جانباز شهید والامقام
حجت الاسلام و المسلمین حاج صادق سهل البیع
بیانات حضرت آیت اللَّه حاج سیّد علىمحمّد دستغیب(مد ظلّه)
در جمع خانواده شهید
بسم اللَّه الرحمن الرحیم
«وَ الَّذینَ هاجَرُوا فی سَبیلِ اللَّهِ ثُمَّ قُتِلُوا أَو ماتُوا لَیَرزُقَنَّهُمُ اللَّهُ رِزقاً حَسَناً وَ اِنَّ اللَّهَ لَهُوَ خَیرُ الرّازِقین». (حجّ، آیه 58)
چنانچه در آیه شریفه اشاره به هجرت دارد، این هجرت مىتواند به صورتهاى مختلف باشد: شخصى که از گناه و معصیت هجرت مىکند، شخصى که از مادّیات هجرت مىکند، کسى که از جهل و غفلت هجرت مىکند، کسى که از دوستان بد هجرت مىکند و کسى که براى جهاد در راه خدا هجرت مىکند و به جنگ دشمن مىرود. جناب آقاى حجّةالاسلام حاج شیخ محمدصادق سهلالبیع تمام این مصادیق را جمع کرد. از اوّل سنّ بلوغ جهل و غفلت را رها کرد و آمد به سوى علم، غفلت را رها کرد آمد به سوى خدا، دوستانى که مىخواستند او را از نیّت خیرِ او دور کنند رها کرد و دوستان خوب گرفت و این اواخر غیر خدا را هم کنار گذاشت. مادیات را همچون مولا و موالیشان که کنار گذاشتند کنار گذاشت. ائمّه اطهار(ع) را خیلى بیشتر از سابق دنبال کرد به نحوى که اگر اوائل سنّش که 18 سال داشت شهید مىشد به وصال محبوب مىرسید، ولى حال که به درجه شهادت رسید با یک فهم مضاعفى رفت، چرا که ارزش انسان به دو چیز است: اوّل گذشت از مادیات و چیزهاى جزئى، دوم از نافهمى بیرون آمدن و نسبت به خداوند و ائمّه اطهار(ع) معرفت و شناخت داشتن است. و اگر ایشان همان اوائل سنّ شریفش شهید مىشد در حدّ خودش بود ولى حالا به قول خودش که چند روز پیش از شهادتش به یکى از دوستانش گفته بود که «فهمیدم همه چیز به اذن اللَّه دست ائمّه اطهار(ع) است و به اذن اللَّه غیر از ائمّه اطهار(ع) کسى کارهاى نیست». بلى درست است؛ چرا که روایت شریفه قدسى داریم «لَولاک لَما خَلقتُ الأفلاک» و همین فهم است که انسان را بالا مىبرد. لذا ایشان الآن از خیلىها سر هستند و حتّى از خیلى از شهدا. و مطمئن هستم خیلى از دوستان و آشنایان شما (خانواده شهید) هم که شهید شدهاند از برکت ایشان الآن مسرّت و خوشحالى جدیدى دارند و ایشان از خیلىها دستگیرى مىکنند، چرا که ایشان دنبال فهم و محبّت خداوند بود. خدا رحمت کند او را که از برکت شهید آیتاللَّه دستغیب و حضرت آیتاللَّه العظمى نجابت(ره) که طالب راه ایشان بود در این مدّت حالت مخصوصى داشت که کمیاب است. روزىِ حَسَنى که خداى تعالى در آیه شریفه مىفرماید، بالاتر از حورالعین و خوراکهاى بهشتى است و این روزى حسَن لذّتى است که از همنشینى با امام حسین(ع) و ائمّه اطهار(ع) و اولیاء الهى مىبرد و این لذّت را که قرآن کریم به عبارتهاى «شراباً طهوراً» و «سلسبیل» که در سوره شریفه «هلأتى» مىگوید نمىشود وصف کرد و به قلم آورد. و این شخصى که شما تازه دارید او را مىشناسید و بعدها هم بیشتر متوجّه فهم آن بزرگوار مىشوید باید سعى کنیم که ما هم همچون او معرفت خداوند و ائمّه اطهار(ع) را در دلمان جایگزین کنیم تا کسى نتواند ما را از اهلبیت(ع) جدا کند. و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرین.
------------------------------
بسم اللَّه الرحمن الرحیم
قرار شخص در راه مستقیم و طلبکارى شخص از علوم الهى و نتیجةً طلب قرب حقیقى از الطاف حضرت حق مىباشد و این یک عنایت خاص از ناحیه حضرت باریتعالى است. یعنى خداوند حقیقت را براى این شخص روشن کرده، دیگر تردیدى ندارد، آنچنان به دنبال مطلوب مىگردد که گویا او را مىبیند. این نیست الّا عنایت و کرم حقتعالى که او را حرکت مىدهد و به دنبال معلوم مىطلبد. اراده خداوند به این تعلّق گرفته امّا شخص هم مطیع است و سر تسلیم فرود آورده. دیگر خودرأیى و خودسرى نیست.
حال ملاحظه فرمایید جناب حجةالاسلام شهید حاج شیخ محمّد صادق سهل البیع از قبل از بلوغ به فکر تقواى الهى در محضر استاد بزرگوار حضرت آیت اللَّه سیّد علىمحمّد دستغیب که حقّ بزرگى بر گردن مردم فارس دارد حاضر مىشود و این معلّم و استاد دلسوز را رها نمىکند، چون خود را تسلیم مطالب حق کرده و از خداوند طلب خیر و صلاح و رستگارى به هر نحو که رضایت حضرت حقّ است مىداند. این بزرگوار بهترین اوقات زندگى خود را صرف رسیدن به قرب حضرت حق کرد. ابتداى بلوغ و بعد از بلوغ که شیطان لعین همچون پدرى دلسوز از هر طریقى وارد مىشود تا شخص را از راه راست منحرف کند و نگذارد شخص شاکر خداوند باشد. این شیطان خبیث گاهى به شکل یک مقدّس و عالم به ظاهر متّقى وارد مىشود براى فریب و از راه منحرف کردن که وظیفه اصلى خودش مىداند مردم را از خداوند دور مىکند. و اگر شخص از خدا دور شد یقیناً به شیطان نزدیک مىگردد. غفلت هرچه بیشتر شود انحراف هم بیشتر است، امّا این بزرگوار به خوبى از جوانى خود استفاده کرد و به وظیفه عمل کرد و خود را حفظ کرد و نگذاشت شیطان او را از طریق مستقیم باز دارد. این از ناحیه اراده خداوند و استقامت خودش مى باشد:
مسأله دفاع مقدّس پیش مىآید با رغبت روانه جبهه مىشود. اینکه گفته مىشود این بزرگوار راضى به رضاى خدا بوده است این است که از ابتداى حرکت به جبهه رضایت حق را دنبال کرده نه اینکه تنها به فکر شهادت باشد، چون عدّهاى از این شهدا تنها شهادت را ملاحظه داشتند و به فکر برگشتن نبودند که این بسیار خوب امّا رضایت حضرت حق فوق تمام اینهاست. از آنجایى که خداوند هرچه بندهاش را بیشتر دوست بدارد امتحانش سختتر مىباشد و این بزرگوار خوب امتحان تحویل داد و خداوند هم آنچه تقاضا کرده بود عنایت کرد و این بزرگوار اسوه صبر و استقامت براى دوستان و طالبین راه حقیقت گردید.
خصوصیات این بزرگوار که مورد توجّه دوستان و آشنایان و همگان واقع شده تنها به خاطر اتّصال او به اوصاف متّقى است. سخنان او، رفتار او، خود، درس مىباشد براى همگان. این از ناحیه تحقّق تقواى الهى در اوست؛ لذا افراد زیادى بودند که بسیار نماز و روزه و سجده داشتند امّا خالى از این خصوصیات بودند.
امّا این بزرگوار تمام اعضاء و جوارح خود را به رضایت حق مشغول و معطوف داشته بود. صداقت او از ناحیه اتّصاف صدق با او بود نه اینکه فقط حرف مىزد، صداقت در او ریشه کرده بود.
انصاف در او عجین شده بود نه اینکه بنا داشت مردم را فقط به انصاف دعوت کند. خود عمل داشت. به نحو ایجاب جزئى اوصاف حسنه در او جمع شده بود.
تمام اینها بخاطر رضایت او از خداوند بود. چندین سال بود که با این درد (شیمیائى) که در جبهه دفاع مقدّس به او رسیده بود تحمّل مىکرد و صدائى از این بزرگوار بیرون نمىآمد و شکایتى از کسى نداشت و انتظارى هم از کسى نداشت. فقط خدا را صدا مىزد و با او راز و نیاز داشت.
بفرموده معلّم اخلاق حضرت آیتاللَّه شهید سیّد عبدالحسین دستغیب(ره) شهادتى که این بزرگواران در یک زمان کوتاه یک انقطاعى براى این جوانها از دنیا و مافیها پیش مىآمد راه چهل ساله سالک را یکشبه طى مىکردند. این انقطاع چه خوب است همراه با توجّه و رضایت حق صورت گیرد که این شهید بزرگوار این مرتبه را صاحب شد.
----------------------------------------------
زندگی نامه شهید
جناب حجةالاسلام شهید حاج شیخ محمدصادق سهلالبیع(ره) در روز 31 شهریورماه سال 1348 در شهر شیراز متولّد شد. خانواده ایشان که از محبّین اهل بیت(ع) بودند به دلیل همین محبّت نام او را محمدصادق گذاشتند.
دوران کودکى را در دامان مادرى که عاشق دلسوخته اهلبیت و میراثدار عشق و ارادت به حضرت اباعبداللَّه الحسین(ع) بود و پدرى که در خانوادهاى متدیّن و در محافل انس با قرآن و ذکر ائمّه معصومین(ع) پرورش یافته بود سپرى کرد.
دوران ابتدایى را در دبستان شهید قمرى پشتسر گذاشت و پس از گذراندن دوره راهنمایى وارد دبیرستان ابوذر شیراز شد. آثار صدق و صفا از همان دوران کودکى در چهره زیبا و چشمهاى درخشان او نمایان بود، حتّى قبل از رسیدن به سنّ بلوغ اهل نماز، مسجد، پرهیز از گناه، امر به معروف و نهى از منکر بود.
شهید عزیز محمّد صادق سهلالبیع از هوش و ذکاوت فوق العادهاى بهرهمند بود و دائماً مورد تشویق و تقدیر مدیران و معلّمان خود قرار مىگرفت. در همین اثناء بود که یکى از بستگان ایشان که آمادگى روحى و فکرى وى را براى طى مدارج کمالات معنوى دریافته بود به ایشان پیشنهاد ورود به حوزه علمیه را داد.
ایشان با اینکه در سنّ 15 سالگى قرار داشت به دنبال آن بود که در این موقعیت زمانى چه تکلیفى بر عهده دارد و لذا با این استدلال که در این زمان، انقلاب نوپاى اسلامى احتیاج به افراد تحصیلکرده دارد با این پیشنهاد موافقت نمىکرد. امّا پس از آنکه در اثر رفت و آمد در حضور استاد بزرگوار حضرت آیتاللَّه حاج سیّد علىمحمّد دستغیب (حفظه اللَّه) به این نتیجه رسید که نیاز حوزههاى علمیه به افراد مستعدّ براى تبلیغ دین و ترویج شریعت کمتر از نیازهاى دیگر جامعه نیست و از طرف دیگر با ورود به حوزه از سرچشمه ناب معارف اسلامى بهرهمند مىگردد. به خدمت استاد گرانقدر رسید و درخواست طلبگى را مطرح کرد و بعد از مدّتى توانست موافقت معظّمله را جلب کند و در اینجا بود که استجابت دعاى پدرش به منصه ظهور رسید.
از پدر شهید نقل است که «قبل از تولّد محمدصادق من در یک توسّل به حضرت حجةبن الحسن -عجل اللَّه تعالى فرجه الشریف- از حضرت خواستم که از خداوند بخواهند تا به بنده فرزند پسر عنایت فرماید تا در سلک روحانیت درآید». خداوند هم همین یک پسر را به ایشان عنایت فرمود. لذا وقتى که پدرش از این تصمیم وى آگاهى یافت بسیار خوشحال شد و دانست که توسّلش به حضرت حجّت بىنتیجه نبوده و محمّد صادق مورد عنایت حضرتش مىباشد.
به هر حال پس از مدّتى با توجه به اینکه ایّام، مقارن با جنگ تحمیلى عراق علیه انقلاب اسلامى بود این شهید عزیز که دائماً اخبار جنگ را دنبال مىکرد و سخنان مرحوم امام(قده) را از رادیو مىشنید هر وقت که ایشان جوانان را به حضور در جبهههاى جنگ دعوت مىکرد آتش شوق رفتن به جبهه در قلبش زبانه مىکشید امّا به خاطر سنّ کمى که داشت با اعزام او موافقت نمىشد تا اینکه بالاخره حکم اعزام به جبهه را گرفت و با عدهاى از دوستان طلبه راهى جبهه گردید.
خواهر ایشان که در آن زمان 8 سال بیشتر نداشت نقل مىکند که «عصر روز اعزام به جبهه دست مرا گرفت و به کوچه برد و وقتى به سر کوچه رسیدیم گفت: من عازم جبهه هستم، دو - سه ساعت دیگر که من از شهر خارج شدهام به پدر و مادرم خبر بده، و تا آن زمان صحبتى نکن، من هم به خاطر محبّتى که از ایشان دیده بودم حرفشنوى کامل داشتم؛ لذا هنگام غروب آفتاب به خانواده خبر دادم».
تا اینکه بعد از مدّتى حضور در جبهه و شرکت در عملیات والفجر 8 در منطقه «فاو» شیمیایى شد و به علّت شدّت جراحات وارده به کشور «بلژیک» جهت درمان اعزام گردید.
مادر شهید مىگوید: «یک روز به ما تلفن زدند و گفتند فرزند شما مجروح شیمیایى شده و هماکنون در بلژیک بسترى است. اتّفاقاً از همان زمان به مدت ده روز در منزل ما مجلس روضهخوانى بود و هر روز در جلسه براى ایشان دعا مىکردند تا اینکه یک روز شخصى (یکى از دوستان شهید که خود شیمیایى بود) از بلژیک تلفن زد و گفت شما در شیراز چه کردهاید که معجزه شده؟ محمّدصادق که وضع خیلى بدى داشت کمکم حالش رو به بهبودى است و گلبولهاى سفید که در اثر جراحات وارده کم شده بود روز به روز در حال افزایش است و ایشان از مرگ نجات پیدا کرده است. ما خیلى خوشحال شدیم و به درگاه خداوند منّان سجده شکر بجاى آوردیم و فهمیدیم تماماً بر اثر توسّلات به ائمّه اطهار(ع) خصوصاً حضرت امام حسین(ع) بوده است. بعد از حدود 2 ماه که در یکى از بیمارستانهاى بلژیک بسترى بود در حالى به ایران برگشت که هنوز بهبودى کامل پیدا نکرده بود».
پدر ایشان نقل مىکند: «هنگامى که براى استقبال از ایشان به فرودگاه رفتیم روى چشمهایش پانسمان بود و جایى را نمىدید و شب که در بستر رفت تا صبح پشت سر هم سرفههاى شدید مىکرد و شبهاى بعد هم به همین منوال بود تا اینکه اندکى بهبودى پیدا کرد».
امّا این بهبودى هرگز بطور کامل حاصل نگردید و آن بزرگوار دائماً از آثار جراحات شیمیایى رنج مىبرد و با درد خود دست و پنجه نرم مىکرد. اطرافیان او از آن همه درد جانکاه، تنها سرفههاى شدید و صداى خس خس سینه او را هنگام تنفّس مىشنیدند که بر پنهان کردن این آثار قدرت نداشت وگرنه همینها را هم مخفى مىکرد.
همسر ایشان مىگوید: «چه بسیار شبها که تا صبح از تنگى نفس و سرفههاى مکرّر نمىتوانست بخوابد و کارى هم از دست من بر نمىآمد. صدمات گازهاى شیمیایى به ریههاى این شهید بزرگوار به حدّى بود که اگر چند قدم راه مىرفت یا از پلهها بالا مىرفت یا کار سنگینى انجام مىداد یا حتّى در معرض هواى خشک و آلوده قرار مىگرفت نفسش تنگ مىشد و به سختى نفس مىکشید، امّا با همه این احوال هرگز ناسپاسى از درگاه احدیّت نداشت و همیشه صبور و شاکر بود و هرگاه از ایشان در مورد جراحتش سؤال مىشد سؤال کننده را متقاعد مىکرد که بهبودى یافته است. اینجا این معنى ظاهر مىشود (ایشان واصل به مرتبه رضا و اسوه صبر و استقامت بودند).
بعد از چند سال که (با 70% آسیب دیدگى ریهها) در شیراز تحت درمان قرار داشت در سال 1373 پزشکان تصمیم گرفتند وى را براى عمل جراحى به انگلستان بفرستند و لذا ایشان را به آلمان و بعد به کشور انگلستان فرستادندو به مدّت دو ماه تحت درمان بود و طى چند مرحله با اشعه لیزر ناى او را تراشیدند. وقتى به ایران برگشت تا اندازهاى وضع تنفّس ایشان بهتر شده بود، امّا این اواخر به همان وضعیت چند سال قبل برگشت و دوباره نفستنگى و سرفههاى شدید او را رنج مىداد تا اینکه بالاخره شهادت به شانزده سال درد و رنج ایشان پایان داد در حالى که در طول این سالها حسرت یک «آخ» را بر دل شیطان گذاشت».
تشکیل خانواده
این شهید بزرگوار در سنّ 21 سالگى با دختر یکى از اقوام نزدیک خود ازدواج کرد. همسر ایشان که فردى ایثارگر و فداکار بود درتمام طول زندگى مشترک سنگ صبور دردها و رنجهاى این شهید عزیز بود و همیشه این ازدواج را مایه مباهات و افتخار و سعادتمندى خود مىدانست.
براى اثبات فداکارى ایشان همین بس که حاضر شد با شخصى که هر آن در معرض شهادت است ازدواج کند و البته این لیاقت و سعادتى بزرگ مىخواهد که انتخاب آن جز با توفیق الهى و عنایت ائمّه معصومین(ع) و تربیت یافتن در دامان خانوادهاى پاک و باایمان امکانپذیر نیست. حاصل این پیوند دو فرزند (یک دختر و یک پسر) بود که در سیما و سیرت این دو، آثار بهرهمندى از تربیت پدرى دلسوز و مهربان نمایان است و انشاء اللَّه با قدم برداشتن در راه پدر، گوشهاى از جاى خالى او را پُر خواهند کرد.
سفر حجّ
در سال 1377 خداوند این بنده محبوبش را به زیارت خانه خود خواند و ایشان به اتّفاق همسر، توفیق تشرّف به آن مواقف کریمه و مشاهد شریفه را پیدا کرد و این سفر ظاهرى طنینانداز نداى رحیل دیگرى بود.
حاج محمّدصادق از معدود افرادى بود که با قدم دل به طواف محبوب رفته بود و با چشم جان به دیدار معشوق نائل آمده بود. لذا طبیعى است که اینگونه افراد زمانى هم که از این سفر معنوى برگردند دست و پاى خود را جمع کرده و حال و وضع دیگرى پیدا کنند.
همسر ایشان نقل مىکند: «از سفر مکّه حالات خاصّ معنوى ایشان شروع شد و حالت توجّه عجیبى در ایشان مشاهده مىشد».
تا اینکه در آذرماه سال 1380 مصادف با ماه مبارک رمضان یک روز بعد از شب قدر به ایشان خبر دادند مقدّمات سفر کربلا که از مدّتها قبل ثبتنام کرده بودند درست شده است. ایشان قبل از ماه رمضان به دنبال این بودند که بصورت روحانى کاروان اعزام شوند ولى ممکن نشد. قسمت این بود که به صورت زائر بروند ولى در عین حال کار یک روحانى را انجام مىدادند و از حسن اتّفاق با کاروانى از خانواده شهدا همراه بوده و مانند یک خدمتکار به آنان کمک مىکردند.
براى رسیدن به کرمانشاه باید با هواپیما از شیراز به تهران و از تهران با هواپیماى دیگرى به کرمانشاه مىرفتند. در فرودگاه تهران چند نفر از زائران از جمله مادر یکى از شهداء به علّت آشنا نبودن به نحوه گرفتن کارت پرواز عقب افتادند و اعلام شد که ظرفیت هواپیما تکمیل است. اینجا شاید از معدود مواردى بود که حاج محمدصادق خیلى ناراحت شد و با تندى به مأمورینى که از سوار شدن این افراد جلوگیرى مىکردند پرخاش کرد و توانست آنها را سوار هواپیما کند ولى به خودش اعلام کردند شما باید با هواپیماى بعدى به کرمانشاه بروید و از کاروان جدا شوید. امّا چند لحظه بعد به خواست خداوند به ایشان اعلام شد که سوار هواپیما شوند و بعد از ورود ایشان هواپیما حرکت کرد.
در طول سفر چهره خدوم کاروان، حاج شیخ محمدصادق(ره) بود. حتّى در هنگام بازگشت، ساکهاى سنگین اکثر افراد کاروان را که پیر و عاجز بودند جابجا مىکرد و با آنکه تنگى نفس داشت امّا به احترام زائرین اباعبداللَّه الحسین(ع) هرگز اظهار خستگى نمىکرد و گلهاى نداشت.
در اماکن مقدّسه از وضع فقراى آنجا غافل نبود. به همسر خود مىگفت لباسهاى اضافى را جمع کنید و به آنها بدهید. با مردم و مأمورین همراه در اتوبوس رفتار خیلى خوبى داشت. در حرم حضرت موسى بن جعفر و امام جواد(ع) با حالت تواضع و دست بر سینه و سر به زیر مانند شخصى عاجز و بیچاره، که به درگاه سلطانى بزرگ پناه آورده قدم بر مىداشت و در حرم حضرت امیرالمؤمنین و امام هادى و امام حسن عسکرى(ع) هم همینطور بود، امّا وقتى به کربلا رسید وضع دیگرى داشت و بنا به گفته همسر ایشان خیلى منقلب شد و گریه زیادى کرد، و به ایشان گفته بود: «در اینجا آدم یک احساس متفاوتى نسبت به دیگر حرمها پیدا مىکند».
وقتى از کربلا بازگشته بود به یکى از دوستان خود گفت: «انسان در کربلا حالتى پیدا مىکند که مىفهمد غیر از خداوند و ائمّه معصومین(ع) هیچ چیز دیگرى ارزش ندارد و باید به همه آنها پشت پا زد».
آرى، از اینجا بود که صداى جرس در گوش حاج محمّد صادق طنینانداز شد که بربندید محملها!
آنچه ایشان در کربلا مشاهده کرد یا بهتر بگویم به او نشان دادند و آنچه شنید و اجازه گفتن آن را نیافت (کما اینکه همسر ایشان نقل مىکند که بعد از سفر کربلا دائماً مىگفت: «آنچه به من گفتند...» امّا چه کسى گفت و چه مطلبى بود زبانش قفل مىشد و اجازه گفتن نداشت) انقلابى عظیم و طوفانى عجیب در روح و جان این شهید بزرگوار ایجاد کرد. شاید با دیدن آن نادیدنىها از مولاى خود حضرت اباعبداللَّه الحسین(ع) خواسته بود که دیگر طاقت ماندن در این دنیا و تحمّل فراق محبوب را ندارد و دعاى او به اجابت رسیده بود و به او وعده وصل داده بودند؛ چرا که صادقى که از کربلا بازگشت صادق همیشگى نبود.
همسر ایشان نقل مىکند: «در کربلا و سایر حرمهاى شریف، حالتى داشتند که گویى امام(ع) را مىبینند و غیر ایشان را نه».
یکى از زائران نقل کرده است: «در حرم امام حسین(ع) به کنار ایشان رفتم و پنج مرتبه با صداى بلند ایشان را صدا زدم امّا متوجّه نشد».
همچنین همسر ایشان مىگوید: «از نزدیک سه بار ایشان را صدا زدم امّا متوجّه من نشدند». باز ایشان نقل کرده است: «به من گفتند شما همراه کاروان بروید زیارت، من تنها مىروم. یک بار هنگامى که با کاروان حرکت مىکردیم دیدم یکى از روحانیون عباى خود را بر سر کشیده و با پاى برهنه از حرم امام حسین به حرم حضرت اباالفضل(ع) مىرود. مأمورین عراقى که ایشان را شناخته بودند امّا حال ایشان را درک نمىکردند از سر جهالت و نادانى با حالت تمسخرآمیزى مىگفتند: ایشان محمدصادق است. بعد که از ایشان سؤال کردم گفتند: بله من براى اینکه شناخته نشوم این کار را کردم.
در کربلا مىگفتند: حرم امام حسین(ع) با حرمهاى دیگر فرق مىکند. در اینجا هیچ چیز دست نخورده، همه چیز سر جایش است، کفّ العبّاس(ع) و...
و من بعدها فهمیدم که ایشان در آن مکانها چیزهایى مىدید که با زبان رمز و کنایه مىخواست به من بفهماند، حتّى اسرارى را که به ایشان نگفته بودم خبر داشتند. بعد از سفر کربلا حال ایشان دگرگون شده بود، مىرفتند گوشهاى و به یک نقطه خیره مىشدند، دستها را به آسمان بلند مىکردند و از سر مىگذراندند، گویى از خداوند چیزى مىخواستند». روزى که از کربلا به شیراز برگشتند و به خانه رسیدند کبوترى در آستانه پنجره اتاق نشسته بود و پرواز نمىکرد. آن را به داخل اتاق آوردند، جایى براى او درست کردند و به او آب و دانه مىدادند.
پرواز به ملکوت
از کربلا که برگشت دیگر همه چیز عوض شده بود. همه اشتغالات را کنار گذاشت و تمام حواسّ خود را متوجّه یک هدف کرد و آن آمادگى براى لقاء خداوند بود.
همسر ایشان مىگوید: «از کربلا که آمدیم دیگر هیچ چیز برایشان ارزش نداشت، نه خانهاى که تازه خریده بودیم، نه ماشین، حتّى از بچّهها هم دل بریده بودند».
دوستان ایشان نقل مىکنند: «این روزها دیگر مثل سابق نبود و از دوستان خود هم فرار مىکرد و در خودش بود».
یکى از دوستان ایشان مىگوید: «شب جمعهاى که فرداى آن شهید شد مىخواستم وارد صحن حضرت شاهچراغ(ع) بشوم که ایشان را به همراه خانواده دیدم. خواستم جلو بروم و سلام کنم امّا هیبت و بهخود فرورفتگى او و شاید نیرویى دیگر مرا عقب راند».
در عوض شبها در برنامه مطالعه دروس حوزه که هر شب در حوزه علمیه شهید محمدحسین نجابت(ره) برگزار مىگردد شرکت مىکرد.
استاد ایشان جناب حجةالاسلام و المسلمین حاج شیخ محمدتقى نجابت(حفظهاللَّه) فرموده بودند: «بر خلاف همیشه که ساکت بود و از صحبت کردن حیا مىکرد، این یک هفته آخر دائماً رفت و آمد داشت و مأنوس مىشد و سخن از رفتن مىگفت و سفارش به تحمّل فراق را نمىپذیرفت. بطوریکه دوستان او مىگفتند صادق دیگر در حال رفتن است».
همسر ایشان مىگوید: «دو روز آخر به بچهها نزدیک نمىشدند تا وقتى که بخواهند از آنها جدا شوند برایشان مشکل نباشد. از عتبات که برگشته بودیم بنده یک احساس غریبى نسبت به ایشان پیدا کرده بودم و اضطراب و نگرانى شدیدى وجودم را فراگرفته بود و حدود 25 الى 30 روز بعد از سفر کربلا تنگى نفس و سرفههاى شدید دوباره به سراغشان آمد. حالش روزبروز بدتر مىشد. حس مىکردم نسبت به قبل سرفهها و نفس زدن ایشان بیشتر شده است. دو روز قبل از شهادت گفتم: اگر حالتان خوب نیست برویم دکتر. گفتند: نه، حالم خوب است، طورى نیست».
در روزهاى آخر یکى از دوستان از این شهید بزرگوار دعوت کرده بود یکى دو ماه بعد با هم به کربلا بروند. ایشان جواب داده بود من تا یک هفته دیگر به کربلا مىروم و جالب آنکه این تاریخ مصادف با زمان شهادتش بود.
شب جمعه 5 بهمن مصادف با ولادت حضرت على بن موسى الرضا(ع) به حرم حضرت احمد بن موسى(ع) و حضرت سیّد میرمحمّد(ع) رفت و بعد از آن، مدّت زیادى در کنار مرقد مطهّر و منوّر عارف کامل حضرت آیتاللَّه العظمى حاج شیخ حسنعلى نجابت(ره) مأنوس شده بود. نیمههاى همان شب نزدیک اذان صبح در رؤیاى صادقهاى حضرت فاطمه زهرا(س) را دید که چیزى به او دادند و گفتند این را بخور شفا پیدا مىکنى. همسر ایشان مىگوید: «من اطمینان دارم که حضرت، در آن شب به او وعده دادند که فردا مهمان ما هستى چرا که از صبح اضطراب داشتند. مقدارى بعد از نماز صبح از تلویزیون دعاى ندبه پخش مىشد و من هم به همراه آن مشغول خواندن دعا بودم. عجیب اینکه مدّاح، چند بار از مردم خواست که به مجروحین شیمیایى دعا کنند. با توجّه به خوابى که ایشان دیده بود و حضرت فرموده بودند: «فردا شفایت مىدهم»، نگرانى و اضطراب من بیشتر مىشد و واقعاً ایشان شفاى خود را از حضرت صدّیقه کبرى(س) گرفتند و راضى به رضاى حقتعالى بودند. اضطراب عجیبى داشتند و برافروخته مىشدند. دائماً قدم مىزدند، در اتاق، سالن و آشپزخانه، نمىتوانستند روى زمین بنشینند. به ایشان مىگفتم: حالتان خوب است؟ گفتند: خوب خوب هستم. در همه کارهاى خانه به من کمک کردند، سفره را انداختند، تمام خانه را مرتّب کردند، حتّى در شستن لباسها کمک کردند. مقدارى «به» خریده بودیم براى مربّا، یکدانه «به» رسیده و خوشرنگ را برداشتند و به آشپزخانه بردند، وقتى وارد آشپزخانه شدم دیدم پیشانى را بر زمین گذاشته و دستها را بالاى سر بردهاند و شکر خداى را بجا مىآورند در حالى که موهایشان موقع رفتن به سجده، روى گاز سوخته بود و ایشان آنقدر از خود بیخود بودند که متوجّه نشده بودند.
با آن «به» مربّا درست کرده و مقدارى تربت امام حسین(ع) در آن ریخته بودند. هردو از آن خوردیم. گفتند: حضرت فاطمه(س) به من فرمودهاند: «این را بخور تا شفا پیدا کنى» و دائماً حضرت فاطمه(س) را صدا مىزدند.
سر را که روى زمین مىگذاشتند مىگفتند: من امروز دیگر مىروم (گویى به این وسیله خانواده خود را آماده مىکردند).
تقریباً ساعت 9 صبح که به اتاق دیگر رفتند وقتى وارد اتاق شدم دیدم روى زمین افتادهاند. تمام ناخنهاى دست و پایشان کبود شده بود و مثل این بود که حالت خفگى به ایشان دست داده بود. تپش قلب هم داشتند. گفتم: طورى شده؟ گفتند: نه. گفتم: اگر نفس تنگى دارید دکتر برویم! گفتند: نه، حالم خوب است.
مادرشان تلفن زدند گفتند: امروز ظهر به منزل ما بیایید. ایشان ابتدا قبول نکردند امّا خیلى زود پذیرفتند و قبل از حرکت مرا قسم دادند که از بدتر شدن حالشان به پدر و مادر چیزى نگویم».
مادر ایشان مىگوید: «وقتى از کربلا برگشته بود خیلى روحانى شده بود و دیگر به هیچ چیز و هیچ کس توجّه نداشت و دائماً به نقطهاى خیره مىشد و فکر مىکرد. تا روز آخر که جمعه سالروز ولادت امام رضا(ع) بود، من آنها را براى نهار دعوت کردم. اوّل قبول نمىکرد ولى بعد راضى شد. ظهر که با همسرش و بچهها به منزل ما آمدند دیدم حالش خوب نیست. خانمش گفت او از صبح حالش خوب نبوده و ضربان قلبش زیاد شده است.
یک حالت اضطراب و تشویشى داشت. نهار خوردیم، بعد کمى استراحت کرد، ولى آن روز آرام و قرار نداشت. گاهى مىخوابید، گاهى قدم مىزد، گاهى رو به قبله مىایستاد، مىخواست به دارالرحمه برود، امّا وقتى که به او گفتم حالت خوب نیست، استخاره گرفت و منصرف شد».
پدر شهید نقل مىکند: «آن روز عصر من دیدم سه چهار مرتبه بلند شدند رو به قبله و دستهایشان را به آسمان بردند. من فکر مىکردم چون عصر جمعه است به امام زمان(عج) سلام مىدهند و توسّل پیدا مىکنند. کمتر مىخندیدند و خیلى عجله داشتند که از منزل ما بروند. مادرشان به من گفت: امروز آقاصادق ضربان قلب پیدا کردند. و من گفتم باشد، فردا ایشان را به دکتر مىبریم. ایشان قبول نکردند و گفتند: اگر خدا بخواهد شفا مىدهد».
همسر ایشان مىگوید: «همینطور اضطراب داشتند. مىگفتند: زودتر به خانه برویم. مىخواهم به نماز مغرب و عشاء (اول وقت) برسم و هرچه پدر و مادر و خواهر ایشان اصرار کردند نپذیرفتند.
در راه رفتن به خانه، اشعار حافظ(ره) از رادیو پخش مىشد و ایشان اشک مىریختند. خیلى صحنه جالبى بود. به نقطهاى خیره شده بودند. خیلى آهسته رانندگى مىکردند، طورى که من تا به حال از ایشان سراغ نداشتم اینگونه براند. آهسته آهسته گریه مىکردند و مىگفتند: در این دنیا هیچ چیز غیر از خدا، ائمّه و نماز اوّل وقت ارزش ندارد.
بعد که به منزل رسیدیم وضو گرفتند، گفتند: مىآیید با هم نماز بخوانیم؟ گفتم: بله، بعد که نماز خواندیم دعاى «اللّهمّ أنت السلام...» را خواندند و به پیامبر(ص) و یک یک ائمّه(ع) سلام دادند. نافلهشان را هم خواندند. بعد کتاب درسى را آوردند و مشغول مطالعه شدند. دیدم هى رنگشان سرخ مىشود، برافروخته مىشوند. گفتند: من نمىتوانم بنشینم. سرشان را روى زمین گذاشتند، گفتند: مقدارى از آب علقمه که از کربلا آوردیم برایم بیاورید. آوردم. گفتند: مقدارى تربت برایم بیاورید. برایشان آوردم. دیگر صحبت نکردند. خیلى التماس کردم که اقلاًّ یک کلمه دیگر با من سخن بگویید مثل اینکه اجازه نداشتند صحبت کنند. گفتم: تمام ائمّه دورت جمعند؟ با سر اشاره کردند. بله، چشمهایشان بسته بود، حالت خفگى به ایشان دست داده بود. دستگاه بخور گذاشتم شاید بهتر بتوانند نفس بکشند امّا مثل اینکه یک چیزى راه گلویشان را گرفته بود، خیلى بد نفس مىکشیدند. دست در گلو کردند مىخواستند با انگشت راه نفس را باز کنند امّا باز نمىشد. رفتند در تراس بهتر بتوانند نفس بکشند مثل اینکه از خود بیخود شده بودند، اصلاً مثل اینکه متوجّه حال خودشان نبودند، بچهها آمده بودند در تراس. روى لبه تراس افتادند. دخترم دست بابا را گرفته بود و من هم پایش را گرفته بودم و پسرم لباسش را گرفته بود امّا هرچه کردیم نتوانستیم نگهش داریم و هرچه فریاد زدیم کسى به دادمان نرسید. کسى صداى ما را نمىشنید. از تراس طبقه هشتم پایین افتادند، درحالى که صورت و بدنشان به طرف قبله بود...».
و بالاخره کبوتر شکستهبال مهاجر با سر و روى خونین همچون مولاى خود حضرت على اکبر(ع) به آغوش مادرش حضرت فاطمه زهرا(س) و در جوار خیل شهیدان بازگشت و در جوار رحمت حق تعالى آرمید.
به قول یکى از آشنایان: «شاید خود او اینگونه از حضرت اباعبداللَّه(ع) خواسته بود که علاوه بر آنکه همچون امامان مسموم تکتک سلولهاى بدنش سمّ دشمن را چشیده بود مانند مولى امیرالمؤمنین(ع) و حضرت على اکبر(ع) با فرق خونین و بدنى که همچون مسلم بن عقیل(ع) از بلندى به پایین افتاده است به دیدار معبودش بشتابد...
خاطرات دوستان
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
شهید عزیز جناب حجةالاسلام حاج شیخ محمّد صادق سهلالبیع از کسانى بود که حقیقتاً دوستى با ایشان «للّه» بود و محبّت وى نیز نسبت به دوستان، جنبه خدایى داشت. ایشان به فرموده استاد گرامیشان مصداق روشن طالب معرفت و رضاى خداوند بلکه واصل به مرتبه رضا و داراى تمام صفات حسنه به نحو ایجاب جزئى بود.
دوستان شهید هنگامى که اعمال و رفتار وى را در طول سنوات آشنایى بخاطر مىآورند درمىیابند که در همه معاشرتها، آمد و شدها، سکوت و حرف زدنها، نشست و برخاستها و... هدف غایى ایشان کسب رضایت خداوند بود. اگر او با همه دردها و رنجهاى ناشى از عارضه شیمیایى، در طول 16 سال هرگز نسبت به آنچه دست تقدیر براى وى رقم زده بود گله و شکایتى نمىکرد. اگر با آن همه فشار و ملال، صبر را پیشه خود مىساخت و حتّى با اطرافیان نزدیک هم به سخن گفتن از دردهاى پیدا و پنهان خود لب نمىگشود، همه و همه براى آن بود که رضاى خداوند را طالب بود و او را واقف و عالم به مسائل خود مىدانست.
همچنین صفات حسنه این شهید عزیز مسألهاى نیست که بر دوستان و نزدیکان پوشیده باشد، بلکه کم نیستند افرادى که در طول حیات حاج محمّدصادق شاید به تعداد انگشتان دست هم با ایشان مراوده نداشتند امّا پى به محسّنات اخلاقى ایشان برده بودند.
به قول مولانا(ره): آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگى خواهد چشید
ما نیز در طول این سطور اگر چه قادر به درج همه خصوصیات اخلاقى و بعضاً ویژگىهاى کمنظیر و منحصر به فرد ایشان نیستیم، امّا تلاش مىکنیم لمحاتى را از زبان دوستان به استحضار برسانیم.
تلاش علمى
اوّلین مسأله تلاش علمى شهید سهلالبیع است. یکى از دوستان ایشان مىگوید: «سال 63 بود که وارد مدرسه علمیه ابوصالح(عج) شد و به فراگرفتن مقدمات سطح مشغول گردید. با آنکه سنّ و سالش نسبت به بقیه همدرسانشان کمتر بود، امّا یکى از بااستعدادترین و باهوشترین طلّاب آن کلاس بود. ایشان با تلاش و سختکوشى فراوان دروس حوزه را یکى پس از دیگرى با موفّقیت گذراند. شرح لمعه و اصول فقه علّامه مظفّر را به خوبى فرا گرفت. در همین اثناء بود که به دلیل تسلّط بر دروسى که فراگرفته بود به تعلیم و تدریس طلّابى که در ابتداى ورود به حوزه بلکه در مراحل بعد بهسر مىبردند پرداخت. در این مرحله چون یکى از مشتاقان کسب معرفت خداوند بود با هدایت استاد خود حضرت آیتاللَّه سیّد علىمحمّد دستغیب (دام ظلّه) و با کسب اجازه از مدیر محترم حوزه علمیه شهید نجابت(ره) حضرت حجةالاسلام و المسلمین حاج شیخ محمدتقى نجابت (حفظه اللَّه) وارد آن حوزه شد و با جدّیت مشغول فراگرفتن رسائل و مکاسب و سپس کفایه شد. بعد از اتمام دوره سطح در درس خارج حضرت آیتاللَّه سیّد علىمحمّد دستغیب(أیّده اللَّه) که در حوزه علمیه شهید نجابت تشکیل مىگردد وارد شد.
ایشان علاوه بر اینکه در جلسه درس شرکت مىکرد این اواخر در جلسه مطالعه حوزه که شبها دایر است حضورى مستمر داشت.
یکى دیگر از دوستان شهید نقل مىکند: «شهید حجةالاسلام سهلالبیع در میدان علم و معرفت یک نمونه کامل طالب علم و فهم بود. حقیر از همان اوّل طلبگى که بعنوان شاگرد، خدمت ایشان رسیدم این خصیصه ایشان را به خاطر دارم. با اینکه شخصى کمحرف و ساکت و محجوبى بود امّا در مقام تدریس و مباحثه و مناظرات علمى، حرفهاى زیادى براى گفتن داشت و دقّت عجیبى در مطالب مىنمود، حالا خوب مىتوان فهمید که این مسائل در هنگام درس و بحث هرگز بروزِ نفس نبود بلکه بعنوان یک طالب علم، در صدد فهم کامل و دقیق مطلب بود.
ایشان در مسائل مختلف بصیرتى نافذ داشت از سطح و ظاهر عبور مىکرد و نظر به عمق مسائل مىنمود. در سال 77 که عازم بیتاللَّه الحرام و مدینةالرسول(ص) جهت انجام حجّ تمتّع بود کتاب حجّ وسائل الشیعه از دست وى رها نمىشد و ابواب مختلف کتاب حجّ را با دقّت مطالعه مىنمود تا هرچه بیشتر با سنّت حضرت ختمى مرتبت(ص) و سیره ائمه اطهار صلوات اللَّه علیهم اجمعین در مسأله حجّ و همچنین اسرار و معارف این سنّت الهى آشنا شود. آن بزرگوار داراى دقّت بسیار فراوانى بود، در جلسات مباحثهاى که حقیر توفیق داشتم در خدمتشان باشم بسیارى از مطالب را دقیق مىشد و باعث مىشد مسائل جدیدى مطرح گردد.
در کنار این مسائل نه تنها شخصى بىروح و خشک نبود بلکه بسیار با محبّت و رفتار وى همراه با لطافت بود و و در دوستى و رفاقت سنگ تمام مىگذاشت. هر کس در ابتداى آشنایى با وى احساس مىنمود از صمیمىترین دوستان و نزدیکترین رفقاى اوست. گویى در وجودش دریایى از عشق بود که که همه اطرافیان دور ونزدیک، کوچک و بزرگ، خویشاوند و دوست، همه و همه را سیراب مىکرد گواه صدق این ادّعا اگرچه بسیار است امّا اکتفا مىکنیم به مسألهاى که یکى از دوستان اشاره مىکرد. ایشان مىگفت:
«وقتى خبر شهادت حاج محمّد صادق در عین ناباورى دهان به دهان نقل شد چه بسیار اشخاصى بودند که با وجود آنکه آنچنان آشنایى از نزدیک با ایشان نداشتند امّا از شدّت حزن و اندوه گریستند. هنگام تشییع پیکر مطهّر آن مرحوم به یاد دارم، شخصى که ایشان را شاید در مجموع ده مرتبه هم ندیده بود، آنچنان مىگریست که گویى یکى از بستگان نزدیک خود را از دست داده و این نبود مگر به واسطه حسن معاشرت و محبّتى که در رفتار ایشان ظهور داشت».
از دیگر نمونههاى فداکارى وى آنکه: «شخصى که هیچ نسبتى با ایشان نداشت و ساکن شهرستان اصطهبانات بود در زندگى به جهت معیشتى مشکل داشت. همچنین به دلیل اینکه این شخص از جانبازان جنگ بود، نیاز به پیگیرى مسائل درمانى داشت، آن عزیز گاه مىشد که فقط به خاطر این شخص و به جهت رفع نیاز وى به اصطهبانات مىرفت و مبلغى را که تهیه کرده بود به وى مىرسانید و در شیراز هم پیگیر مسائل درمان او بود».
اگر کسى از دوستان خواستهاى داشت تا جایى که ممکن بود بلکه در بعض اوقات عادتاً غیرممکن به نظر مىرسید اجابت مىنمود و تلاش خود را بذل مىنمود تا کار رفیق به انجام برسد. در این راه حتّى از بدل مال و امثال ذلک هم دریغ نمىورزید. روزى متوجّه شد یکى از دوستان که حقّ استادى هم بر گردن شهید داشت، عازم سفر بود و اتومبیلشان هم آنچنان مناسب براى این امر نبود. بلافاصله ماشین خود را در اختیار آن بزرگوار گذاشت. گویى اصلاً خود را مالک آنچه داشت نمىدانست.
جانباز شیمیایى عزیز برادر آریافر مىگفتند: مىدیدم شهید سهلالبیع همه تلاشش رفع نیازهاى دیگران است و اصلاً به فکر خودش نیست، مىآمد به من مىگفت یک پولى به من بده براى فلان شخص و من مىگفتم چرا صادق به فکر خودش نیست و همهاش به فکر دیگران است؟
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
یکى از رفقاى حاج محمّد صادق مىگوید: چند سال پیش در فصل زمستان برف زیادى باریده بود و بنده که مشغول ساختن خانه بودم به همراه ایشان براى سرکشى به ساختمان رفتیم و چون سقف خانه هنوز قیر گونى نشده بود آب زیادى وارد ساختمان مىشد که اگر از آن جلوگیرى نمىکردیم آسیب زیادى ببار مىآمد. ایشان تا این وضعیت را دید بدون لحظهاى درنگ به یارى من شتافت و یکى دو ساعت در آن هواى سرد در پوشاندن سقف و جابجایى سیمانهایى که در معرض آب دیدگى بود کمک کرد وقتى که به ماشین سوار شدیم تا برگردیم دیدم که از شدّت سرما مىلرزد و با اینکه سرما و برف و باران ناراحتىهاى شیمیایى وى را تشدید مىکرد در حلّ مشکلى که براى بنده پیش آمده بود کوتاهى نکرد و اینگونه براى دوست خود را به آب و آتش مىزد.
ایشان دائماً پىگیر مسائل رفقاى جانباز خود بود تا آنجا که مسؤول کلنیک جانبازان شیمیایى گفته بود: «ایشان در حق بچهها پدرى مىکرد». بعنوان مثال به یکى از جانبازان گفته بود: «من هر وقت از حال شما مطّلع شوم باید شما را به زور به بیمارستان ببرم».
دوستان ایشان خبر دارند که این شهید بزرگوار اهل ورزش بود و با شرکت در برنامههاى ورزشى مربیگرى نوجوانان را بعهده مىگرفت امّا قبل از آنکه مربى ورزش آنها باشد مربّى روح آنان بود.
بدون اینکه امر و نهى کند خلق و خوى پهلوانى و شجاعت در مبارزه با هواى نفس را به آنان مىآموخت و کسانى که با ایشان تمرین داشتند بعد از چند جلسه دیگر از هیجانات غیر معقول و تعصبات بیجا خود دارى مىکردند و اگر رفتارى غیر اخلاقى از بعضى از آنان مشاهده مىشد با خوددارى از حضور در یکى دو جلسه از تمرینات گروه آنها را متنبّه مىکرد.
از خصوصیات اخلاقى حجّةالاسلام شهید سهلالبیع شجاعت، حلم، بردبارى، صبر و شکر و رضا بود. سکوت در جاى خود و سخن گفتن و کوتاه نیامدن در دفاع از حق در جایى که لازم بود هر دو را با هم داشت. بسیار عفیف و پاکدامن بود و از اوان نوجوانى از نگاه به نامحرم خود را حفظ مىکرد و بخاطر حیائى که داشت حتّى به محارم هم نگاه نمىکرد و اصولاً چشم در چشم کسى نمىدوخت. در بلژیک وقتى که کادر بیمارستان براى تعیین درجه تب و گرفتن نبض مىآمدند هرگز به نامحرم اجازه لمس بدنش را نمىداد و در مجالسى که امکان اختلاط با نامحرم وجود داشت شرکت نمىکرد و در این گونه موارد اصلاً اهل ملاحظهکارى نبود. معمولاً از کسى اظهار ناراحتى و نارضایتى نداشت و در برابر اذیّت و آزارهاى افراد جاهل و شوخىهاى بجا و بیجاى دوستان برآشفته نمىشد.
همسر ایشان نقل مىکنند: گاهى وقتها که با ایشان بیرون مىرفتیم بعضىها توهین مىکردند ایشان هیچ جواب نمىداد و به من هم مىگفت جوابشان ندهید جواب آنها را خدا مىدهد.
روحش شاد و در جوار عنایات حضرت حق جلّ و على محشور باد.