هدر اصلی سایت

اخبار

شهید سیداحمد واعظی

شهید سیداحمد واعظی
هر شب سوره ی واقعه را می خواند، اهل نماز شب، دعای کمیل، دعای ندبه و همیشه در قنوت های نماز یومیه شهادت را از خدا طلب می کرد. او می گفت من هر چه خدا گفته گوش داده ام و عمل کرده ام، پس من فقط یک چیز از خدا می خواهم (شهادت) پس او هم گوش می دهد؛ حتّی حاضر شد به خاطر خدا از خانواده و زن و بچّه اش دست بکشد و حتّی بچّه ی خودش را نبیند؛ با این که تنها آرزوی یک پدر است که اوّلین فرزند خود را ببیند. با آن که فرزند خود را ندید امّا همیشه سر به بچّه های شهید می زد و با آنها عکس می گرفت و آنها را در آغوش می گرفت.

شهید والامقام و مجاهد فی سبیل الله

سیداحمد واعظی

 

تاریخ تولد

محل تولد

تاریخ شهادت

محل شهادت

۱۳۴۴

شیراز

۱۹ / ۱۰ / ۶۵

شلمچه

 

 

زندگی نامه شهید

سیّد احمد واعظی

26 اسفند به عنوان دومین فرزند و پسر خانواده پا به عرصه ی هستی نهاد. دوران ابتدایی را در دبستان محل به سر آورد. در محل با همان سنّ کمش زیر بار حرف زور نمی رفت و تاب دیدن زورگویی قلدرها به دیگران را هم نداشت و مدام دعوا بر سر حقّ دیگران داشت. در کودکی بیماری به سراغ او آمد و 6 ماه با این درد مبارزه کرد و هیچ دارو و دکتری بر او فائق نیامد جز شفای جدّش امام رضا(ع) که با پدرش رفت پابوس امام رضا(ع) و شفا پیدا کرد. اوّل راهنمایی بود که انقلاب پیش آمد؛ هر روز به خیابان ها رفته و در راهپیمایی ها و تظاهرات و درگیری هایی که علیه رژیم سر سپرده ی پهلوی صورت می گرفت حضور می یافت، عامل فروش عکس امام، عامل پخش اعلامیه و ده ها مسائل دیگر و در روز 21 بهمن جهت جمع آوری ملافه و الکل برای مجروحین تظاهرات از پا ننشست (یک روز در مسجد محل بعد از پایان نماز به محلّی که میکروفون بوده می رود و در آن می گوید بگو مرگ بر شاه! ساواکی ها و جاسوسانی که در مسجد بودند تا می آیند او را بگیرند از در دیگر فرار می کند و از دیوار می گذرد و دستشان به او نمی رسد). همگام با فعّالیت خصمانه ی منافقین او از پای ننشست؛ اعلامیه های تبلیغاتی مجاهدین را از دیوار می کند و شعار مرگ بر منافقین را می نوشت و کار او باعث درگیری های جزئی می شد.

با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران وی چندین بار از خانواده اش اجازه ی رفتن به جبهه را خواست امّا موافقت نمی کردند و یک روز مادرش را به ساختمان بسیج برده و به بهانه ی این که با این کار جزو بسیج می شود و به جبهه نمی رود و مدرسه خواهد رفت، اثر انگشت مادر را بر پای فرم جهت اعزام می زند بی آن که روح مادرش هم باخبر باشد، امّا بالاخره همه ی خانواده اش باخبر شدند و در برابر پروازش تسلیم شدند و او اوّلین فرد خانواده اش بود که پای به جبهه نهاد گویی که می دانست سرنوشتش به کجا خواهد انجامید. 15 ساله بود که عازم جبهه شد و حدود 6 سال در جبهه بود؛ اگر هم به شهر خودش بر می گشت این جا را هم یک جبهه ی دیگر حساب می کرد. با آن که رفت و آمد در سطح شهر و دیدن اشخاص ناباب را نداشت و می گفت از بهشت پای به دوزخ گذارده ام امّا مدّت کوتاهی را هم که به شهر بر می گشت یا نگهبانی در مسجد و یا عزاداری یا سر به خانواده های شهدا و مفقودین و اسرا می زد یا در گروه مقاومت فعّالیت می کرد یا به حوزه ی علمیه می رفت و درس می خواند. هیچ گاه روی رختخواب نمی خوابید؛ می گفت من و دوستانم روی سنگ ها می خوابیم، اگر این جا راحت بخوابم جبهه را فراموش می کنم. حتّی پول برای ماشین خریدن داشت، می گفت اگر ماشین بخرم یک وقتی سرگرم ماشین می شوم به جای این که دو روز در شهر بمانم و به جبهه بروم، سه روز می شود و جبهه را فراموش می کنم، برای همین ماشین نمی خرم تا سرگرم دنیا نشوم.

آخرین بار که می خواست برود جبهه همه اش در خواب قرآن می خواند. صبح که به او می گفتم در خواب شب ها قرآن می خوانی، گفت یک خواب خوبی دیده ام اگر بشود خیلی خوب می شود. هر چه اصرار می کردم که تعریف کند خوابش را، می گفت اگر تعبیر بشود، هم برای من و هم برای تو خوب می شود و بعد می گفت یعنی می شود؟

هر شب سوره ی واقعه را می خواند، اهل نماز شب، دعای کمیل، دعای ندبه و همیشه در قنوت های نماز یومیه شهادت را از خدا طلب می کرد. او می گفت من هر چه خدا گفته گوش داده ام و عمل کرده ام، پس من فقط یک چیز از خدا می خواهم (شهادت) پس او هم گوش می دهد؛ حتّی حاضر شد به خاطر خدا از خانواده و زن و بچّه اش دست بکشد و حتّی بچّه ی خودش را نبیند؛ با این که تنها آرزوی یک پدر است که اوّلین فرزند خود را ببیند. با آن که فرزند خود را ندید امّا همیشه سر به بچّه های شهید می زد و با آنها عکس می گرفت و آنها را در آغوش می گرفت.

در تمام نامه های خود دعا به جان امام می کرد و سلام تمام آشنایان و همسایگان را می رساند و در آخرین نامه ی خود نوشته بود که هر کس خدا را در نظر بگیرد بزرگ ترین مصیبت ها و سخت ترین مشکلات در اهل نظر ساده و راحت می گذرد و گفته بود که او را حلال کنیم و شعر «دست از طلب ندارم تا کام من بر آید / یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید» را نوشته بود و آخرین بار از جبهه یک دفتر خاطرات برایم فرستاد. ما یک سال بیشتر با هم زندگی نکردیم، این هم اگر بعد از سه یا چهار ماه می آمد شیراز چند روز بیشتر می ماند آن هم اگر می ماند می دانست عملیاتی نیست. همیشه نمازهایش را در مسجد می خواند، دوستانش می گفتند در جبهه همیشه امام جماعتمان او بود. وقتی برای آخرین بار به او زنگ زدند که بیا جبهه امتحان داری گفت می آیم امّا با معدّل 20 این بار می آیم و دیگر تجدید نمی آورم و همیشه در نامه هایش هم می نوشت که ما همه برای امتحان آمده ایم، من در جبهه و تو توی خونه و می گفت امیدوارم همگی تو این امتحان قبول بشویم با معدّل 20 و قبول شد.

اهمّیت زیادی به نماز می دادند که سر وقت و با جماعت باشد، اکثر نمازهایشان را در مسجد و جماعت می خواندند و حتماً بعد از نماز، قرآن می خواندند یا قبل از خواب مخصوصاً سوره ی واقعه را و مطمئن بودند که این بار شهید می شوند و می گفتند من که قرار است بمیرم، چرا در رختخواب و یا با تصادف بمیرم، چرا با شهادت به سوی خدا نروم.

در زندگی مشترکمان جبهه و جنگ اولویت اوّل را داشت. آخرین بار که با هم به دار الرّحمه رفته بودیم من بر سر قبر برادرم شهید علی رضا صفایی نشستم و او بر سر قبر دوستانش رفت. وقتی که برگشت گفت دوستانم گفتند سیّد چه شده عقب افتادی از ما (یعنی از شهادت). خیلی مهربان بودند به بچّه ها و بزرگترها و اهمّیت زیادی به خانواده های شهدا می دادند و همیشه به خانواده ی شهدا سر می زدند و می گفت من افتخار می کنم که با خانواده ی شهید وصلت کردم و همیشه می گفت به بچّه های خواهرت بگو که صدای من بزنند دایی، چون آنها دایی ندارند و شهید شده و مادر و پدرت هم از این که من پسرشان باشم و پسری ندارند خوشحال می شوند. بعد از شهادتشان که وسایلشان را آوردند ساعتشان هنوز کار می کرد و هر روز موقع نماز شروع به زنگ زدن می کرد.

آخرین بار که از جبهه آمده بودند و می دانستند که شهید می شوند و فهمیده بودند، همه اش می گفتند یعنی می شود، یعنی می شود که من هم شهید بشوم، حتماً این بار می شود. همیشه می گفتند یعنی بعد از شهادت بر سر شماها چه می آید؟ چه می شود اوّل جوانی، اوّل زندگی. من به ایشان می خندیدم، نمی فهمیدم چه می گویند امّا با این همه مسائل و مشکلات که می دانستند بعد برای ما پیش می آید جبهه و جنگ را ترک نکردند و عاشق خدا و شهادت در راه خدا و ائمّه ی اطهار و قرآن و اسلام بودند.

آن قدر به ائمّه ی اطهار اهمّیت می دادند و احترام می گذاشتند که شب شهادت خودشان مصادف شد با شب شهادت حضرت زهرا(س)، 19 دی عملیات کربلای 5 که داوطلبانه رفته بودند و وقتی شهید شدند و تا موقعی که جنازه ی ایشان را به شیراز آوردند مدّتی طول کشید که مصادف شد با تولّد حضرت زهرا که ایشان را به خاک سپردند. ایشان شهید شدند و بچّه ی خود را ندیدند و فرزندشان چهار ماه و ده روز ایشان به دنیا آمدند و وصیت کردند که به نام آقا ابوالفضل اسمش را عبّاس بگذاریم. بعد از شهادتشان ما دیگر از هیچ کدام از دوستانش خبری نداریم، یعنی بعد از شهادت هیچ کس سر به فرزند او نزد، امّا خودش می آمد و سر به ما می زد و مشکلاتمان را حل می کرد، می آمد و می گفت که آمده ام کشو کمد را درست کنم، صبح می دیدم که بغل کشو شکسته امّا خودمان نفهمیده بودیم. می گفت آمده ام سیم رادیو را درست کنم، صبح می دیدم بغل سیم رادیو پاره شده است و ما نمی دانستیم اگر سیم را به برق می زدیم برق می گرفتمان. در حلّ مشکل پول خانه مان هم خودشان کمک کردند و وقتی که به ما گفتند یک میلیون بیاورید در مدّت کمتر از یک ماه، وقت هم ندارید، رفتم دار الرّحمه به ایشان گفتم یک ریال هم ندارم و به هیچ کس هم نمی خواهم رو بزنم، کمتر از یک ماه مشکلمان حل شد. یک مادر مفقود الجسد می گفت خیلی ناراحت بودم که بچّه ام قبری ندارد که بر سر قبر او بروم، شهید او به خوابش رفته بود که برو سر قبر سیّد احمد شمع روشن کن.

یک روز به یک کلاس که خانواده های شهدا بودند رفته بودم و یک نفر اسامی را می نوشت و نام شهدایمان را می پرسید. به من که رسید وقتی که گفتم همسر شهید واعظی، ایشان به من گفتند روحانی بودند شهيدتان؟ گفتم بله طلبه بودند. خانمی از پشت سرمان گفتند بله اکثر واعظی ها سیّدند و روحانی، ما یک نفر شهید می شناسیم آن قدر حاجت می دهد. گفتم اسمش چیست؟ گفت سیّد احمد. خندیدم گفتم این که شهید ما است. بعد ایشان تعریف کردند که یک روز یکی از همسایگانشان به دار الرّحمه رفته بودند و یک مشکل داشته اند و بر سر قبر شهدا راه می رفته اند و گریه می کردند. بر سر قبر سیّد احمد واعظی که می رسند شهید به او می گوید چی شده؟ بر سر قبر ایشان می نشیند و مشکلش را می گوید و می گوید هنوز به خانه نرسیده بودند که مشکلش حل می شود و به خاطر همین ما هر وقت حاجتی داریم بر سر مزار او می رویم و بر سر مزارش شمع روشن می کنیم و خیلی از حاجت هایمان را داده.

یک بار به احمد آقا گفتم چرا دوست داری زود شهید بشوی، ما حالا خیلی کار داریم. در جبهه به ایشان گفتند یک روز پیامبر موقع شکستن بت ها یا در موقع کشتن کافران یک تکبیر بلند گفتند، جبرئیل به ایشان نازل می شوند و به ایشان می گویند تکبیری که شما گفتید تمام شهدای از اوّل عالم تا آخر قیامت به تو جواب دادند، بعد گفتند اگر من هم به پیامبر جواب داده باشم شهید می شوم. من از خدا می خواهم که آن روز من هم جواب داده باشم نه این که وقتی به شیراز آمدم در رختخواب یا در اثر تصادف بمیرم.

 

 

 

وصیت نامه ی شهید

سیّد احمد واعظی

«أ حسب النّاس أن یترکوا أن یقولوا امنّا و هم لا یفتنون». «و لقد فتنّا الّذین من قبلهم فلیعلمنّ الله الّذین صدقوا و لیعلمنّ الکذبین».

«آیا مردم چنین پنداشتند که به صرف این که گفتند ما ایمان به خدا آورده ایم رهاشان کنند و بر این دعوی هیچ امتحانشان نکنند (هرگز چنین نیست)». «و امّتی که پیش از اینان بودند به امتحان و آزمایش آوردیم تا خدا دروغگویان را از راستگویان کاملاً معلوم کند (و مقام منافق و مؤمن را از هم جدا سازد)».                                    (سوره ی عنکبوت، آیات 2 و 3)

آری خداوند این انقلاب اسلامی و این جنگ را محلّ امتحان من و شما که در این دوره و زمان هستیم قرار داده است.

با درود و سلام به آقا و مولا امام زمان(عج) و نایب بر حقّش امام خمینی و رزمندگان سلحشور اسلام و شما ملّت شهید پرور ایران.

خداوندا تو گواهی که نمی دانم از کجا شروع کنم و از کجا بگویم و تو خود می دانی که من برای چندمین بار وصیت نامه را عوض می کنم و دردهای جدیدتری را متحمّل می شوم، خداوندا تو می دانی که دیگر لحظه ای صبرِ ماندن در این دنیای فانی را ندارم و تمامی همسنگران و دوستانم را نزد خودت خواندی و من تنهای تنهایم و کسی را به جز خودت ندارم و خدایا فقط از تو می خواهم که کمکم کنی و مرا به راه راست که همان راه اولیاء و انبیاء و شهدایت هست هدایت کنی. خداوندا به این امید وصیت نامه را می نویسم که پیروزی نهایی را برای رزمندگان اسلام امضا کنی و دیگر من وصیتم را عوض نکنم و به آرزوی دیرینه ام یعنی شهادت برسم. خداوندا اگر چه من از تو مقام والایی را یعنی شهادت را که در حدّ من نیست می خواهم ولی لطف و فضل و کرم تو بزرگتر از این حرف هاست.

امّا شما ای کسانی که در شهر ما هستید و دم از اسلام می زنید، نگذارید این هرزه های چشم چران و این زن های بی حجاب، خون پاک و مقدّس شهدا را پایمال کنند. کمال شرمندگی برای همه ی ماست در صورتی که آن اسیر 16 ساله در حال اسارت جلوی بی حجابی را می گیرد و قید شکنجه و کشته شدن را می زند و امر به معروف و نهی از منکر را انجام می دهد ولی ما آزادانه می گردیم و با چشم خود هرزگی و بی حجابی را می بینیم و لب باز نمی کنیم و می ترسیم از این که به ما توهینی شود. به کسانی که این گونه هستند و حاضر نیستند به خاطر اسلام سخنی بگویند من به سهم خودم روز قیامت جلویشان را می گیرم و این را بدانند که تمامی شهدا جلویشان را می گیرند. و امّا کسانی که در پست و مقامی هستند و دستشان باز است برای به درد آوردن دل مسلمین و می آورند و کسانی که در اداره ها هستند وظیفه شان خدمت و انجام امور مسلمین است و خیانت می کنند، بدانند روز قیامت که برپا شد باید جواب همه ی این جنایت ها و ظلم ها را بدهند و آتش جهنّم شما را از کارهایتان پشیمان می کند، امّا دیگر دیر شده است و شما کسانی که در سر کوچه ها می نشینید و یا بی کارانه در خیابان ها قدم می زنید و به فکر اسلام و مسلمین نیستید و ای زن هایی که حجابتان را رعایت نمی کنید و ای کسانی که به هر ترتیب شده می خواهید ضربه به اسلام و دولت جمهوری اسلامی بزنید نوبت شما هم اگر در دنیا نرسید به یقین در آخرت نوبت شما هم می رسد و به عذاب سخت و دردناک الهی می رسید اگر توبه نکنید ولی تا دیر نشده رو به خدا کنید و توبه کنید که خدا توبه کنندگان را دوست دارد و شما را می بخشد. نگذارید جبهه خالی شود و امام را تا آخرین نفس و تا آخرین قطره ی خون یاری کنید و نگذارید که این ذرّیه ی زهرا(س) و این فرزند حسین بن علی(ع) تنها بماند و خدای ناکرده ما چون اهل کوفه نباشیم، آنها حسین(ع) را تنها گذاشتند و ما فرزندش را یعنی امام خمینی را تنها بگذاریم و قید این دنیای فانی را به خاطر آخرت بزنید و تسلیم امر خدا شوید تا ان شاء الله رضایت الله را به دست آورید که این همان آرزوی همه ی اولیاء و شهدا بوده است.

برای آخرین بار خدمت پدر و مادرم سلام عرض می کنم. پدر و مادرم امیدوارم زمانی که خبر شهادت من به شما می رسد سر را به سجده بگذارید و خدا را شکر کنید که برای امانتی که خدای متعال نزد شما سپرده بود امانتدار خوبی بودید و در آخر به دست خودش سالم و همان طوری که رضا بود برگرداندید. پدر و مادرم هر چند من تنها فرزند نافرمان شما بودم و هیچ گاه برای شما یک فرزند خوبی نبودم ولی امیدوارم که مرا ببخشید و مرا حلال کنید و از خداوند تبارک و تعالی بخواهید که از سر تقصیراتم بگذرد و مرا ببخشد. از برادران و خواهرانم می خواهم که مرا حلال کنند و می دانم که هیچ گاه حقّ برادری را برای شما به جا نیاوردم و از اقوام و خویشان می خواهم که اگر نمی توانستم صله ی رحم را به خوبی به جا بیاورم مرا حلال کنند.

و امّا تو ای مادرم، ای کسی که با خون جگر مرا بزرگ کردی، در مصیبت و عزایم همه ی گریه ات برای حسین بن علی(ع) باشد، زیرا مادری نداشت که برایش گریه کند و همیشه به یاد مصیبت های زینب(س) صبر کن و کاری کن که در روز قیامت جلو حضرت زینب(س) سر به زیر نباشی، چه تو مادرم و چه شما ای پدرم و برادران و خواهرانم، از برادرانم سیّد محمّد و سیّد مجتبی می خواهم همواره جبهه ها را خالی نگذارند و تا زمانی که پشت جبهه هستند رفتن به مسجد را از اهمّ کار قرار بدهند و از تو ای برادرم سیّد مجتبی می خواهم که با خواندن درس، اسلام و امام را یاری دهی و جایی را که در دانشگاه یک از خدا بی خبر می خواهد پر کند تو پر کن که هم یاوری برای دین خدا باشی و هم خون شهدا را زنده نگه داری و از برادرم سیّد محمّد می خواهم به عنوان یک برادر بزرگتر مرا حلال کنی و سلام مرا خدمت برادران مسجد آقالر و حسینیه ی علمدار برسان و بگو که مرا حلال کنند و برایم طلب مغفرت کنند و بیشتر در مسجد بیایند و از مغازه داران و اهالی محل که مرا می شناسند حلال بودی بطلب و بگو مرا حلال کنند و به برادران گروه مقاومت بگو این اسلحه ای را که شما به دست گرفته اید روزی در دست شهدایی چون خلیل خادم بیت، حسین پورحقیقی، محمّد رضا حیدری، علی اکبر مجیب پور و دیگر شهدا بوده، نگذارید به زمین بیافتد و همواره پاسدار خون شهدا و یاور امام باشید.

و امّا شما پدرم، شما را به خدا مرا حلال کنید و برایم طلب مغفرت کنید زیرا من برای شما در طول زندگیم زیاد اسباب مزاحمت فراهم نمودم و شما خیلی دلتان می خواست من راه طلبگی را ادامه بدهم ولی نتوانسته ام و از این بابت خیلی شرمنده ام و اگر چیزی از مال من به جا مانده بود بدهید برای خرج جبهه در واحد تخریب تیپ المهدی(عج).

من برای برادرم سیّد علی این برادر خردسالم زیاد دم از شهادت زدم و زیاد تعریف از شهدا کردم، یقین می داند که چه شده ام و اگر روزی سئوال کرد که برادرم سیّد احمد برای چه فدا شد بگویید فدای خطّ سرخ رهبرش یعنی فدای خطّ رهبر بزرگ، نایب امام زمان(عج)، ذرّیه ی زهرا(س) و فرزند حسین بن علی(ع) یعنی مجاهد فی سبیل الله حضرت روح الله الموسوی الخمینی ارواحنا له الفداء شده است و بر این رهبرش افتخار می کند و به برادرم سیّد علی بگویید که من حسینی بودم و باید هم حسینی وار جان می دادم.

و در آخر از همگی شما می خواهم که به نماز جمعه حتماً بروید، دعای کمیل و توسّل را گرم تر بر پا کنید و دست از یاری امام امّت و پشتیبانی فقیه عالی قدر حضرت آیت الله العظمی منتظری برندارید و هرگز قدمی از امام عزیزمان نه عقب تر بگذارید و نه جلوتر که اگر جلو و عقب تر گذاشتید باعث هلاکت شما می شود در دنیا و آخرت و آنهایی که پشت جبهه ها را می توانند پشت جبهه ها را و آنهایی که خطّ مقدّم را می توانند خطّ مقدّم (جبهه) را با جان و مال یاری کنند که اینها همه امتحان الهی است. خدایا ما را از این امتحان مشکلت پیروزمندانه بیرون بیاور، همه ی شما بازگشتتان به سوی خدا است و کسی در این دنیا نمی ماند، پس مردانه و پیروز به سوی پروردگار عالمیان بیایید. با همه ی شماها تا قیامت خداحافظی می کنم.

والسّلام

سیّد احمد واعظی

 

شهید واعظی 2

 

اسناد شهید سیّداحمد واعظی

 

اسناد واعظی 1

اسناد واعظی 2

اسناد واعظی 3

اسناد واعظی 4

اسناد واعظی 5

اسناد واعظی 6

۲۹ مهر ۱۳۹۴ ۰۹:۲۷