دیوانه عشقى بنام سمنون
ابنفاتک گفت: سمنون را گفتم: بنده به کدام منزل که رسید به مقام عبودیت رسیده است؟
گفت: هر گاه به ترک تدبیر رسید.
روزى سمنون را پرسیدم: محبّت چیست؟
گفت: محبّت خداوند نسبت با تو و یا محبّت تو نسبت به خداوند کدامیک را مىپرسى؟
گفتم: محبّت خداوند نسبت به من؟
گفت: فرشتگان تاب شنیدن آن ندارند. تو چگونه طاقت خواهى داشت. سپس این ابیات را خواند:
لا لأنّی أنساک أکثر ذکراک ولکن بذاک یجری لسانی
أنتَ فی النفس و الجوارح و الفکر وَ أنتَ المُنى و فوق ألامانی
فاذا أنتَ غِبتَ عنّی عیانا أبصرتُک المُنى بِکلّ مکانی
نه از آن رو که تو را فراموش مىکنم همواره ذکرت کنم بلکه زبانم همواره تو را یاد مىکند.
تو در میان جان و تن و فکر منى، تو آرزو و برتر از آرزو هستى.
هرگاه به حسب ظاهر از من غائب شوى چشم امیدم تو را در جان جاى همى بیند.
یکى از خلفا از وى پرسید: چگونه به وصل او رسیدى؟
گفت: به او نرسیدم مگر پس از انجام شش کار:
نخست آنچه زنده بود میراندم و آن «نفس من» بود.
دوم آنچه مرده بود زنده ساختم و آن «قلب من» بود.
سوم آنچه غائب بود به عیان آوردم و آن «آخرت» بود.
چهارم آنچه پیدا بود پنهان کردم و آن «دنیا»بود.
پنجم آنچه فانى بود باقى ساختم و آن «مراد و مقصود» بود.
ششم آنچه باقى بود فانى ساختم و آن «هوى» است.
و با آنچه شما از آن وحشت دارید انس گرفتم. و از آنچه به آن انس دارید وحشت کردم. سمنون گفت: هفت شبانهروز بر بام بنى شیبه افتاده بودم. هاتفى در آخرین شب ندا داد هر کس از دنیا بیش از آنچه براى او سودمند است برگیرد خداوند دو چشم دل او را کور خواهد ساخت. و این ابیات را خواند:
اُجِلّکَ أنأشکو الهوى مِنکَ انَّنی اُجِلُّکَ أنتُؤمی الیکَ الاصابِع
فأصرفُ طرفی نحوَ غیرِک عامدا على أنّه بالرغمِ نحوکَ راجع
تو را برتراز آن میدانم که از درد عشق پیشت شکایت بردارم و تو را بزرگتر از آن مىبینم که انگشتان به سویت اشاره کنم.
از این رو به عمد روى به سوى غیر تو مىکنم با این همه نگاهم به سوى تو باز مىگردد.
(عقلاء مجانین)