هدر اصلی سایت

اخبار

شهید نادر هندیجانی فرد

شهید نادر هندیجانی فرد
یکی‌ از دوستان‌ نقل‌ می‌کند: «حکایت‌ شهید بزرگوار هندیجانی‌، عالم‌ و مجاهد فی‌ سبیل‌ الله برای‌ همه پویندگان‌ راه‌ حق‌ و همه طلاّب‌ و دانشجویانی‌ که‌ بجز خدا نمی‌طلبند سراسر ذکر و وعظ‌ است‌. ایشان‌ قبل‌ از انقلاب‌ در دوران‌ دانشجویی‌ این‌ شعر عطّار ورد زبانش‌ بود: گر مرد رهی‌ میان‌ خون‌ باید رفت ‌ از پای‌ فتاده‌ سرنگون‌ باید رفت‌ تو پای‌ در راه‌ نه‌ و هیچ‌ مپرس‌ خود راه‌ بگویدت‌ که‌ چون‌ باید رفت‌
شرح‌ حال‌ و زندگانی‌
جناب‌ حجّت‌ الاسلام‌ شهید نادر هندیجانی فرد

 

آنچه‌ بر صفحه‌ کاغذ می‌نگارم‌، خاطره‌ای‌ کوچک‌، از مردی‌ بزرگ‌، با روحی‌ بلند و خستگی‌ناپذیر در راه‌ اجرای‌ فرامین‌ حق‌ می‌باشد. قلم‌ من‌ قاصر از بیان‌ خصایص‌ مردان‌ بزرگی‌ چون‌ اوست‌.
شهید نادر هندیجانی‌ فرد در سال‌ 1337 در بندر ماهشهر متولّد شد. دوران‌ اوّلیّه‌ تحصیل‌ را در شهرهای‌ مختلف‌ خوزستان‌ (به‌ تبع‌ محل‌ کار پدرشان‌ که‌ در شرکت‌ نفت‌ کار می‌کردند) گذراند. سپس‌ برای‌ گذراندن‌ دوره‌ دبیرستان‌ به‌ شیراز آمد و در دبیرستان‌ دانشگاه‌ سابق‌ (توحید فعلی‌) مشغول‌ به‌ تحصیل‌ شد.
در دوران‌ تحصیل‌ دانش‌ آموزی‌ ساعی‌ بود که‌ در اولین‌ کنکور سراسری‌ سال‌ 1355 در رشته‌ مهندسی‌ راه‌ و ساختمان‌ (عمران‌) قبول‌ و وارد دانشگاه‌ شد. پس‌ از ورود به‌ دانشگاه‌ فعّالیّتهای‌ مذهبی‌ انقلابی‌ ایشان‌ چشمگیر بود. در شهریور 1359 ازدواج‌ کرد و این‌ ازدواج‌ به دور از هر گونه‌ تجمّلات‌ و بسیار ساده‌ برگزار شد. شاید بتوانم‌ به‌ جرأت‌ بگویم‌ که‌ ساده‌تر از مهمانی‌های‌ حالا بود. از همان‌ ابتدا من‌ متوجّه‌ خصوصیّات‌ خاصّ ایشان‌ شدم‌. از جمله‌ اینکه‌ کم‌ حرف‌ می‌زد و زیاد فکر می‌کرد و به ندرت‌ می‌خندید و این‌ آیه‌ را همیشه‌ برایم‌ می‌خواند:
«قُلْ بِفَضْلِ اللهِ وَ بِرَحمَتِهِ وَ بِذلکَ فَلْیَفْرَحُوا...».
مراقبه‌ شدید داشت‌ و از جمعی‌ که‌ او را از خدا دور می‌کردند پرهیز می‌کرد. ایشان‌ به‌ معنای‌ واقعی‌ تابع‌ ولایت‌ بود و در این‌ مورد نظر خاص‌ امام‌ را هم‌ دریافت‌ کرده‌ بود. همیشه‌ از خداوند می‌خواست‌ که‌ او را به‌ یکی‌ از اولیائش‌ برساند. به همین‌ منظور خیلی‌ تحقیق‌ کرد و پس‌ از رفتن‌ به‌ حوزه‌های‌ علمیه مختلف‌ (قم‌ و مشهد مقدس‌) و بررسی‌ کردن‌ احوال‌ بزرگان‌ زیادی‌ به‌ شیراز برگشت‌ و شب‌ و روز در پی‌ گمشده‌اش‌ می‌گشت‌ تا اینکه‌ روزی‌ شاد و خندان‌ به‌ خانه‌ آمد و گفت‌: «یافتم‌». بعد قصّه‌ را تعریف‌ کرد که‌ امروز برای‌ حساب‌ خمس‌ به‌ نزد یکی‌ از بزرگان‌ رفتم‌ و او فهمید که‌ به‌ دنبال‌ چه‌ کسی‌ می‌گردم‌ و به‌ من‌ آدرس‌ داد.
بالاخره‌ پس‌ از چند سال‌ گمشده‌اش‌ را یافت‌ (حضرت‌ آیت‌ الله العظمی‌ حاج‌ شیخ‌ حسنعلی‌ نجابت‌(ره)) و مرید خالص‌ شد، بطوری‌ که‌ اگر می‌گفت‌ بمیر، می‌مُرد.
با جدّ و جهد فراوان‌ به‌ تحصیل‌ علوم‌ دینیّه‌ پرداخت‌ و دستورات‌ و فرامین‌ حضرت‌ آیت‌الله نجابت(ره) را مو به‌ مو اجرا می‌کرد. در امر تبلیغ‌ از هیچ‌ موردی‌ کوتاهی‌ نمی‌کرد و از طرف‌ ایشان‌ به عنوان‌ امام‌ جماعت‌ «کُشَن‌» انتخاب‌ شد. مسائل‌ و مصائبی‌ را که‌ در راه‌ تبلیغ‌ در آن‌ محلّ متحمّل‌ شد، قابل‌ توصیف‌ نیست‌. از جمله‌ برای‌ اینکه‌ خودش‌ را صبح‌ اوّل‌ وقت‌ (پس‌ از نماز صبح‌ که‌ درس‌ شروع‌ می‌شد) به‌ کلاس‌ درس‌ برساند (چون‌ در آن‌ زمان‌ مسجد به‌ خیابان‌ خیلی‌ فاصله‌ داشت‌ و راه‌ خاکی‌ طولانی‌ را بایستی‌ طی‌ می‌کرد تا به‌ خیابان‌ برسد) در راه‌ مورد حمله سگهای‌ محل‌ّ واقع‌ می‌شد. هرگاه‌ مؤذّن‌ مسجد صبح‌ها خوابش‌ می‌برد، این‌ صدای‌ او بود که‌ از بلندگوی‌ مسجد شنیده‌ می‌شد. برای‌ نماز صبح‌ در محراب‌ می‌ایستاد، حالا می‌خواست‌ کسی‌ در مسجد باشد یا نباشد. او تکلیف‌ خودش‌ را انجام‌ می‌داد. شبی‌ از ماه‌ مبارک‌ رمضان‌ بیاد ندارم‌ که‌ خوابیده‌ باشد. تا صبح‌ به‌ عبادت‌ و ذکر مشغول‌ بود. گاهی‌ برای‌ اینکه‌ این‌ توفیق‌ نصیب‌ دیگران‌ هم‌ بشود با افراد گروه‌ مقاومت‌ در مسجد سرگرم‌ می‌شد و از آنها در جهت‌ صحیح‌ نگهداری‌ می‌کرد (مانع‌ انحراف‌ آنها می‌شد).
در مراسم‌ عزاداری‌ سیّد الشهداء(علیه السلام) خودش‌ در کتابها و مراثی‌ می‌گشت‌ و اشعار حماسی‌ و پرمغز و عرفانی‌ را پیدا می‌کرد و به‌ مرثیه‌ خوان‌ محل‌ّ می‌داد تا بخواند و با این‌ کار از خواندن‌ اشعار بی‌محتوا در مسجد و محل‌ جلوگیری‌ می‌کرد.
بخشنده‌ بود و مال‌ دنیا در نظرش‌ ارزشی‌ نداشت‌. برای‌ مثال‌ روزی‌ درِ خانه‌ به‌ صدا در آمد. زنی‌ مسلمان‌ ولی‌ افغانی‌ با پسر سیزده‌ ساله‌اش‌ که‌ شوهرش‌ را در جنگ‌ افغانستان‌ از دست‌ داده‌ بود و او با تنها پسرش‌ به‌ ایران‌ پناهنده‌ شده‌ بود، تقاضای‌ کمک‌ مالی‌ کرد. ایشان‌ که‌ مال‌ و منال‌ در بساط‌ نداشت‌ رفت‌ به‌ اتاق‌ و بهترین‌ فرش‌ موجود در خانه‌ را لوله‌ کرد و به‌ او داد. بعدها که‌ آن‌ زن‌ برای‌ کمک‌ به‌ منزل‌ ما می‌آمد خودش‌ شرمنده این‌ کار ایشان‌ شده‌ بود، چون‌ متوجّه‌ شد که‌ ایشان‌ خود به‌ آن‌ فرش‌ محتاج‌تر بود تا او.
از هر گونه‌ رنگ‌ و ریا به دور بود. بسیاری‌ از مسائل‌ و رفتارها و برخوردهای‌ او از من‌ هم‌ که‌ نزدیک‌ترین‌ فرد به‌ او بودم‌ پنهان‌ بود و از اینکه‌ هر نوع‌ توجّهی‌ به‌ او پیدا شود شدیداً دوری‌ می‌کرد.
ایشان‌ به‌ معنای‌ واقعی‌ خالص‌ بود و خلوص‌ داشت‌. آنها که‌ اهلیّت‌ دارند می‌دانند که‌ خلوص‌ یعنی‌ چه‌. پشتکار و جدّیت‌ فراوان‌ در تحصیل‌ علوم‌ داشت‌. از عزّت‌ نفس‌ و مناعت‌ طبع‌ بالایی‌ برخوردار بود. اگر به‌ دلائلی‌ موفق‌ نمی‌شد که‌ در کلاس‌ درس‌ حاضر شود از دریافت‌ شهریّه‌ خودداری‌ می‌کرد. بعنوان‌ نمونه‌ در آذرماه‌ سال‌ 63 بدلیلی‌ کاملاً قابل‌ قبول‌ و خداپسندانه‌ در کلاس‌ درس‌ حاضر نشد (با اینکه‌ حتّی‌ یک‌ روز از مطالعه‌ در منزل‌ دست‌ بر نمی‌داشت‌). پس‌ از رفع‌ مشکل‌ به‌ کلاس‌ درس‌ رفت‌ و آن‌ روز مصادف‌ بود با پرداخت‌ شهریه‌ها. وقتی‌ شهریه ماهانه‌ ایشان‌ را مُقسّم‌ به‌ ایشان‌ تقدیم‌ کرد، او آن‌ را نپذیرفت‌. در حالی‌ که‌ درآمد دیگری‌ نداشت‌ و به‌ من‌ گفت‌ که‌ این‌ شهریه امام‌ زمان‌(عج‌) است‌ برای‌ درس‌خواندن‌، من‌ که‌ به‌ کلاس‌ نرفتم‌ و درس‌ جدیدی‌ نگرفتم‌ و خدا می‌رساند. شما نگران‌ نباش‌. من‌ هم‌ چیزی‌ نگفتم‌. روز بعد که‌ مرحوم‌ آقا از بازگشت‌ شهریه‌ ایشان‌ مطّلع‌ شده‌ بودند خودشان‌ شخصاً به‌ او تقدیم‌ کردند و طلاّب‌ می‌دانند که‌ آقا چقدر برای‌ طلبه‌ امام‌ زمان‌(عج‌) احترام‌ قائل‌ بودند. بعدها ضمن‌ صحبتهایی‌ که‌ با من‌ می‌کردند در تعریف‌ از ایشان‌ فرمودند:
«می‌دانی‌ که‌ این‌ کار (گذشت‌ از پول‌ و مال‌) خیلی‌ مرد می‌خواهد. او ضمن‌ داشتن‌ پشتکار از هوش‌ سرشار هم‌ برخوردار بود. بطوری‌ که‌ وقتی‌ در حوزه‌ قرار بر حفظ‌ قرآن‌ شد ظرف‌ مدّت‌ کمتر از یک‌ ماه‌ تمام‌ قرآن‌ را حفظ‌ کرد».
پشتکار او در درس‌ و بحث‌ به‌ حدّی‌ بود که‌ آقا یک‌ بار در تعریف‌ از ایشان‌ فرمودند:
«اگر ایشان‌ همینطور پیش‌ برود حدّ اکثر ظرف‌ مدّت‌ سه‌ سال‌ آینده‌ بزرگترین‌ مجتهد زمان‌ خود خواهد شد».
در حالی‌ که‌ شاید تازه‌ دو سال‌ بود که‌ دروس‌ حوزوی‌ را از پایه‌ شروع‌ کرده‌ بود. در این‌ اثناء بارها به‌ جبهه‌ رفت‌ تا اینکه‌ شبی‌ خوابی‌ در مورد شوهرم‌ دیدم‌ که‌ برایم‌ تفسیر کردند که‌ همسرت‌ به‌ شهدای‌ کربلا خواهد پیوست‌. من‌ صحبتی‌ راجع‌ به‌ خوابم‌ و تفسیر آن‌ با شوهرم‌ نکردم‌. حدود دو سال‌ از تاریخ‌ آن‌ خواب‌ گذشت‌ تا اینکه‌ در عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ در جبهه‌ شلمچه‌ حضور یافت‌. او دو روز قبل‌ از اعزام‌ بیمار و بستری‌ بود، بطوری‌ که‌ حتّی‌ قدرت‌ ایستاده‌ نماز خواندن‌ را نداشت‌ و به‌ دیوار تکیه‌ می‌زد تا نماز بخواند. امّا به‌ دوستانش‌ سفارش‌ کرده‌ بود که‌ موقع‌ اعزام‌ حتماً بدنبالش‌ بیایند و چنین‌ شد. از آنجا که‌ از زمان‌ اعزام‌ خبر داشت‌ صبح‌ زود بلند شد و خودش‌ را به‌ حوزه‌ علمیّه‌ رسانید. بعد از ساعتی‌ به‌ خانه‌ برگشت‌ تا موهایش‌ را از ته‌ اصلاح‌ کند که‌ اگر شیمیایی‌ شد مشکل‌ نداشته‌ باشد. امّا تا ماشین‌ اصلاح‌ را روشن‌ کرد برق‌ رفت‌ و او گفت‌ که‌ ایرادی‌ ندارد و هر چه‌ خیر است‌ پیش‌ خواهد آمد.
در مدّت‌ شش‌ سالی‌ که‌ با او زندگی‌ کردم‌ هیچگاه‌ او را تا این‌ حد شاد و سرحال‌ ندیده‌ بودم‌. به‌ گرمی‌ خداحافظی‌ کرد و برای‌ اولین‌ بار موقع‌ خداحافظی‌ به‌ پسر پنج‌ ساله‌ام‌ گفت‌ که‌ مواظب‌ مادر و خواهرهایت‌ باش‌ و ... رفت‌. بعد متوجّه‌ شدیم‌ که‌ مفقود شده‌. جسد دوستانش‌ به‌ شیراز منتقل‌ شد و ما چشم‌ به راه‌ بازگشت‌ او بودیم‌، بدون‌ کوچکترین‌ خبری‌. تااینکه‌ سه‌ سال‌ بعد از مفقودیّت‌، شبی‌ به‌ خوابم‌ آمد و یک‌ بیت‌ شعر از حافظ‌ خواند و غائب‌ شد:
دوش‌ وقت‌ سحر از غصّه‌ نجاتم‌ دادند    و اندر آن‌ ظلمت‌ شب‌ آب‌ حیاتم‌ دادند
و این‌ همان‌ چیزی‌ بود که‌ سالها بدنبالش‌ می‌گشت‌ و در خواب‌ به‌ من‌ گفت‌ که‌ به‌ آن‌ رسیده‌ است‌. او بسیار آرام‌، متین‌، موقّر، در عین‌ حال‌ محکم‌ و استوار، صبور و دارای‌ روحی‌ لطیف‌ بود.
 
*     *     *
 
یکی‌ از دوستان‌ نقل‌ می‌کند:
«حکایت‌ شهید بزرگوار هندیجانی‌، عالم‌ و مجاهد فی‌ سبیل‌ الله برای‌ همه پویندگان‌ راه‌ حق‌ و همه طلاّب‌ و دانشجویانی‌ که‌ بجز خدا نمی‌طلبند سراسر ذکر و وعظ‌ است‌. ایشان‌ قبل‌ از انقلاب‌ در دوران‌ دانشجویی‌ این‌ شعر عطّار ورد زبانش‌ بود:
گر مرد رهی‌ میان‌ خون‌ باید رفت       ‌ از پای‌ فتاده‌ سرنگون‌ باید رفت‌
تو پای‌ در راه‌ نه‌ و هیچ‌ مپرس‌        خود راه‌ بگویدت‌ که‌ چون‌ باید رفت‌
و منظورش‌ جهاد و مبارزه‌ با استبداد شاه‌ بود. در آن‌ زمان‌ اطاقی‌ که‌ در خوابگاه‌ داشت‌، جلسات‌ مخفی‌ دانشجویان‌ در آنجا برپا می‌شد و برنامه‌هایی‌ دور از دسترس‌ نیروهای‌ شاه‌ داشت‌ و این‌ جهاد اصغر و جهاد بیرونی‌ بود. امّا عنایاتی‌ که‌ خداوند در صدر جمعی‌ از جوانان‌ از جمله‌ شهید بزرگوار هندیجانی‌ کرد این‌ بود که‌ در دل‌ آنها طلب‌ ایجاد کرد تا در راه‌ جهاد اکبر هم‌ قدم‌ بردارند (همچنانکه‌ جناب‌ عطّار اشاره‌ به‌ هر دو جهاد دارد).
هر چه‌ به‌ انقلاب‌ نزدیک‌تر می‌شدیم‌ حضور امام‌ خمینی(ره) در جریانات‌ فکری‌ پررنگ‌تر می‌شد و شهید هندیجانی‌ تشنه‌تر، و می‌فهمید که‌ چیزی‌ هست‌ و او گم‌ کرده‌ است‌. بعد از پیروزی‌ انقلاب‌ کم‌ کم‌ انقطاع‌ کامل‌ برای‌ او حاصل‌ شد و روز بروز بدنبال‌ رفع‌ عطش‌ بود تا اینکه‌ یکی‌ از علمای‌ شهر به‌ او گفته‌ بود که‌ من‌ نمی‌توانم‌ به‌ تو کمک‌ کنم‌، ولی‌ اگر بتوانی‌ مقاومت‌ کنی‌، مرد راه‌ باشی‌، جایی‌ را به‌ تو نشان‌ می‌دهم‌ که‌ گمشده‌ات‌ را در آنجا بیابی‌ و آدرس‌ منزل‌ آیت‌ عظمای‌ الهی‌ مرحوم‌ حاج‌ شیخ‌ حسنعلی‌ نجابت(ره) را به‌ شهید هندیجانی‌ داده‌ بود و او با شوق‌ خدمت‌ آقا رسید. زبان‌ حالی‌ داشت‌. انقطاع‌ برایش‌ حاصل‌ شده‌ بود و درون‌ جوّ دانشجویی‌ و غیره‌ مصداق‌ این‌ حرف‌ شده‌ بود: «نه‌ در منزل‌ گذارندم‌ نه‌ در میخانه‌ راهم‌».
میان‌ منزل‌ و میخانه‌ راهی‌ است‌        غریبم‌، عاشقم‌، آن‌ ره‌ کدام‌ است‌
و او همان‌ راه‌ را پیدا کرده‌ بود. خدمت‌ آقا که‌ رسید فهمید که‌ علم‌ عشق‌ در دفتر نباشد و او مظهر رفیق‌ را که‌ حضرت‌ آیت‌ الله نجابت(ره) بودند یافت‌.
دریغ‌ و درد که‌ تا این‌ زمان‌ ندانستم       ‌ که‌ کیمیای‌ سعادت‌ رفیق‌ بود رفیق‌
به‌ مأمنی‌ رو و فرصت‌ شمر غنیمت‌ وقت    که‌ در کمینگه‌ عمرند قاطعان‌ طریق‌
او مأمن‌ خود را پیدا کرد و به‌ آنجایی‌ که‌ باید برسد رسید و فهمیده‌ بود که‌ خداوند چه‌ گوهری‌ را نصیبش‌ کرده‌، زیرا که‌ اولیاء خدا کبریت‌ احمرند و آن‌ قدر بایستی‌ بگردی‌ تا در یک‌ زمانی‌ یکی‌ از اولیاء خدا ظهور کند و بعد از ظهورش‌ دست‌ ما به‌ دامان‌ او برسد  آیت‌ الله نجابت(ره) این چنین‌ بودند که‌ شهید هندیجانی‌ این‌ مهم‌ را درک‌ کرد و مردانه‌ ایستاد و انصافاً حرمت‌ استاد را نگه‌ داشت‌، زیرا به‌ تعبیر ابن‌ عربی‌:
«حُرمة الشیخِ حُرمة الله».     «احترام‌ شیخ‌ احترام‌ خداست‌».
زیرا او که‌ مظهر خداست‌، مظهر اسم‌ رفیق‌ است‌. پس‌ باید رفاقت‌ را تمام‌ و عیار بجا آورد.
اگر رفیق‌ شفیقی‌ درست‌ پیمان‌ باش      ‌ رفیق‌ خانه‌ و گرمابه‌ و گلستان‌ باش‌
او تسلیم‌ محض‌ بود در برابر مرد الهی‌ که‌ جلوه خداست‌، تجلّی‌ خداست‌. بیاد دارم‌ جمله‌ای‌ را که‌ مرحوم‌ آیت‌ الله نجابت(ره) درباره‌ شهید هندیجانی‌ فرمودند: «ایشان‌ هیچ‌ بنای‌ جَدَل‌ ندارد».
کسی‌ اهل‌ جدل‌ است‌ که‌ هنوز منیّت‌ داشته‌ باشد، امّا شهید هندیجانی‌ حق‌طلب‌ بود و «من‌» را زمین‌ گذاشته‌ بود.
سال‌ 1361 بازگشایی‌ دانشگاه‌ بود. ایشان‌ صبح‌ می‌آمد درس‌ می‌گرفت‌، چند ساعت‌ به‌ دانشگاه‌ می‌رفت‌ و بعد بر می‌گشت‌ و دومرتبه‌ درس‌ می‌گرفت‌ تا ظهر. در موقعی‌ که‌ ایشان‌ دانشگاه‌ بود سر درس‌ آقا سؤالی‌ مطرح‌ کردند. هیچ‌ کس‌ جواب‌ قابل‌ قبولی‌ نگفت‌ تا اینکه‌ شهید هندیجانی‌ از دانشگاه‌ برگشت‌. حضرت‌ آقا همین‌ سؤال‌ را از ایشان‌ کردند و فرمودند ما صبح‌ یک‌ سؤال‌ مطرح‌ کردیم‌ تا حالا کسی‌ جواب‌ نگفته‌، شما چه‌ می‌گویی‌؟ ظاهراً علاّمة‌ حلّی‌ این‌ را می‌گوید، شما چه‌ جوابی‌ دارید؟
ایشان‌ فقط‌ گفت‌: «چرا؟ به‌ چه‌ دلیل‌؟» و فقط‌ سؤال‌ کرد (یعنی‌ بجای‌ اینکه‌ جواب‌ بگوید، سؤال‌ کرد «چرا؟».
از اینجا حق‌طلبی‌ شهید هندیجانی‌ آشکار می‌شود. جواب‌ نگفت‌ که‌ در او منیّتی‌ باشد. بلکه‌ سؤال‌ کرد. مرحوم‌ آیت‌ الله نجابت(ره) فرمودند: آفرین‌، جواب‌ همین‌ بود و صد تومان‌ را به‌ ایشان‌ جایزه‌ دادند. چون‌ در راه‌ عشق‌ آمده‌ بود، سرا پا چشم‌ بود و گوش‌ و دقیقاً متوجّه‌ بود که‌ با چه‌ کسی‌ همنشین‌ است‌. به‌ مصداق‌ روایت‌ که‌ از حضرت‌ عیسی‌(علیه السلام) سؤال‌کردند:«یا روح‌ الله، من‌ نُجالِس‌؟». با چه‌ کسی‌ نشست‌ و برخاست‌ کنیم‌؟ فرمود:
«مَنْ یُذَکِّرُکم‌ اللّهَ رُؤیتُه‌ و یَزیدُ فی‌ عِلمِکم‌ مَنطقُه‌ و یُرَغِّبُکم‌ فی‌ الآخرة عَمَلُه‌».
«کسی‌ که‌ دیدار او شما را به‌ یاد خدا بیاندازد (انصافاً طلاّب‌ محترم‌ حوزه‌ شهید نجابت‌ هر روز صبح‌ به‌ عشق‌ خدا، به‌ عشق‌ رؤیت‌ خدا، به‌ عشق‌ ذکر خدا به‌ طرف‌ حوزه‌ حرکت‌ می‌کردند)، و گفتار او علم‌ و حکمت‌ شما را اضافه‌ کند و عمل‌ او شما را به‌ آخرت‌ ترغیب‌ کند».
حقیقتاً آیت‌ الله نجابت‌(ره) چنین‌ بودند و از اوّل‌ به‌ طلاّب‌ می‌فرمودند: «طلبه‌ یعنی‌ طالب‌ خدا، نه‌ طالب‌ یک‌ سری‌ محفوظات‌ و علوم‌ رسمی‌».
می‌فرمودند: «طلبگی‌ اوّلش‌ رنج‌ است‌ و آخرش‌ قتل‌ (بیرونی‌ و درونی‌)».
شهید هندیجانی‌ اهل‌ شیراز نبود. عیال‌ ایشان‌ هم‌ اهل‌ شیراز نبود و هیچ‌ تعلّق‌ خاطری‌ به‌ شیراز نداشت‌. امّا وقتی‌ که‌ حضرت‌ آیت‌ الله نجابت(ره) را شناخت‌ در منزل‌ ایشان‌ مأمن‌ گرفت‌ و ماندگار شد. به‌ یاد دارم‌ که‌ به‌ مرحوم‌ آقا گفته‌ بود که‌ می‌خواهد دانشگاه‌ را رها کند. مرحوم‌ آقا ابتدا اجازه‌ ندادند (احساس‌ من‌ این‌ است‌ که‌ تشنگی‌ او را بیشتر کردند). بعد از مدّتی‌ که‌ گذشت‌ به‌ او اذن‌ دادند تا شش‌ دانگ‌ در حوزه‌ باشد. بدین‌ ترتیب‌ ترم‌ آخر دانشگاه‌ را رها کرد و با ترک‌ دانشگاه‌ او را از خوابگاه‌ اخراج‌ کردند. شهریه‌ای‌ را که‌ آقا عطا می‌فرمودند با سه‌ فرزند 250 تومان‌ بود (در حالی‌ که‌ اگر می‌خواست‌ دانشگاه‌ را ادامه‌ دهد و مهندس‌ راه‌ و ساختمان‌ ...) دم‌ نزد و مردانه‌ ایستاد و حق‌ رفاقت‌ را بجا آورد، تا اینکه‌ اطاقی‌ در بالای‌ مسجد کُشن‌ پیدا شد و در سخت‌ترین‌ وضعیت‌ در آن‌ مسجد شروع‌ به‌ تبلیغ‌ دین‌ نمود. در آن‌ موقع‌ کلاس‌ درسی‌ و جایی‌ غیر از حوزه‌ نداشت‌. تمام‌ همّش‌ و همّتش‌ حوزه‌ بود و تماماً تبلیغ‌ و درس‌ و تعلیم‌ و تزکیه‌. فوق‌ العاده‌ مردانه‌ بود. حضرت‌ آقا به‌ شهید هندیجانی‌ فرموده‌ بودند که‌ با شهید منصوری‌ هم‌ مباحثه‌ شود و رفاقت‌ کند. این‌ دو نفر رفاقت‌ را به‌ حدّ کمال‌ رساندند و از هم‌ جدا نشدند تا وقت‌ شهادت‌. این‌ دو شهید بزرگوار حکایتها داشتند. از همان‌ اوّل‌ مردانه‌ به‌ فکر سوختن‌ افتاده‌ بودند. در ساختمان‌ بنای‌ حوزه علمیه‌ شهید محمّدحسین‌ نجابت‌ همه‌ پا به‌ پای‌ مرحوم‌ آیت‌ الله نجابت(ره)‌ کار می‌کردند و این‌ دو نفر با همّت‌ بلندی‌ که‌ داشتند سنگین‌ترین‌ و سخت‌ترین‌ کارها را از جمله‌ شالوده‌ کنی‌ انجام‌ می‌دادند. تا اینکه‌ به‌ اصحاب‌ شالوده‌ معروف‌ شدند. همیشه‌ دستهایشان‌ پینه‌ بسته‌ بود. شهید هندیجانی‌ از جمله‌ افراد بی‌ سر و صدای‌ حوزه‌ بود. آرام‌، بی‌صدا، اسوه تقوا، درون‌ خودش‌ بود و کمتر سخن‌ می‌گفت‌ و ذکر درونی‌ فراوان‌ داشت‌ و مو به‌ مو فرموده‌های‌ آیت‌ الله نجابت(ره) را تبعیت‌ می‌کرد. حضرت‌ آیت‌ الله نجابت‌(ره) به‌ جبهه‌ عنایت‌ خاصّی‌ داشتند و هر وقت‌ جبهه‌ نیاز داشت‌ تمام‌ طلاّب‌ حوزه‌ را بسیج‌ می‌کردند. از جمله‌ شهید هندیجانی‌. ایشان‌ چند بار عازم‌ جبهه‌ شد و در این‌ سفر آخر که‌ عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ بود دسته جمعی‌ با مینی‌بوس‌ حوزه‌ راهی‌ جبهه‌ شدیم‌. در این‌ سفر آخر اصلاً وضعش‌ عوض‌ شده‌ بود (آن‌ حالت‌ آرام‌ سابق‌ را نداشت‌). در طول‌ راه‌ شهید هندیجانی‌ و شهید منصوری‌ بیش‌ از همه‌ شوخی‌ و مزاح‌ و تفریح‌ می‌کردند. دقیقاً مثل‌ اصحاب‌ امام‌ حسین(علیه السلام). جناب‌ بُرَیر شب‌ عاشورا مزاح‌ می‌کرد. عدّه‌ای‌ به‌ او گفتند حالا چه‌ وقت‌ مزاح‌ کردن‌ است‌؟ فرمود که‌ والله من‌ در طول‌ عمرم‌ چه‌ در جوانی‌ و چه‌ در پیری‌ اهل‌ این‌ مطلب‌ نبودم‌، ولی‌ حالا که‌ می‌بینم‌ که‌ کجا می‌روم‌، این‌ شادابی‌ من‌ از آن‌ است‌. به‌ مصداق‌ حدیث‌ شریف‌:
«مَنْ طَلَبَنی‌ وَجَدَنی‌ وَ مَن‌ وَجَدَنی‌ عَشِقَنی‌ وَ مَن‌ عَشِقَنی‌ عَشِقْتُهُ وَ مَن‌ عَشِقْتُهُ قَتَلْتُهُ وَ مَنْ قَتَلْتُهُ فَعَلَی‌َّ دِیَتُهُ فَأَنا دِیَتُه‌».
آنچنان‌ خدا را طلب‌ کردندکه‌ در طلبشان‌ به‌ وجد رسیده‌ بودند و سلوک‌ آنها به‌ این‌ حالت‌ ناشی‌ از وجد آنها بود و آن‌ تشنگی‌ که‌ داشتند دیگر می‌چشیدند. خداوند تبارک‌ و تعالی‌ می‌فرماید: کسی‌ که‌ مرا بیابد عاشقم‌ می‌شود (عشق‌ الهی‌ به‌ برکت‌ استادشان‌ که‌ راه‌ را به‌ آنان‌ نشان‌ داده‌ بود وجودشان‌ را پر کرده‌ بود). شهید هندیجانی‌ قبل‌ از شهادت‌ شهید شده‌ بود.
«مُوتُوا قَبلَ أَن‌ تَمُوتُوا».
مرحوم‌ آیت‌ الله نجابت(ره) می‌فرمودند:
«شعر عطار که‌ می‌گوید:
گر مرد رهی‌ میان‌ خون‌ باید رفت‌       از پای‌ فتاده‌ سرنگون‌ باید رفت‌
یعنی‌ این‌ آیه‌ شریفه‌:
«وَ الَّذینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا».
کسی‌ که‌ جهاد اکبر را در راه‌ خدا شروع‌ کند خدا راه‌ را به‌ او نشان‌ می‌دهد».
با صبا در طلب‌ لاله‌ سحر می‌گفتم     ‌ که‌ شهیدان‌ که‌اند این‌ همه‌ خونین‌ کفنان‌
گفت‌ حافظ‌ من‌ و تو محرم‌ این‌ راز نه‌ایم   ‌  از لب‌ لعل‌ حکایت‌ کن‌ و شیرین‌ دهنان‌
شهادتی‌ را می‌گویند که‌ از درون‌، «من‌» و «منیّت‌» کشته‌ شود و در این‌ موقع‌ شهید عشق‌ می‌شود.
 
حکایتی‌ از مثنوی‌:
«عاشقی‌ درِ خانه‌ معشوق‌ را زد. گفت‌: کیست‌؟ گفت‌: من‌. راهش‌ ندادند. مدّتی‌ گذشت‌ دوباره‌ رفت‌ و درِ خانه‌ معشوق‌ را زد. گفت‌: کیست‌؟ گفت‌: تو (دیگر من‌ در کار نبود). آن‌ موقع‌ گفت‌ حالا که‌ من‌ شدی‌ ای‌ «تو» «من‌» اندر در آی‌».
شهید هندیجانی‌ مصداق‌ این‌ مطلب‌ بود. دیگر اذن‌ دخول‌ گرفته‌ بود و پاداش‌ مجاهدتش‌ شهادت‌ بود که‌ خداوند نصیبش‌ کرد. شب‌ آخر دوستان‌ بخاطر دارند شهید هندیجانی‌ با شهید منصوری‌ درون‌ یک‌ سنگر بودند (عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ ـ تیپ‌ امام‌ حسن‌ مجتبی(علیه السلام))، جمعی‌ از دوستان‌ هم‌ جای‌ دیگر. آن‌ شب‌ در جریان‌ پاتکهای‌ عراق‌ به‌ تعبیر فرماندهان‌، آتش‌ دشمن‌ سنگین‌ترین‌ آتش‌ بود. دائم‌ از زمین‌ و آسمان‌ آتش‌ می‌بارید (در این‌ حال‌ ممکن‌ است‌ از بعضی‌ اشخاص‌ قرار از دست‌ برود)، امّا این‌ دو شهید بزرگوار سنگر را رها کرده‌ بودند من‌ باب‌ دید و بازدید و سر به‌ بچّه‌ها می‌زدند. شهید هندیجانی‌ و شهید منصوری‌ آنقدر وارسته‌، راحت‌، با طمأنینه‌ (کجا انسان‌ می‌تواند اینطور باشد؟)، زن‌، بچّه‌، زندگی‌، هیچ‌، هیچ‌.
رازی‌ را در دل‌ داشتند به‌ تعبیری‌ که‌ حضرت‌ آیت‌ الله نجابت(ره) می‌پسندیدند:
در خرمن‌ صد زاهد عاقل‌ زند آتش       ‌ این‌ داغ‌ که‌ ما بر دل‌ پروانه‌ نهادیم‌
شهید هندیجانی‌ پروانه‌ وار میل‌ سوختن‌ داشت‌. دنیا را نمی‌خواست‌، بلکه‌ این‌ جسد دنیائیش‌ را هم‌ نمی‌خواست‌. دأب‌ حضرت‌ آیت‌ الله نجابت(ره) این‌ بود که‌ هیچ‌ وقت‌ وارد جزئیات‌ نمی‌شدند (مسائل‌ جزئی‌ روزمره‌). دائماً ذکر خدا و بحث‌ توحید بود. هیچ‌ وقت‌ نشد که‌ خدمت‌ آقا بنشینیم‌ و ایشان‌ حرف‌ از دوستی‌ دنیا بزنند. لذا بنده‌ هیچگاه‌ به‌ ایشان‌ نگفته‌ بودم‌ که‌ از دانشگاه‌ سابقه آشنایی‌ با شهید هندیجانی‌ داشتم‌. ایشان‌ از وضعیّت‌ شهید هندیجانی‌ و شهید منصوری‌ و شهید مرادی‌ سؤال‌ کردند. به‌ ایشان‌ عرض‌ کردم‌ که‌ آقا ما ایشان‌ را قبل‌ از انقلاب‌ می‌شناختیم‌. آقا فرمودند: «فلانی‌، هندیجانی‌ که‌ رفت‌ جبهه‌ دیگر آن‌ هندیجانی‌ که‌ تو می‌شناختی‌ نبود».
(معلوم‌ بود که‌ تحوّل‌ عظیمی‌ پیدا کرده‌ و الهی‌ شده‌ بود). از برکاتی‌ که‌ این‌ انقلاب‌ داشت‌ و دارد و بایستی‌ تداوم‌ پیدا کند الهی‌ شدن‌ انسانهاست‌.
یکی‌ از دوستان‌ نقل‌ می‌کند:
«شهید هندیجانی‌ بسیار موقّر و باحیا بود. روزی‌ در خدمت‌ حضرت‌ آیت‌ الله نجابت(ره) کنار جویی‌ نشسته‌ بودیم‌، ایشان‌ از روبرو عبور کرد. حضرت‌ آقا فرمودند: این‌ (شهید هندیجانی‌) از همه‌ شما بهتر است‌. «فکور» است‌. یک‌ روز دیگر فرمودند: امروز صبح‌ آمده‌ بود و چند سؤال‌ بسیار مشکل‌ در معرفت‌ خداوند کرد.
یک‌ روز با جمعی‌ از طلاب‌ در خدمت‌ حضرت‌ آیت‌ الله نجابت‌(ره) بودیم‌ که‌ ایشان‌ یک‌ مصرع‌ از بیت‌ شعری‌ را فرمودند و گفتند هر که‌ مصرع‌ دوم‌ را گفت‌ پنجاه‌ تومان‌ جایزه‌ می‌گیرد: «حبِّ محبوب‌ خدا حبّ خداست‌».
هر کس‌ مصرعی‌ گفت‌، امّا هیچ‌ کدام‌ قبول‌ نشد تا اینکه‌ شهید هندیجانی‌ عرض‌ کرد:
حبِّ محبوب‌ خدا حبّ خداست‌        چونکه‌ حُب‌ از ذات‌ پاک‌ کبریاست‌
حضرت‌ آقا بسیار مسرور شدند و بعد از تشویق‌ به‌ او جایزه‌ دادند.
یکی‌ از دوستان‌ نقل‌ می‌کند:
«اوّلین‌ نماز جماعتی‌ که‌ به شهید هندیجانی‌ اقتدا کردم‌، در مسجد کُشن‌ نماز مغرب‌ و عشا بود. بعد از تمام‌ شدن‌ نماز مغرب‌ و آغاز شدن‌ نماز عشاء بوسیله یک‌ گروه‌ ناآگاه‌ چند سنگ‌ از بیرون‌ مسجد داخل‌ نماز جماعت‌ (جهت‌ بر هم‌ زدن‌ نماز جماعت‌ و آسیب‌ رساندن‌ به‌ امام‌ جماعت‌) پرتاب‌ کردند و می‌خواستند به‌ امام‌ جماعت‌ آسیب‌ برسانند. بلافاصله‌ سر و صدا از بیرون‌ مسجد جهت‌ حمله‌ به‌ داخل‌ مسجد بلند شد. و صف‌ جماعت‌ به‌ قصد برخورد با آنها به‌ هم‌ ریخت‌، امّا شهید هندیجانی‌ همه‌ را به‌ آرامش‌ و صبر دعوت‌ کرد. بعد از نماز شهید هندیجانی‌ سخنرانی‌ کرد و نحوه‌ برخورد با آنها را توضیح‌ داد، بطوریکه‌ از سخنان‌ دلنشین‌ آن‌ شهید همه‌ آرام‌ گرفتند. او هیچ وقت‌ خشمگین‌ نمی‌شد و همیشه‌ با آرامی‌ و سخن‌ رسا با مردم‌ صحبت‌ می‌کرد، بی‌ریا و مهربان‌ بود. هر زمان‌ که‌ اسم‌ شهید دستغیب‌(ره) را می‌آورد با چشمی‌ اشکبار صحبت‌ می‌کرد.
در عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ من‌ بعنوان‌ فرمانده‌ یکی‌ از گروهان‌های‌ گردان‌ مالک‌ اشتر معرّفی‌ شدم‌. هنگام‌ سازماندهی‌ 2 نفر نیرو کم‌ داشتم‌. پس‌ از درخواست‌ دیدم‌ دو نفر روحانی‌ بطرف‌ گروهان‌ ما می‌آیند. وقتی‌ نزدیک‌ شدند دیدم‌ شهید هندیجانی‌ و شهید منصوری‌ هستند. خیلی‌ خوشحال‌ شدم‌. شهید هندیجانی‌ گفت‌: «ما را به‌ گروهان‌ شما معرّفی‌ کردند». بنده‌ به‌ مزاح‌ گفتم‌: آقا، ما به‌ دو نفر آر.پی‌.جی‌ زن‌ احتیاج‌ داریم‌. شهید گفت‌: «هر مسؤولیتی‌ به‌ ما بدهید می‌پذیریم‌، بشرطی‌ که‌ من‌ و منصوری‌ را از هم‌ جدا نکنید». بنده‌ قبول‌ کردم‌ و قرار شد که‌ شهید منصوری‌ آر.پی‌.جی‌ زن‌ و شهید هندیجانی‌ کمکی‌ او باشد. من‌ به‌ شهید منصوری‌ گفتم‌: شما در صورتی‌ می‌توانید آر.پی‌.جی‌ زن‌ باشید که‌ عمامه‌ات‌ را از سر برداری‌. امّا ایشان‌ خندید و گفت‌: «چرا؟». گفتم‌: چون‌ گرائی‌ است‌ برای‌ دشمن‌. امّا ایشان‌ گفت‌: این‌ عمامه‌ پرچم‌ است‌، مگر شما می‌ترسی‌؟» گفتم‌: نه‌.
در طول‌ عملیّات‌ من‌ همیشه‌ متوجّه‌ این‌ دو بزرگوار بودم‌ که‌ حتّی‌ یک‌ لحظه‌ از هم‌ جدا نمی‌شدند. حدود ساعت‌ 4 صبح‌ شد که‌ به‌ نهر جاسم‌ در منطقه‌ شلمچه‌ رسیدیم‌ و در آنجا کنار نهر به‌ دستور فرمانده‌ عملیات‌ موضع‌ گرفتیم‌. در جایی‌ واقع‌ شده‌ بودیم‌ که‌ دشمن‌ بر ما تسلّط‌ کامل‌ داشت‌ و تمام‌ سنگرهای‌ ما را هدف‌ می‌گرفت‌. در آن‌ شب‌ چون‌ به‌ سنگرهای‌ رزمندگان‌ سرکشی‌ می‌کردم‌، حدود یک‌ ساعت‌ این‌ دو بزرگوار را گم‌ کردم‌. همانطور که‌ مشغول‌ توجیه‌ نیروها بودم‌، یک‌ لحظه‌ دیدم‌ این‌ دو بزرگوار در کنار نخلی‌ آهسته‌ به‌ من‌ اشاره‌ می‌کنند. من‌ بطرف‌ آنها رفتم‌. ایشان‌ درخواست‌ کردند که‌: فلانی‌ اگر اجازه‌ بدهی‌ یک‌ تانک‌ دشمن‌ پشت‌ این‌ خط‌ بچّه‌ها را تلف‌ کرده‌، برویم‌ و آن‌ را منهدم‌ کنیم‌. در همان‌ لحظه‌ سنگر دوشی‌کائی‌ در مقابل‌ ما بود، بطرف‌ ما شروع‌ به‌ رگبار کرد. همان‌ لحظه‌ دو نفر از بچّه‌ها شهید شدند. دیدم‌ شهید منصوری‌ آر.پی‌.جی‌ را برداشت‌. بلند شد و فریاد زد: «یا فاطمة‌ الزهراء ... یا فاطمة‌ الزهراء» و با اوّلین‌ گلوله‌ آر.پی‌.جی‌ سنگر دوشی‌کای‌ دشمن‌ را منهدم‌ کرد. آن‌ شب‌ تا عصر فردای‌ آن‌ روز دشمن‌ در آن‌ خط‌ موفق‌ به‌ زدن‌ تیر مستقیم‌ نشد. حدود ساعت‌ 4 عصر همان‌ روز بنا به‌ دستور فرمانده‌ عملیات‌ گروهان‌ دیگری‌ خط‌ را از ما تحویل‌ گرفت‌ و ما جهت‌ سازماندهی‌ مجدّد برای‌ مرحله بعدی‌ عملیات‌ در مقرّ تصرّف‌ شده دشمن‌ مستقر شدیم‌ و در سنگری‌ من‌ و برادرم‌ و شهید هندیجانی‌ و شهید منصوری‌ و یک‌ سرباز به نام‌ «جوکار» به‌ لحاظ‌ علاقه‌ زیادی‌ که‌ با هم‌ داشتیم‌ در آن‌ سنگر دور هم‌ جمع‌ شدیم‌. من‌ در حال‌ توجیه‌ وظایف‌ آنها بصورت‌ تیمی‌ بودم‌. به دلیل‌ اینکه‌ یک‌ تانک‌ دشمن‌ مشرِف‌ بر سنگر ما بود. تیر مستقیم‌ تانک‌ به‌ سنگر ما اصابت‌ کرد و چون‌ من‌ مجروح‌ شدم‌ و از هوش‌ رفتم‌ دیگر نفهمیدم‌ که‌ بقیه‌ چه‌ شدند. من‌ تا چند روز مفقود الاثر بودم‌ و برادرم‌ برای‌ جستجوی‌ من‌ به‌ آن‌ سنگر مراجعه‌ کرده‌ بود، دیده‌ بود که‌ یک‌ پا از بدن‌ جدا شده‌ و در آن‌ سنگر مانده‌ و عمامه شهید منصوری‌ در آنجا افتاده‌. دیگر هیچ‌ خبری‌ از آنها نیافتم‌. روحشان‌ شاد و راهشان‌ پررهرو باد.
۲۹ مهر ۱۳۹۴ ۰۹:۵۱