هدر اصلی سایت

اخبار

شهید سیدجمال میری

شهید سیدجمال میری
شهید سیّد جمال می گوید: «آن شب شور و حال عجیبی بود، همه همدیگر را در بغل می گرفتیم و گریه می کردیم، چون می دانستیم چند تایی شهید می شوند. معلوم نبود چه کسی شهید می شود و چه کسی می ماند، امّا در چهره ها می شد فهمید که چه کسی شهید می شود. در همین موقع از چادر بیرون آمدم پسری تقریباً هم سنّ و سال خودم ایستاده بود داشت گریه می کرد. در آن تاریکی نمی شناختمش، صدای من زد و گفت من غیبت شما را کردم مرا ببخشید و مرا در بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن.

زندگی نامه شهید والامقام و مجاهد فی سبیل الله

سیدجمال میری 

 زندگی در جریان است یکی می آید و دیگری می رود، بعضی ها با عزّت و دیگری با ذلّت. چه خوب است ما همگی با عزّت برویم، با عشق، با عشقی هر فرجامی دارد عشقی، در آغازش یک نقطه و پایانش به آفریدگار آن نقطه خاتمه می یابد. شهیدان بهتر از هر قشر دیگری از افراد این آغاز را یافتند و به پایان رساندند و با ابهّتی خاص پا در این راه گذاشتند و رفتند. هر چه از اوج گرفتن این پرنده ها بگوییم کم است، پرنده هایی که پرنده بودن را ثابت کردند، قفس ها را شکستند و رفتند تا جایی که دیگر جای پریدن نبود و جای ماندن بود. برادر سیّد جمال میری در تاریخ 2 / 10 / 1361 اوّلین بار بعد از چه قدر تلاش و سعی یک روز صبح به بهانه ی آش خریدن به مقر رفته و از آن جا اعزام به جبهه ی جنوب شدند، چند روز در اهواز بودند و بعد از 5 روز در مقرّ شهید حدائق و 45 روز بعد در خطّ زبیدات واقع در استان نجف عراق به سر بردند و در همان زمان عملیات مقدّماتی والفجر انجام گرفت. در شب دوم نگهبانی ایشان چند نفر از گشتی های عراقی را به درک واصل کردند. بعد از آن مدّت زیادی در جبهه بودند و چندین بار اعزام شدند (به دلیل درج نشدن در دفتر خاطرات، تاریخ دقیق در دسترس نیست) و تاریخ بعد مندرج در دفترچه ی خاطرات 10 / 11 / 1362 همراه با برادران حسن اسماعیل زاده، حسن پیوسته، سهراب نعیمی، قاسم طالع و حسن غالبی اعزام به اهواز شدند و 4 روز در آن جا بودند و سپس به مقرّ دست بالا اعزام و به مدّت یک هفته در عین خوش مانده و پس از مجهّز شدن و آموزش دیدن بیسیم چی شده و آنها را با اتوبوس به یک مکان بسیار سرّی بردند و به آنها سفارش شده بود که به هیچ وجه سؤالی جواب ندهند و کلمه ی نمی دانم را تکرار کنند و از آن جا به تنگه ای که 3 یا 4 ساعت با عین خوش فاصله داشت بردند و مدّت 4 روز در تنگه ی سعیدی بودند و در آن زمان هم عملیات والفجر 4 صورت گرفته بوده، هوا ابر بوده و باد و خاک عجیبی بوده و همین ابری بودن هوا و گرد و خاک را در خور یک معجزه به حساب آورده بودند تا از دیدن آنها در تنگه به وسیله ی هواپیمای دشمن جلوگیری کرد.

بالاخره عصر برادر فتوّت فرمانده ی گردان برایشان سخنرانی کرده و از عملیات گفته و صحبت های خاص و بعد حرکت کرده و بعد 12 ساعت به یک بیابان صاف که مثل کف دست بوده رسیدند (نام مکان ذکر نشده) و با اعتراض به فرمانده خواستار رفتن به عملیات بودند. در آن موقع کمک بیسیم گروهان 3 بودند و خیلی دلش می خواست به گروهان 1 برود و فرمانده ی گروهان یک آقای اسکندری هم خیلی تمایل داشت که سیّد جمال در گردان آنها باشد، امّا برادر رحمانی مسئول مخابرات اجازه نمی داده است. خلاصه بعد از این آماده ی رفتن بر کانال شدند؛ یک طرف بیمارستان صحرایی 8 نجف اشرف بوده، طرف دیگر باند هلیکوپترها در همین زمان بوده که یک شیء ناشناس به طرف آنها می آید. از آن جایی که سیّد جمال قبلاً این تجربه را داشته، فهمیده اند که هواپیمای میراژ 23 به رنگ سفید و آبی است به طرف آنها می آید و می خواهد راکت بزند فوراً با هشدار به بچّه ها بر روی زمین می خوابند و شهید سیّد جمال با گفتن این جمله به بچّه ها که اگر همین کار را در پست بعدی تکرار کند منهدم خواهد شد و چون با بچّه ها ساعت گرفتند تا نتیجه را بفهمند رادیو اعلام می کند که به وسیله ی برادران منهدم شده است. خلاصه شب پنجم بود که به بچّه ها اعلام آماده باش دادند. همه دعای توسّل می خوانند، در همه ی چادرها صدای یا حسین یا حسین به گوش می رسید، آن شب با تجهیزات خوابیدند؛ تا دو شب امّا خبری نشد تا این که بچّه ها فهمیدند نزدیک هویزه هستند. عصر برادر فتوّت برایشان سخنرانی می کند و قول این که امشب آنها را به عملیات می برند می دهند. شهید سیّد جمال می گوید:

«آن شب شور و حال عجیبی بود، همه همدیگر را در بغل می گرفتیم و گریه می کردیم، چون می دانستیم چند تایی شهید می شوند. معلوم نبود چه کسی شهید می شود و چه کسی می ماند، امّا در چهره ها می شد فهمید که چه کسی شهید می شود. در همین موقع از چادر بیرون آمدم پسری تقریباً هم سنّ و سال خودم ایستاده بود داشت گریه می کرد. در آن تاریکی نمی شناختمش، صدای من زد و گفت من غیبت شما را کردم مرا ببخشید و مرا در بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن. من او را بوسیدم گفت دو نفر دیگر هم در چادرتان هستند که باید من را حلال کنند، مهرزاد و حسن اسماعیل زاده را می گفت، آنها را صدا زدم خلاصه تویوتاها آمدند و خداحافظی کردیم و سوار ماشین ها شدیم. من و قربانی به گروهان 3 رفتیم، در همین موقع علی رضا از روی شوخی سیگاری آتش زد و گفت این آخرین سیگارم است که می کشم و همین هم شد. با بچّه های گروهان 3 بودیم، ساعت 9 بود که از مقر حرکت کردیم و پشت خاکریزها مستقر شدیم، بچّه ها زیر لب دعا می خواندند. گفتند همه یک گلوله ی آر.پی.جی بردارند و بروند. از زیر قرآن رد شدیم و از خاکریز پایین رفتیم. یک متر خشکی بود و طرف راستمان آب بود و طرف چپمان جادّه که ما در پناه جادّه حرکت می کردیم. صدای توپخانه ی خودی خیلی شدید بود و خیلی شلّیک می کرد. هنوز خط شکسته نشده بود، همه جا ساکت بود. کمی راه رفتیم، کمی دویدیم، عرق کرده بودم، کلاهم را برداشتم و کردم زیر بند حمایلم، یک دستکش هم دستم بود. بعد از مدّتی که راه رفتیم شلّیک توپخانه و خمپاره ها و کاتیوشاهای دشمن بر ما شروع شد. همه ی گلوله ها در آب می خورد، قربانی عقب افتاد، هر چه صدایت زدم دیگر او را ندیدم. دعا می خواندم، سوره ی اصحاب فیل را بر کفّار می دمیدم، یک خمپاره به داخل آب کنار دستمان خورد. من در حالی که شیرجه به زمین خوردم احساس کردم که چیزی به دهانم خورد، بله دندان جلویم شکسته بود و از نفر جلویی ام که برادر غیبی نام داشت باندی گرفتم و به دندان گذاشتم (برادر غیبی مفقود الاثر شد). ستونی در جلومان نبود و من و غیبی بودیم و دیگر هیچ کس از ستون نبود. زخمی ها با گفتن یا حسین(ع)، یا مهدی(عج) خود را به عقب می بردند و می گفتند خط شکسته و بروید جلو، کنار آب عدّه ای خوابیده بودند، از تیپ المهدی بودند، گویا گردان کمیل بودند و برای پشتیبانی مستقر شده بودند، جنازه ی چند شهید روی زمین افتاده بود. به گودی رسیدیم هر سه شهید بالای آن افتاده بودند. من دور زدم و رد شدم، باتلاق بود، در باتلاق گیر کردیم، خیلی وضع بدی بود، همه در باتلاق گیر کرده بودند، آتش خیلی سنگین بود، یک کالیبر از بغل بر روی ما کار می کرد و اگر کسی سرش را بالا می برد کالیبر توی سرش می خورد. در این گیر و دار یک موتور سوار به زیبایی تمام بر روی جادّه می رفت و بچّه ها می گفتند این دیگه کی است، ما این پایین کُتی کُتی راه می رویم، این رفته این بالا قشنگ رانندگی می کند. بله 10 کیلومتر در شل و باتلاق راه رفتیم، 2 کیلومتر میدان مین بود که تا حدودی توسّط بچّه های اصفهان پاکسازی شده بود. وقتی به میدان مین رسیدیم یک پیرمردی نشسته بود و می گفت یا حسین(ع) بگویید و پیش بروید، نگاه پای من که قطع شده نکنید، بروید. روحیه ها خیلی خوب بود، حتّی زخمی ها روحیه ی خوبی داشتند، چه خواسته بچّه های سالم. بله از کنار جادّه بالا آمدیم و به یک 3 راهی رسیدیم که خشکی بود. در این سه راهی فرمانده ی گردان و سعید صفایی و قاسم طالع و رحمانی را دیدم. رحمانی گفت: باتری داری؟ گفتم بله، یکی دارم. گفت خوب پیش من بمان. به مهرزاد هم گفت پیشمان باشد. در سه راهی نشسته بودیم، برادر فتوّت گفت بیایید برویم جایی که کمی آتش کمتر باشد تا بتوانیم کارمان را بکنیم. جلو یک سنگر من و صفایی و مهرزاد سر پا نشسته بودیم که ناگهان یک خمپاره ی 120 کنار دست من در یک متری من به زمین خورد. همان طور که نشسته بودم دستم را به صورتم گذاشته و یا حسین گفتم دیگر تمام شد. این جمله را پیش خودم گفتم 3 نفرمان تکّه تکّه شدیم، دستم را برداشتم دیدم سالمم. تعجّب کردم گفتم حتماً صفایی و مهرزاد شهید شده اند و نگاه به آنها کردم دیدم سالم هستند. واقعاً معجزه بود، معجزه ای آشکار، باید ما 3 نفر تکّه بزرگمان گوشمان بود ولی هیچ آسیبی به ما نرسید، فقط ترکشی کوچک پیشانی من خورد. فتوّت گفت بیایید برویم، چند قدم به جلو رفتیم نگاه کردیم وسط میدان مین هستیم. فتوّت گفت یواش بیایید عقب، رفتیم پشت خاکریزی نشستیم و شروع به صحبت کردیم. با بیسیم ساعت 2 بود که گروهان یک که آقای پیوسته بیسیم چی آن بود صدا زد مسعود مسعود مسعود یک، رحمانی جواب داد مسعود یک مسعود به گوشم. برادر پیوسته جواب داد پدربزرگ من زنبور نیشش زده، چه کار کنم؟ گفت بیاورش ببرش پیش یک چهار پا و بعد برو پیش اکبرزاده. فتوّت دو تا گوشی بیسیم توی دو تا دستش بود و با گروهان ها و لشکرها صحبت می کرد. بچّه ها داشتند کانال را پاک می کردند، با عراقی ها تن به تن می جنگیدند، عراقی ها با گفتن الدّخیل الخمینی و دستشان را بالا کرده بودند به طرف بچّه ها می آمدند و بچّه ها هم آنها را می کشتند، نمی شد آن موقع اسیر بگیری، توی کانال پر از جنازه بود. از روی جنازه راه می رفتیم، گلوله های آر.پی.جی پشت سر هم به طرف ما پرتاب می شدند و خمپاره های 60 هم پشت سر هم به زمین می خورد. یک کالیبر از جلو و یکی از پشت کار می کرد، با صفایی که نشسته بودیم یک تیر کمان کرد و خورد به کلاه صفایی و مجدّداً کمانه کرد و رفت، اگر کلاه به سر نداشت حتماً شهید می شد. بله آتش خیلی سنگین شده بود، منوّرها پشت سر هم روشن می شد، همه جا مثل روز روشن بود، فرماندهان توی بیسیم داد می زدند و می گفتند یا حسین بگویید و به پیش بروید، به بچّه ها روحیه می دادند. از گروهان یک بیسیم زده شد که ما به جادّه ی آسفالت رسیدیم، این جادّه ی بصره ـ بغداد بود. پنج بولدوزر بزرگ آمدند و رفتند برای زدن خاکریز. آن شب غوغای عجیبی بود، نماز صبح را درازکش خواندم. هوا داشت روشن می شد، رفتیم پشت خاکریز مستقر شدیم و آماده شدیم برای دفع پاتک، گونی که توی کوله پشتی مان بود درآوردیم و پر از خاک کردم و گذاشتم زیر سرم و ...».

این خاطره یک حمله از حمله هایی بود که شهید سیّد جمال میری در آن شرکت داشت و متأسّفانه در دفتر خاطراتش تا همین جا بیشتر چیزی نوشته نشده و مسلّماً خاطرات به این جا خاتمه نمی یابد، سخن بسیار است امّا وقت کم. برادر شهید سیّد جمال میری در جبهه های اندیمشک، عین خوش، تیپ امام سجّاد، گردان 9018، گروهان 1 دسته ی 1 نیز بوده. علی رغم آن در جبهه های بندر عبّاس، صندوق پستی 861، قشم، خوزستان، هویزه، گردان قاسم ابن حسن خوزستان، هویزه لشکر 19 فجر گردان 9118، 40 کیلومتر در خاک عراق، تپّه های مفرّش بر خاک عراق و ... .

این شهید بزرگوار در فعّالیت های زیادی شرکت داشت و از وقتی خودش را شناخت با محیط گرم جبهه مأنوس شد به طوری که زمانی که در جبهه نبود شب ها را در بیرون از منزل در کوچه ها و خیابان ها به حفاظت از آرمان و شرف و ناموسش مشغول بود و بعد از نماز صبح برای استراحت به خانه می آمد و شور و حال عجیبی داشت، صبور و متین و مهربان و با گذشت بود و از همه ی اینها مهم تر خداشناس، با ایمان، در جلسات متوالی قرآن، آموزش زبان عربی و نهج البلاغه شرکت داشت، عضو کتابخانه ی علّامه طباطبایی، کانون های فرهنگی و باشگاه های ورزشی بود، به تحصیل علاقه ی زیادی داشت، حتّی زمانی که در جبهه بود برای آموزش و پرورش آن ناحیه نامه می گرفت تا بتواند فقط در امتحانات شرکت کند و قبولی به دست آورد، پایبند به ارزش های اسلامی بود، دوست داشت مادرش ماه محرّم را مجلس امام حسین(ع) بگیرد و تا زمانی که بود همین طور بود و حالا نیز به یاد این عزیز و به خاطر این که اسم امام حسین(ع) در خانه ی اولاد پیامبر همیشه بر پا باشد، هر ساله این مراسم برگزار می شود، به فامیل های دور و نزدیک سر می زد و از حال آنها باخبر می شد، دوست داشت به همه کمک کند، روح بلند پروازی داشت، عضو حوزه ی عملیه ی ابوصالح بود، پیرو خطّ امام، علاقه ی وافری به رهبر معظّم انقلاب داشت. در زمان 22 بهمن شور و حال خاصّی داشت، نوارهای انقلابی پخش می کرد و در آن زمان پولی چاپ کرد که عکس امام خمینی را در وسط آن گذاشته بود که حالا هزار تومانی به این صورت است. فکر والایی داشت و دارای تشویق نامه از طرف نخست وزیری بود. عضو بسیج مسجد آتشیها (قبا) بود و مرید آیت الله سیدعلی محمد دستغیب و ارادت خاصّی نسبت به ایشان داشت. در فعّالیت های هنری مسجد از جمله نمایش، سرود و ... بود، بیشتر کتاب های استاد شهید مرتضی مطهّری و آقای دستغیب را مطالعه می نمود و زمانی که مفقود الاثر شد 16 سال بیشتر نداشت. روحش شاد و پس از دوازده سال انتظار سرانجام بی قراری مادر خاتمه یافت.

 

«ابراهیم بت شکن به ما آموخت که عزیزترین ثمره ی حیات خود را در راه خدا بدهید و عید بگیرید»

تاریخ شهادت: 20 / 4 / 1364

محلّ شهادت: زمین بیات

نام حمله: قدس 3

۲۷ مهر ۱۳۹۴ ۱۱:۳۷