هدر اصلی سایت

اخبار

شهید صادق سهل البیع

شهید صادق سهل البیع
بخشى از بیانات حضرت آیت‏ اللَّه حاج سیّدعلى‏ محمّد دستغیب (مدّ ظلّه) در معرفی شهید : ... خیلى آدمِ صادقى بود. واقعاً مثل اسمش، صادق بود. ظاهر و باطنش راستى راستى یکى بود. آنقدر صاف و ساده، همانطور که اسمش بود، خدا رحمتش کند. خیلى زجر کشید در جراحت شیمیایى و الحمد للَّه خداوند به ایشان توفیق داد با آیت ‏اللَّه نجابت(ره) آشنا شد. الآن هم چند سال بود رسائل و مکاسب و کفایه را تمام کرده بود و در درس خارج شرکت مى ‏کرد الحمدللَّه. خیلى کم‏ حرف، ساکت و واقعاً رئوف بود. سعى مى‏ کرد درس بخواند، سعى مى‏ کرد تقوا داشته باشد. دوست مى‏ داشت طالب خدا باشد. البته بنا بود 16 سال پیش برود، نشد، شهید نشد، خداوند تعالى او را نگه داشت که فهم جدیدى پیدا کند. بیشتر سر سفره آیت ‏اللَّه قاضى، آیت‏ اللَّه انصارى، آیت‏ اللَّه نجابت و آیت‏ اللَّه شهید دستغیب نشست و با یک بارِ معنوى جدیدى رفت.
جانباز شهید والامقام
حجت الاسلام و المسلمین حاج صادق سهل البیع
 

 شهید صادق سهل البیع

 

بیانات حضرت آیت‏ اللَّه حاج سیّد على‏محمّد دستغیب(مد ظلّه)

در جمع خانواده شهید
 
بسم اللَّه الرحمن الرحیم
 
«وَ الَّذینَ هاجَرُوا فی سَبیلِ اللَّهِ ثُمَّ قُتِلُوا أَو ماتُوا لَیَرزُقَنَّهُمُ اللَّهُ رِزقاً حَسَناً وَ اِنَّ اللَّهَ لَهُوَ خَیرُ الرّازِقین». (حجّ، آیه 58)
 چنانچه در آیه شریفه اشاره به هجرت دارد، این هجرت مى‏تواند به صورت‏هاى مختلف باشد: شخصى که از گناه و معصیت هجرت مى‏کند، شخصى که از مادّیات هجرت مى‏کند، کسى که از جهل و غفلت هجرت مى‏کند، کسى که از دوستان بد هجرت مى‏کند و کسى که براى جهاد در راه خدا هجرت مى‏کند و به جنگ دشمن مى‏رود. جناب آقاى حجّةالاسلام حاج شیخ محمدصادق سهل‏البیع تمام این مصادیق را جمع کرد. از اوّل سنّ بلوغ جهل و غفلت را رها کرد و آمد به سوى علم، غفلت را رها کرد آمد به سوى خدا، دوستانى که مى‏خواستند او را از نیّت خیرِ او دور کنند رها کرد و دوستان خوب گرفت و این اواخر غیر خدا را هم کنار گذاشت. مادیات را همچون مولا و موالیشان که کنار گذاشتند کنار گذاشت. ائمّه اطهار(ع) را خیلى بیشتر از سابق دنبال کرد به نحوى که اگر اوائل سنّش که 18 سال داشت شهید مى‏شد به وصال محبوب مى‏رسید، ولى حال که به درجه شهادت رسید با یک فهم مضاعفى رفت، چرا که ارزش انسان به دو چیز است: اوّل گذشت از مادیات و چیزهاى جزئى، دوم از نافهمى بیرون آمدن و نسبت به خداوند و ائمّه اطهار(ع) معرفت و شناخت داشتن است. و اگر ایشان همان اوائل سنّ شریفش شهید مى‏شد در حدّ خودش بود ولى حالا به قول خودش که چند روز پیش از شهادتش به یکى از دوستانش گفته بود که «فهمیدم همه چیز به اذن اللَّه دست ائمّه اطهار(ع) است و به اذن اللَّه غیر از ائمّه اطهار(ع) کسى کاره‏اى نیست». بلى درست است؛ چرا که روایت شریفه قدسى داریم «لَولاک لَما خَلقتُ الأفلاک» و همین فهم است که انسان را بالا مى‏برد. لذا ایشان الآن از خیلى‏ها سر هستند و حتّى از خیلى از شهدا. و مطمئن هستم خیلى از دوستان و آشنایان شما (خانواده شهید) هم که شهید شده‏اند از برکت ایشان الآن مسرّت و خوشحالى جدیدى دارند و ایشان از خیلى‏ها دستگیرى مى‏کنند، چرا که ایشان دنبال فهم و محبّت خداوند بود. خدا رحمت کند او را که از برکت شهید آیت‏اللَّه دستغیب و حضرت آیت‏اللَّه العظمى نجابت(ره) که طالب راه ایشان بود در این مدّت حالت مخصوصى داشت که کمیاب است. روزىِ حَسَنى که خداى تعالى در آیه شریفه مى‏فرماید، بالاتر از حورالعین و خوراک‏هاى بهشتى است و این روزى حسَن لذّتى است که از همنشینى با امام حسین(ع) و ائمّه اطهار(ع) و اولیاء الهى مى‏برد و این لذّت را که قرآن کریم به عبارت‏هاى «شراباً طهوراً» و «سلسبیل» که در سوره شریفه «هل‏أتى» مى‏گوید نمى‏شود وصف کرد و به قلم آورد. و این شخصى که شما تازه دارید او را مى‏شناسید و بعدها هم بیشتر متوجّه فهم آن بزرگوار مى‏شوید باید سعى کنیم که ما هم همچون او معرفت خداوند و ائمّه اطهار(ع) را در دلمان جایگزین کنیم تا کسى نتواند ما را از اهل‏بیت(ع) جدا کند. و صلّى اللَّه على محمّد و آله الطاهرین.

 

------------------------------

بیانات یکی از بزرگان

بسم اللَّه الرحمن الرحیم

 قرار شخص در راه مستقیم و طلبکارى شخص از علوم الهى و نتیجةً طلب قرب حقیقى از الطاف حضرت حق مى‏باشد و این یک عنایت خاص از ناحیه حضرت باریتعالى است. یعنى خداوند حقیقت را براى این شخص روشن کرده، دیگر تردیدى ندارد، آنچنان به دنبال مطلوب مى‏گردد که گویا او را مى‏بیند. این نیست الّا عنایت و کرم حقتعالى که او را حرکت مى‏دهد و به دنبال معلوم مى‏طلبد. اراده خداوند به این تعلّق گرفته امّا شخص هم مطیع است و سر تسلیم فرود آورده. دیگر خودرأیى و خودسرى نیست.

 حال ملاحظه فرمایید جناب حجةالاسلام شهید حاج شیخ محمّد صادق سهل‏ البیع از قبل از بلوغ به فکر تقواى الهى در محضر استاد بزرگوار حضرت آیت‏ اللَّه سیّد على‏محمّد دستغیب که حقّ بزرگى بر گردن مردم فارس دارد حاضر مى‏شود و این معلّم و استاد دلسوز را رها نمى‏کند، چون خود را تسلیم مطالب حق کرده و از خداوند طلب خیر و صلاح و رستگارى به هر نحو که رضایت حضرت حقّ است مى‏داند. این بزرگوار بهترین اوقات زندگى خود را صرف رسیدن به قرب حضرت حق کرد. ابتداى بلوغ و بعد از بلوغ که شیطان لعین همچون پدرى دلسوز از هر طریقى وارد مى‏شود تا شخص را از راه راست منحرف کند و نگذارد شخص شاکر خداوند باشد. این شیطان خبیث گاهى به شکل یک مقدّس و عالم به ظاهر متّقى وارد مى‏شود براى فریب و از راه منحرف کردن که وظیفه اصلى خودش مى‏داند مردم را از خداوند دور مى‏کند. و اگر شخص از خدا دور شد یقیناً به شیطان نزدیک مى‏گردد. غفلت هرچه بیشتر شود انحراف هم بیشتر است، امّا این بزرگوار به خوبى از جوانى خود استفاده کرد و به وظیفه عمل کرد و خود را حفظ کرد و نگذاشت شیطان او را از طریق مستقیم باز دارد. این از ناحیه اراده خداوند و استقامت خودش مى‏ باشد:

 مسأله دفاع مقدّس پیش مى‏آید با رغبت روانه جبهه مى‏شود. اینکه گفته مى‏شود این بزرگوار راضى به رضاى خدا بوده است این است که از ابتداى حرکت به جبهه رضایت حق را دنبال کرده نه اینکه تنها به فکر شهادت باشد، چون عدّه‏اى از این شهدا تنها شهادت را ملاحظه داشتند و به فکر برگشتن نبودند که این بسیار خوب امّا رضایت حضرت حق فوق تمام اینهاست. از آنجایى که خداوند هرچه بنده‏اش را بیشتر دوست بدارد امتحانش سخت‏تر مى‏باشد و این بزرگوار خوب امتحان تحویل داد و خداوند هم آنچه تقاضا کرده بود عنایت کرد و این بزرگوار اسوه صبر و استقامت براى دوستان و طالبین راه حقیقت گردید.


 خصوصیات این بزرگوار که مورد توجّه دوستان و آشنایان و همگان واقع شده تنها به خاطر اتّصال او به اوصاف متّقى است. سخنان او، رفتار او، خود، درس مى‏باشد براى همگان. این از ناحیه تحقّق تقواى الهى در اوست؛ لذا افراد زیادى بودند که بسیار نماز و روزه و سجده داشتند امّا خالى از این خصوصیات بودند.

 امّا این بزرگوار تمام اعضاء و جوارح خود را به رضایت حق مشغول و معطوف داشته بود. صداقت او از ناحیه اتّصاف صدق با او بود نه اینکه فقط حرف مى‏زد، صداقت در او ریشه کرده بود.

 انصاف در او عجین شده بود نه اینکه بنا داشت مردم را فقط به انصاف دعوت کند. خود عمل داشت. به نحو ایجاب جزئى اوصاف حسنه در او جمع شده بود.

 تمام اینها بخاطر رضایت او از خداوند بود. چندین سال بود که با این درد (شیمیائى) که در جبهه دفاع مقدّس به او رسیده بود تحمّل مى‏کرد و صدائى از این بزرگوار بیرون نمى‏آمد و شکایتى از کسى نداشت و انتظارى هم از کسى نداشت. فقط خدا را صدا مى‏زد و با او راز و نیاز داشت.

 بفرموده معلّم اخلاق حضرت آیت‏اللَّه شهید سیّد عبدالحسین دستغیب(ره) شهادتى که این بزرگواران در یک زمان کوتاه یک انقطاعى براى این جوان‏ها از دنیا و مافیها پیش مى‏آمد راه چهل ساله سالک را یک‏شبه طى مى‏کردند. این انقطاع چه خوب است همراه با توجّه و رضایت حق صورت گیرد که این شهید بزرگوار این مرتبه را صاحب شد.

 

----------------------------------------------

زندگی نامه شهید

 

 شهید صادق سهل البیع

 جناب حجةالاسلام شهید حاج شیخ محمدصادق سهل‏البیع(ره) در روز 31 شهریورماه سال 1348 در شهر شیراز متولّد شد. خانواده ایشان که از محبّین اهل بیت(ع) بودند به دلیل همین محبّت نام او را محمدصادق گذاشتند.
 دوران کودکى را در دامان مادرى که عاشق دلسوخته اهل‏بیت و میراث‏دار عشق و ارادت به حضرت اباعبداللَّه الحسین(ع) بود و پدرى که در خانواده‏اى متدیّن و در محافل انس با قرآن و ذکر ائمّه معصومین(ع) پرورش یافته بود سپرى کرد.
 دوران ابتدایى را در دبستان شهید قمرى پشت‏سر گذاشت و پس از گذراندن دوره راهنمایى وارد دبیرستان ابوذر شیراز شد. آثار صدق و صفا از همان دوران کودکى در چهره زیبا و چشم‏هاى درخشان او نمایان بود، حتّى قبل از رسیدن به سنّ بلوغ اهل نماز، مسجد، پرهیز از گناه، امر به معروف و نهى از منکر بود.
 شهید عزیز محمّد صادق سهل‏البیع از هوش و ذکاوت فوق العاده‏اى بهره‏مند بود و دائماً مورد تشویق و تقدیر مدیران و معلّمان خود قرار مى‏گرفت. در همین اثناء بود که یکى از بستگان ایشان که آمادگى روحى و فکرى وى را براى طى مدارج کمالات معنوى دریافته بود به ایشان پیشنهاد ورود به حوزه علمیه را داد.
 ایشان با اینکه در سنّ 15 سالگى قرار داشت به دنبال آن بود که در این موقعیت زمانى چه تکلیفى بر عهده دارد و لذا با این استدلال که در این زمان، انقلاب نوپاى اسلامى احتیاج به افراد تحصیل‏کرده دارد با این پیشنهاد موافقت نمى‏کرد. امّا پس از آنکه در اثر رفت و آمد در حضور استاد بزرگوار حضرت آیت‏اللَّه حاج سیّد على‏محمّد دستغیب (حفظه اللَّه) به این نتیجه رسید که نیاز حوزه‏هاى علمیه به افراد مستعدّ براى تبلیغ دین و ترویج شریعت کمتر از نیازهاى دیگر جامعه نیست و از طرف دیگر با ورود به حوزه از سرچشمه ناب معارف اسلامى بهره‏مند مى‏گردد. به خدمت استاد گرانقدر رسید و درخواست طلبگى را مطرح کرد و بعد از مدّتى توانست موافقت معظّم‏له را جلب کند و در اینجا بود که استجابت دعاى پدرش به منصه ظهور رسید.
 از پدر شهید نقل است که «قبل از تولّد محمدصادق من در یک توسّل به حضرت حجةبن الحسن -عجل اللَّه تعالى فرجه الشریف- از حضرت خواستم که از خداوند بخواهند تا به بنده فرزند پسر عنایت فرماید تا در سلک روحانیت درآید». خداوند هم همین یک پسر را به ایشان عنایت فرمود. لذا وقتى که پدرش از این تصمیم وى آگاهى یافت بسیار خوشحال شد و دانست که توسّلش به حضرت حجّت بى‏نتیجه نبوده و محمّد صادق مورد عنایت حضرتش مى‏باشد.
 به هر حال پس از مدّتى با توجه به اینکه ایّام، مقارن با جنگ تحمیلى عراق علیه انقلاب اسلامى بود این شهید عزیز که دائماً اخبار جنگ را دنبال مى‏کرد و سخنان مرحوم امام(قده) را از رادیو مى‏شنید هر وقت که ایشان جوانان را به حضور در جبهه‏هاى جنگ دعوت مى‏کرد آتش شوق رفتن به جبهه در قلبش زبانه مى‏کشید امّا به خاطر سنّ کمى که داشت با اعزام او موافقت نمى‏شد تا اینکه بالاخره حکم اعزام به جبهه را گرفت و با عده‏اى از دوستان طلبه راهى جبهه گردید.
 خواهر ایشان که در آن زمان 8 سال بیشتر نداشت نقل مى‏کند که «عصر روز اعزام به جبهه دست مرا گرفت و به کوچه برد و وقتى به سر کوچه رسیدیم گفت: من عازم جبهه هستم، دو - سه ساعت دیگر که من از شهر خارج شده‏ام به پدر و مادرم خبر بده، و تا آن زمان صحبتى نکن، من هم به خاطر محبّتى که از ایشان دیده بودم حرف‏شنوى کامل داشتم؛ لذا هنگام غروب آفتاب به خانواده خبر دادم».
 تا اینکه بعد از مدّتى حضور در جبهه و شرکت در عملیات والفجر 8 در منطقه «فاو» شیمیایى شد و به علّت شدّت جراحات وارده به کشور «بلژیک» جهت درمان اعزام گردید.
 مادر شهید مى‏گوید: «یک روز به ما تلفن زدند و گفتند فرزند شما مجروح شیمیایى شده و هم‏اکنون در بلژیک بسترى است. اتّفاقاً از همان زمان به مدت ده روز در منزل ما مجلس روضه‏خوانى بود و هر روز در جلسه براى ایشان دعا مى‏کردند تا اینکه یک روز شخصى (یکى از دوستان شهید که خود شیمیایى بود) از بلژیک تلفن زد و گفت شما در شیراز چه کرده‏اید که معجزه شده؟ محمّدصادق که وضع خیلى بدى داشت کم‏کم حالش رو به بهبودى است و گلبول‏هاى سفید که در اثر جراحات وارده کم شده بود روز به روز در حال افزایش است و ایشان از مرگ نجات پیدا کرده است. ما خیلى خوشحال شدیم و به درگاه خداوند منّان سجده شکر بجاى آوردیم و فهمیدیم تماماً بر اثر توسّلات به ائمّه اطهار(ع) خصوصاً حضرت امام حسین(ع) بوده است. بعد از حدود 2 ماه که در یکى از بیمارستان‏هاى بلژیک بسترى بود در حالى به ایران برگشت که هنوز بهبودى کامل پیدا نکرده بود».
 پدر ایشان نقل مى‏کند: «هنگامى که براى استقبال از ایشان به فرودگاه رفتیم روى چشم‏هایش پانسمان بود و جایى را نمى‏دید و شب که در بستر رفت تا صبح پشت سر هم سرفه‏هاى شدید مى‏کرد و شب‏هاى بعد هم به همین منوال بود تا اینکه اندکى بهبودى پیدا کرد».
 امّا این بهبودى هرگز بطور کامل حاصل نگردید و آن بزرگوار دائماً از آثار جراحات شیمیایى رنج مى‏برد و با درد خود دست و پنجه نرم مى‏کرد. اطرافیان او از آن همه درد جانکاه، تنها سرفه‏هاى شدید و صداى خس خس سینه او را هنگام تنفّس مى‏شنیدند که بر پنهان کردن این آثار قدرت نداشت وگرنه همین‏ها را هم مخفى مى‏کرد.
 همسر ایشان مى‏گوید: «چه بسیار شبها که تا صبح از تنگى نفس و سرفه‏هاى مکرّر نمى‏توانست بخوابد و کارى هم از دست من بر نمى‏آمد. صدمات گازهاى شیمیایى به ریه‏هاى این شهید بزرگوار به حدّى بود که اگر چند قدم راه مى‏رفت یا از پله‏ها بالا مى‏رفت یا کار سنگینى انجام مى‏داد یا حتّى در معرض هواى خشک و آلوده قرار مى‏گرفت نفسش تنگ مى‏شد و به سختى نفس مى‏کشید، امّا با همه این احوال هرگز ناسپاسى از درگاه احدیّت نداشت و همیشه صبور و شاکر بود و هرگاه از ایشان در مورد جراحتش سؤال مى‏شد سؤال کننده را متقاعد مى‏کرد که بهبودى یافته است. اینجا این معنى ظاهر مى‏شود (ایشان واصل به مرتبه رضا و اسوه صبر و استقامت بودند).
 بعد از چند سال که (با 70% آسیب دیدگى ریه‏ها) در شیراز تحت درمان قرار داشت در سال 1373 پزشکان تصمیم گرفتند وى را براى عمل جراحى به انگلستان بفرستند و لذا ایشان را به آلمان و بعد به کشور انگلستان فرستادندو به مدّت دو ماه تحت درمان بود و طى چند مرحله با اشعه لیزر ناى او را تراشیدند. وقتى به ایران برگشت تا اندازه‏اى وضع تنفّس ایشان بهتر شده بود، امّا این اواخر به همان وضعیت چند سال قبل برگشت و دوباره نفس‏تنگى و سرفه‏هاى شدید او را رنج مى‏داد تا اینکه بالاخره شهادت به شانزده سال درد و رنج ایشان پایان داد در حالى که در طول این سال‏ها حسرت یک «آخ» را بر دل شیطان گذاشت».
تشکیل خانواده

  این شهید بزرگوار در سنّ 21 سالگى با دختر یکى از اقوام نزدیک خود ازدواج کرد. همسر ایشان که فردى ایثارگر و فداکار بود درتمام طول زندگى مشترک سنگ صبور دردها و رنجهاى این شهید عزیز بود و همیشه این ازدواج را مایه مباهات و افتخار و سعادتمندى خود مى‏دانست.

 براى اثبات فداکارى ایشان همین بس که حاضر شد با شخصى که هر آن در معرض شهادت است ازدواج کند و البته این لیاقت و سعادتى بزرگ مى‏خواهد که انتخاب آن جز با توفیق الهى و عنایت ائمّه معصومین(ع) و تربیت یافتن در دامان خانواده‏اى پاک و باایمان امکان‏پذیر نیست. حاصل این پیوند دو فرزند (یک دختر و یک پسر) بود که در سیما و سیرت این دو، آثار بهره‏مندى از تربیت پدرى دلسوز و مهربان نمایان است و انشاء اللَّه با قدم برداشتن در راه پدر، گوشه‏اى از جاى خالى او را پُر خواهند کرد.
سفر حجّ
در سال 1377 خداوند این بنده محبوبش را به زیارت خانه خود خواند و ایشان به اتّفاق همسر، توفیق تشرّف به آن مواقف کریمه و مشاهد شریفه را پیدا کرد و این سفر ظاهرى طنین‏انداز نداى رحیل دیگرى بود.
 حاج محمّدصادق از معدود افرادى بود که با قدم دل به طواف محبوب رفته بود و با چشم جان به دیدار معشوق نائل آمده بود. لذا طبیعى است که این‏گونه افراد زمانى هم که از این سفر معنوى برگردند دست و پاى خود را جمع کرده و حال و وضع دیگرى پیدا کنند.
 همسر ایشان نقل مى‏کند: «از سفر مکّه حالات خاصّ معنوى ایشان شروع شد و حالت توجّه عجیبى در ایشان مشاهده مى‏شد».
 تا اینکه در آذرماه سال 1380 مصادف با ماه مبارک رمضان یک روز بعد از شب قدر به ایشان خبر دادند مقدّمات سفر کربلا که از مدّت‏ها قبل ثبت‏نام کرده بودند درست شده است. ایشان قبل از ماه رمضان به دنبال این بودند که بصورت روحانى کاروان اعزام شوند ولى ممکن نشد. قسمت این بود که به صورت زائر بروند ولى در عین حال کار یک روحانى را انجام مى‏دادند و از حسن اتّفاق با کاروانى از خانواده شهدا همراه بوده و مانند یک خدمتکار به آنان کمک مى‏کردند.
 براى رسیدن به کرمانشاه باید با هواپیما از شیراز به تهران و از تهران با هواپیماى دیگرى به کرمانشاه مى‏رفتند. در فرودگاه تهران چند نفر از زائران از جمله مادر یکى از شهداء به علّت آشنا نبودن به نحوه گرفتن کارت پرواز عقب افتادند و اعلام شد که ظرفیت هواپیما تکمیل است. اینجا شاید از معدود مواردى بود که حاج محمدصادق خیلى ناراحت شد و با تندى به مأمورینى که از سوار شدن این افراد جلوگیرى مى‏کردند پرخاش کرد و توانست آنها را سوار هواپیما کند ولى به خودش اعلام کردند شما باید با هواپیماى بعدى به کرمانشاه بروید و از کاروان جدا شوید. امّا چند لحظه بعد به خواست خداوند به ایشان اعلام شد که سوار هواپیما شوند و بعد از ورود ایشان هواپیما حرکت کرد.
 در طول سفر چهره خدوم کاروان، حاج شیخ محمدصادق(ره) بود. حتّى در هنگام بازگشت، ساک‏هاى سنگین اکثر افراد کاروان را که پیر و عاجز بودند جابجا مى‏کرد و با آنکه تنگى نفس داشت امّا به احترام زائرین اباعبداللَّه الحسین(ع) هرگز اظهار خستگى نمى‏کرد و گله‏اى نداشت.
 در اماکن مقدّسه از وضع فقراى آنجا غافل نبود. به همسر خود مى‏گفت لباس‏هاى اضافى را جمع کنید و به آنها بدهید. با مردم و مأمورین همراه در اتوبوس رفتار خیلى خوبى داشت. در حرم حضرت موسى بن جعفر و امام جواد(ع) با حالت تواضع و دست بر سینه و سر به زیر مانند شخصى عاجز و بیچاره، که به درگاه سلطانى بزرگ پناه آورده قدم بر مى‏داشت و در حرم حضرت امیرالمؤمنین و امام هادى و امام حسن عسکرى(ع) هم همینطور بود، امّا وقتى به کربلا رسید وضع دیگرى داشت و بنا به گفته همسر ایشان خیلى منقلب شد و گریه زیادى کرد، و به ایشان گفته بود: «در اینجا آدم یک احساس متفاوتى نسبت به دیگر حرم‏ها پیدا مى‏کند».
 وقتى از کربلا بازگشته بود به یکى از دوستان خود گفت: «انسان در کربلا حالتى پیدا مى‏کند که مى‏فهمد غیر از خداوند و ائمّه معصومین(ع) هیچ چیز دیگرى ارزش ندارد و باید به همه آنها پشت پا زد».
 آرى، از اینجا بود که صداى جرس در گوش حاج محمّد صادق طنین‏انداز شد که بربندید محمل‏ها!
 آنچه ایشان در کربلا مشاهده کرد یا بهتر بگویم به او نشان دادند و آنچه شنید و اجازه گفتن آن را نیافت (کما اینکه همسر ایشان نقل مى‏کند که بعد از سفر کربلا دائماً مى‏گفت: «آنچه به من گفتند...» امّا چه کسى گفت و چه مطلبى بود زبانش قفل مى‏شد و اجازه گفتن نداشت) انقلابى عظیم و طوفانى عجیب در روح و جان این شهید بزرگوار ایجاد کرد. شاید با دیدن آن نادیدنى‏ها از مولاى خود حضرت اباعبداللَّه الحسین(ع) خواسته بود که دیگر طاقت ماندن در این دنیا و تحمّل فراق محبوب را ندارد و دعاى او به اجابت رسیده بود و به او وعده وصل داده بودند؛ چرا که صادقى که از کربلا بازگشت صادق همیشگى نبود.
 همسر ایشان نقل مى‏کند: «در کربلا و سایر حرم‏هاى شریف، حالتى داشتند که گویى امام(ع) را مى‏بینند و غیر ایشان را نه».
 یکى از زائران نقل کرده است: «در حرم امام حسین(ع) به کنار ایشان رفتم و پنج مرتبه با صداى بلند ایشان را صدا زدم امّا متوجّه نشد».
 همچنین همسر ایشان مى‏گوید: «از نزدیک سه بار ایشان را صدا زدم امّا متوجّه من نشدند». باز ایشان نقل کرده است: «به من گفتند شما همراه کاروان بروید زیارت، من تنها مى‏روم. یک بار هنگامى که با کاروان حرکت مى‏کردیم دیدم یکى از روحانیون عباى خود را بر سر کشیده و با پاى برهنه از حرم امام حسین به حرم حضرت اباالفضل(ع) مى‏رود. مأمورین عراقى که ایشان را شناخته بودند امّا حال ایشان را درک نمى‏کردند از سر جهالت و نادانى با حالت تمسخرآمیزى مى‏گفتند: ایشان محمدصادق است. بعد که از ایشان سؤال کردم گفتند: بله من براى اینکه شناخته نشوم این کار را کردم.
 در کربلا مى‏گفتند: حرم امام حسین(ع) با حرم‏هاى دیگر فرق مى‏کند. در اینجا هیچ چیز دست نخورده، همه چیز سر جایش است، کفّ العبّاس(ع) و...
 و من بعدها فهمیدم که ایشان در آن مکان‏ها چیزهایى مى‏دید که با زبان رمز و کنایه مى‏خواست به من بفهماند، حتّى اسرارى را که به ایشان نگفته بودم خبر داشتند. بعد از سفر کربلا حال ایشان دگرگون شده بود، مى‏رفتند گوشه‏اى و به یک نقطه خیره مى‏شدند، دست‏ها را به آسمان بلند مى‏کردند و از سر مى‏گذراندند، گویى از خداوند چیزى مى‏خواستند». روزى که از کربلا به شیراز برگشتند و به خانه رسیدند کبوترى در آستانه پنجره اتاق نشسته بود و پرواز نمى‏کرد. آن را به داخل اتاق آوردند، جایى براى او درست کردند و به او آب و دانه مى‏دادند.
پرواز به ملکوت
  از کربلا که برگشت دیگر همه چیز عوض شده بود. همه اشتغالات را کنار گذاشت و تمام حواسّ خود را متوجّه یک هدف کرد و آن آمادگى براى لقاء خداوند بود.
 همسر ایشان مى‏گوید: «از کربلا که آمدیم دیگر هیچ چیز برایشان ارزش نداشت، نه خانه‏اى که تازه خریده بودیم، نه ماشین، حتّى از بچّه‏ها هم دل بریده بودند».
 دوستان ایشان نقل مى‏کنند: «این روزها دیگر مثل سابق نبود و از دوستان خود هم فرار مى‏کرد و در خودش بود».
 یکى از دوستان ایشان مى‏گوید: «شب جمعه‏اى که فرداى آن شهید شد مى‏خواستم وارد صحن حضرت شاهچراغ(ع) بشوم که ایشان را به همراه خانواده دیدم. خواستم جلو بروم و سلام کنم امّا هیبت و به‏خود فرورفتگى او و شاید نیرویى دیگر مرا عقب راند».
 در عوض شبها در برنامه مطالعه دروس حوزه که هر شب در حوزه علمیه شهید محمدحسین نجابت(ره) برگزار مى‏گردد شرکت مى‏کرد.
 استاد ایشان جناب حجةالاسلام و المسلمین حاج شیخ محمدتقى نجابت(حفظه‏اللَّه) فرموده بودند: «بر خلاف همیشه که ساکت بود و از صحبت کردن حیا مى‏کرد، این یک هفته آخر دائماً رفت و آمد داشت و مأنوس مى‏شد و سخن از رفتن مى‏گفت و سفارش به تحمّل فراق را نمى‏پذیرفت. بطوریکه دوستان او مى‏گفتند صادق دیگر در حال رفتن است».
 همسر ایشان مى‏گوید: «دو روز آخر به بچه‏ها نزدیک نمى‏شدند تا وقتى که بخواهند از آنها جدا شوند برایشان مشکل نباشد. از عتبات که برگشته بودیم بنده یک احساس غریبى نسبت به ایشان پیدا کرده بودم و اضطراب و نگرانى شدیدى وجودم را فراگرفته بود و حدود 25 الى 30 روز بعد از سفر کربلا تنگى نفس و سرفه‏هاى شدید دوباره به سراغشان آمد. حالش روزبروز بدتر مى‏شد. حس مى‏کردم نسبت به قبل سرفه‏ها و نفس زدن ایشان بیشتر شده است. دو روز قبل از شهادت گفتم: اگر حالتان خوب نیست برویم دکتر. گفتند: نه، حالم خوب است، طورى نیست».
 در روزهاى آخر یکى از دوستان از این شهید بزرگوار دعوت کرده بود یکى دو ماه بعد با هم به کربلا بروند. ایشان جواب داده بود من تا یک هفته دیگر به کربلا مى‏روم و جالب آنکه این تاریخ مصادف با زمان شهادتش بود.
 شب جمعه 5 بهمن مصادف با ولادت حضرت على بن موسى الرضا(ع) به حرم حضرت احمد بن موسى(ع) و حضرت سیّد میرمحمّد(ع) رفت و بعد از آن، مدّت زیادى در کنار مرقد مطهّر و منوّر عارف کامل حضرت آیت‏اللَّه العظمى حاج شیخ حسنعلى نجابت(ره) مأنوس شده بود. نیمه‏هاى همان شب نزدیک اذان صبح در رؤیاى صادقه‏اى حضرت فاطمه زهرا(س) را دید که چیزى به او دادند و گفتند این را بخور شفا پیدا مى‏کنى. همسر ایشان مى‏گوید: «من اطمینان دارم که حضرت، در آن شب به او وعده دادند که فردا مهمان ما هستى چرا که از صبح اضطراب داشتند. مقدارى بعد از نماز صبح از تلویزیون دعاى ندبه پخش مى‏شد و من هم به همراه آن مشغول خواندن دعا بودم. عجیب اینکه مدّاح، چند بار از مردم خواست که به مجروحین شیمیایى دعا کنند. با توجّه به خوابى که ایشان دیده بود و حضرت فرموده بودند: «فردا شفایت مى‏دهم»، نگرانى و اضطراب من بیشتر مى‏شد و واقعاً ایشان شفاى خود را از حضرت صدّیقه کبرى(س) گرفتند و راضى به رضاى حقتعالى بودند. اضطراب عجیبى داشتند و برافروخته مى‏شدند. دائماً قدم مى‏زدند، در اتاق، سالن و آشپزخانه، نمى‏توانستند روى زمین بنشینند. به ایشان مى‏گفتم: حالتان خوب است؟ گفتند: خوب خوب هستم. در همه کارهاى خانه به من کمک کردند، سفره را انداختند، تمام خانه را مرتّب کردند، حتّى در شستن لباس‏ها کمک کردند. مقدارى «به» خریده بودیم براى مربّا، یکدانه «به» رسیده و خوشرنگ را برداشتند و به آشپزخانه بردند، وقتى وارد آشپزخانه شدم دیدم پیشانى را بر زمین گذاشته و دست‏ها را بالاى سر برده‏اند و شکر خداى را بجا مى‏آورند در حالى که موهایشان موقع رفتن به سجده، روى گاز سوخته بود و ایشان آنقدر از خود بیخود بودند که متوجّه نشده بودند.
 با آن «به» مربّا درست کرده و مقدارى تربت امام حسین(ع) در آن ریخته بودند. هردو از آن خوردیم. گفتند: حضرت فاطمه(س) به من فرموده‏اند: «این را بخور تا شفا پیدا کنى» و دائماً حضرت فاطمه(س) را صدا مى‏زدند.
 سر را که روى زمین مى‏گذاشتند مى‏گفتند: من امروز دیگر مى‏روم (گویى به این وسیله خانواده خود را آماده مى‏کردند).
 تقریباً ساعت 9 صبح که به اتاق دیگر رفتند وقتى وارد اتاق شدم دیدم روى زمین افتاده‏اند. تمام ناخن‏هاى دست و پایشان کبود شده بود و مثل این بود که حالت خفگى به ایشان دست داده بود. تپش قلب هم داشتند. گفتم: طورى شده؟ گفتند: نه. گفتم: اگر نفس تنگى دارید دکتر برویم! گفتند: نه، حالم خوب است.
 مادرشان تلفن زدند گفتند: امروز ظهر به منزل ما بیایید. ایشان ابتدا قبول نکردند امّا خیلى زود پذیرفتند و قبل از حرکت مرا قسم دادند که از بدتر شدن حالشان به پدر و مادر چیزى نگویم».
 مادر ایشان مى‏گوید: «وقتى از کربلا برگشته بود خیلى روحانى شده بود و دیگر به هیچ چیز و هیچ کس توجّه نداشت و دائماً به نقطه‏اى خیره مى‏شد و فکر مى‏کرد. تا روز آخر که جمعه سالروز ولادت امام رضا(ع) بود، من آنها را براى نهار دعوت کردم. اوّل قبول نمى‏کرد ولى بعد راضى شد. ظهر که با همسرش و بچه‏ها به منزل ما آمدند دیدم حالش خوب نیست. خانمش گفت او از صبح حالش خوب نبوده و ضربان قلبش زیاد شده است.
 یک حالت اضطراب و تشویشى داشت. نهار خوردیم، بعد کمى استراحت کرد، ولى آن روز آرام و قرار نداشت. گاهى مى‏خوابید، گاهى قدم مى‏زد، گاهى رو به قبله مى‏ایستاد، مى‏خواست به دارالرحمه برود، امّا وقتى که به او گفتم حالت خوب نیست، استخاره گرفت و منصرف شد».
 پدر شهید نقل مى‏کند: «آن روز عصر من دیدم سه چهار مرتبه بلند شدند رو به قبله و دستهایشان را به آسمان بردند. من فکر مى‏کردم چون عصر جمعه است به امام زمان(عج) سلام مى‏دهند و توسّل پیدا مى‏کنند. کمتر مى‏خندیدند و خیلى عجله داشتند که از منزل ما بروند. مادرشان به من گفت: امروز آقاصادق ضربان قلب پیدا کردند. و من گفتم باشد، فردا ایشان را به دکتر مى‏بریم. ایشان قبول نکردند و گفتند: اگر خدا بخواهد شفا مى‏دهد».
 همسر ایشان مى‏گوید: «همینطور اضطراب داشتند. مى‏گفتند: زودتر به خانه برویم. مى‏خواهم به نماز مغرب و عشاء (اول وقت) برسم و هرچه پدر و مادر و خواهر ایشان اصرار کردند نپذیرفتند.
 در راه رفتن به خانه، اشعار حافظ(ره) از رادیو پخش مى‏شد و ایشان اشک مى‏ریختند. خیلى صحنه جالبى بود. به نقطه‏اى خیره شده بودند. خیلى آهسته رانندگى مى‏کردند، طورى که من تا به حال از ایشان سراغ نداشتم اینگونه براند. آهسته آهسته گریه مى‏کردند و مى‏گفتند: در این دنیا هیچ چیز غیر از خدا، ائمّه و نماز اوّل وقت ارزش ندارد.
 بعد که به منزل رسیدیم وضو گرفتند، گفتند: مى‏آیید با هم نماز بخوانیم؟ گفتم: بله، بعد که نماز خواندیم دعاى «اللّهمّ أنت السلام...» را خواندند و به پیامبر(ص) و یک یک ائمّه(ع) سلام دادند. نافله‏شان را هم خواندند. بعد کتاب درسى را آوردند و مشغول مطالعه شدند. دیدم هى رنگشان سرخ مى‏شود، برافروخته مى‏شوند. گفتند: من نمى‏توانم بنشینم. سرشان را روى زمین گذاشتند، گفتند: مقدارى از آب علقمه که از کربلا آوردیم برایم بیاورید. آوردم. گفتند: مقدارى تربت برایم بیاورید. برایشان آوردم. دیگر صحبت نکردند. خیلى التماس کردم که اقلاًّ یک کلمه دیگر با من سخن بگویید مثل اینکه اجازه نداشتند صحبت کنند. گفتم: تمام ائمّه دورت جمعند؟ با سر اشاره کردند. بله، چشم‏هایشان بسته بود، حالت خفگى به ایشان دست داده بود. دستگاه بخور گذاشتم شاید بهتر بتوانند نفس بکشند امّا مثل اینکه یک چیزى راه گلویشان را گرفته بود، خیلى بد نفس مى‏کشیدند. دست در گلو کردند مى‏خواستند با انگشت راه نفس را باز کنند امّا باز نمى‏شد. رفتند در تراس بهتر بتوانند نفس بکشند مثل اینکه از خود بیخود شده بودند، اصلاً مثل اینکه متوجّه حال خودشان نبودند، بچه‏ها آمده بودند در تراس. روى لبه تراس افتادند. دخترم دست بابا را گرفته بود و من هم پایش را گرفته بودم و پسرم لباسش را گرفته بود امّا هرچه کردیم نتوانستیم نگهش داریم و هرچه فریاد زدیم کسى به دادمان نرسید. کسى صداى ما را نمى‏شنید. از تراس طبقه هشتم پایین افتادند، درحالى که صورت و بدنشان به طرف قبله بود...».
 و بالاخره کبوتر شکسته‏بال مهاجر با سر و روى خونین همچون مولاى خود حضرت على اکبر(ع) به آغوش مادرش حضرت فاطمه زهرا(س) و در جوار خیل شهیدان بازگشت و در جوار رحمت حق تعالى آرمید.
 به قول یکى از آشنایان: «شاید خود او اینگونه از حضرت اباعبداللَّه(ع) خواسته بود که علاوه بر آنکه همچون امامان مسموم تک‏تک سلول‏هاى بدنش سمّ دشمن را چشیده بود مانند مولى امیرالمؤمنین(ع) و حضرت على اکبر(ع) با فرق خونین و بدنى که همچون مسلم بن عقیل(ع) از بلندى به پایین افتاده است به دیدار معبودش بشتابد...
خاطرات دوستان
  بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران              کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
 
 شهید عزیز جناب حجةالاسلام حاج شیخ محمّد صادق سهل‏البیع از کسانى بود که حقیقتاً دوستى با ایشان «للّه» بود و محبّت وى نیز نسبت به دوستان، جنبه خدایى داشت. ایشان به فرموده استاد گرامیشان مصداق روشن طالب معرفت و رضاى خداوند بلکه واصل به مرتبه رضا و داراى تمام صفات حسنه به نحو ایجاب جزئى بود.
 دوستان شهید هنگامى که اعمال و رفتار وى را در طول سنوات آشنایى بخاطر مى‏آورند درمى‏یابند که در همه معاشرت‏ها، آمد و شدها، سکوت و حرف زدن‏ها، نشست و برخاست‏ها و... هدف غایى ایشان کسب رضایت خداوند بود. اگر او با همه دردها و رنج‏هاى ناشى از عارضه شیمیایى، در طول 16 سال هرگز نسبت به آنچه دست تقدیر براى وى رقم زده بود گله و شکایتى نمى‏کرد. اگر با آن همه فشار و ملال، صبر را پیشه خود مى‏ساخت و حتّى با اطرافیان نزدیک هم به سخن گفتن از دردهاى پیدا و پنهان خود لب نمى‏گشود، همه و همه براى آن بود که رضاى خداوند را طالب بود و او را واقف و عالم به مسائل خود مى‏دانست.
 همچنین صفات حسنه این شهید عزیز مسأله‏اى نیست که بر دوستان و نزدیکان پوشیده باشد، بلکه کم نیستند افرادى که در طول حیات حاج محمّدصادق شاید به تعداد انگشتان دست هم با ایشان مراوده نداشتند امّا پى به محسّنات اخلاقى ایشان برده بودند.
 به قول مولانا(ره):                آب دریا را اگر نتوان کشید                      هم به قدر تشنگى خواهد چشید 
 ما نیز در طول این سطور اگر چه قادر به درج همه خصوصیات اخلاقى و بعضاً ویژگى‏هاى کم‏نظیر و منحصر به فرد ایشان نیستیم، امّا تلاش مى‏کنیم لمحاتى را از زبان دوستان به استحضار برسانیم.
تلاش علمى
 
 اوّلین مسأله تلاش علمى شهید سهل‏البیع است. یکى از دوستان ایشان مى‏گوید: «سال 63 بود که وارد مدرسه علمیه ابوصالح(عج) شد و به فراگرفتن مقدمات سطح مشغول گردید. با آنکه سنّ و سالش نسبت به بقیه همدرسانشان کمتر بود، امّا یکى از بااستعدادترین و باهوش‏ترین طلّاب آن کلاس بود. ایشان با تلاش و سختکوشى فراوان دروس حوزه را یکى پس از دیگرى با موفّقیت گذراند. شرح لمعه و اصول فقه علّامه مظفّر را به خوبى فرا گرفت. در همین اثناء بود که به دلیل تسلّط بر دروسى که فراگرفته بود به تعلیم و تدریس طلّابى که در ابتداى ورود به حوزه بلکه در مراحل بعد به‏سر مى‏بردند پرداخت. در این مرحله چون یکى از مشتاقان کسب معرفت خداوند بود با هدایت استاد خود حضرت آیت‏اللَّه سیّد على‏محمّد دستغیب (دام ظلّه) و با کسب اجازه از مدیر محترم حوزه علمیه شهید نجابت(ره) حضرت حجةالاسلام و المسلمین حاج شیخ محمدتقى نجابت (حفظه اللَّه) وارد آن حوزه شد و با جدّیت مشغول فراگرفتن رسائل و مکاسب و سپس کفایه شد. بعد از اتمام دوره سطح در درس خارج حضرت آیت‏اللَّه سیّد على‏محمّد دستغیب(أیّده اللَّه) که در حوزه علمیه شهید نجابت تشکیل مى‏گردد وارد شد.
 ایشان علاوه بر اینکه در جلسه درس شرکت مى‏کرد این اواخر در جلسه مطالعه حوزه که شبها دایر است حضورى مستمر داشت.
 یکى دیگر از دوستان شهید نقل مى‏کند: «شهید حجةالاسلام سهل‏البیع در میدان علم و معرفت یک نمونه کامل طالب علم و فهم بود. حقیر از همان اوّل طلبگى که بعنوان شاگرد، خدمت ایشان رسیدم این خصیصه ایشان را به خاطر دارم. با اینکه شخصى کم‏حرف و ساکت و محجوبى بود امّا در مقام تدریس و مباحثه و مناظرات علمى، حرف‏هاى زیادى براى گفتن داشت و دقّت عجیبى در مطالب مى‏نمود، حالا خوب مى‏توان فهمید که این مسائل در هنگام درس و بحث هرگز بروزِ نفس نبود بلکه بعنوان یک طالب علم، در صدد فهم کامل و دقیق مطلب بود.
 ایشان در مسائل مختلف بصیرتى نافذ داشت از سطح و ظاهر عبور مى‏کرد و نظر به عمق مسائل مى‏نمود. در سال 77 که عازم بیت‏اللَّه الحرام و مدینةالرسول(ص) جهت انجام حجّ تمتّع بود کتاب حجّ وسائل الشیعه از دست وى رها نمى‏شد و ابواب مختلف کتاب حجّ را با دقّت مطالعه مى‏نمود تا هرچه بیشتر با سنّت حضرت ختمى مرتبت(ص) و سیره ائمه اطهار صلوات اللَّه علیهم اجمعین در مسأله حجّ و همچنین اسرار و معارف این سنّت الهى آشنا شود. آن بزرگوار داراى دقّت بسیار فراوانى بود، در جلسات مباحثه‏اى که حقیر توفیق داشتم در خدمتشان باشم بسیارى از مطالب را دقیق مى‏شد و باعث مى‏شد مسائل جدیدى مطرح گردد.
 در کنار این مسائل نه تنها شخصى بى‏روح و خشک نبود بلکه بسیار با محبّت و رفتار وى همراه با لطافت بود و و در دوستى و رفاقت سنگ تمام مى‏گذاشت. هر کس در ابتداى آشنایى با وى احساس مى‏نمود از صمیمى‏ترین دوستان و نزدیک‏ترین رفقاى اوست. گویى در وجودش دریایى از عشق بود که که همه اطرافیان دور ونزدیک، کوچک و بزرگ، خویشاوند و دوست، همه و همه را سیراب مى‏کرد گواه صدق این ادّعا اگرچه بسیار است امّا اکتفا مى‏کنیم به مسأله‏اى که یکى از دوستان اشاره مى‏کرد. ایشان مى‏گفت:
 «وقتى خبر شهادت حاج محمّد صادق در عین ناباورى دهان به دهان نقل شد چه بسیار اشخاصى بودند که با وجود آنکه آنچنان آشنایى از نزدیک با ایشان نداشتند امّا از شدّت حزن و اندوه گریستند. هنگام تشییع پیکر مطهّر آن مرحوم به یاد دارم، شخصى که ایشان را شاید در مجموع ده مرتبه هم ندیده بود، آنچنان مى‏گریست که گویى یکى از بستگان نزدیک خود را از دست داده و این نبود مگر به واسطه حسن معاشرت و محبّتى که در رفتار ایشان ظهور داشت».
 از دیگر نمونه‏هاى فداکارى وى آنکه: «شخصى که هیچ نسبتى با ایشان نداشت و ساکن شهرستان اصطهبانات بود در زندگى به جهت معیشتى مشکل داشت. همچنین به دلیل اینکه این شخص از جانبازان جنگ بود، نیاز به پیگیرى مسائل درمانى داشت، آن عزیز گاه مى‏شد که فقط به خاطر این شخص و به جهت رفع نیاز وى به اصطهبانات مى‏رفت و مبلغى را که تهیه کرده بود به وى مى‏رسانید و در شیراز هم پیگیر مسائل درمان او بود».
 اگر کسى از دوستان خواسته‏اى داشت تا جایى که ممکن بود بلکه در بعض اوقات عادتاً غیرممکن به نظر مى‏رسید اجابت مى‏نمود و تلاش خود را بذل مى‏نمود تا کار رفیق به انجام برسد. در این راه حتّى از بدل مال و امثال ذلک هم دریغ نمى‏ورزید. روزى متوجّه شد یکى از دوستان که حقّ استادى هم بر گردن شهید داشت، عازم سفر بود و اتومبیلشان هم آنچنان مناسب براى این امر نبود. بلافاصله ماشین خود را در اختیار آن بزرگوار گذاشت. گویى اصلاً خود را مالک آنچه داشت نمى‏دانست.
 جانباز شیمیایى عزیز برادر آریافر مى‏گفتند: مى‏دیدم شهید سهل‏البیع همه تلاشش رفع نیازهاى دیگران است و اصلاً به فکر خودش نیست، مى‏آمد به من مى‏گفت یک پولى به من بده براى فلان شخص و من مى‏گفتم چرا صادق به فکر خودش نیست و همه‏اش به فکر دیگران است؟
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم                      هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
یکى از رفقاى حاج محمّد صادق مى‏گوید: چند سال پیش در فصل زمستان برف زیادى باریده بود و بنده که مشغول ساختن خانه بودم به همراه ایشان براى سرکشى به ساختمان رفتیم و چون سقف خانه هنوز قیر گونى نشده بود آب زیادى وارد ساختمان مى‏شد که اگر از آن جلوگیرى نمى‏کردیم آسیب زیادى ببار مى‏آمد. ایشان تا این وضعیت را دید بدون لحظه‏اى درنگ به یارى من شتافت و یکى دو ساعت در آن هواى سرد در پوشاندن سقف و جابجایى سیمانهایى که در معرض آب دیدگى بود کمک کرد وقتى که به ماشین سوار شدیم تا برگردیم دیدم که از شدّت سرما مى‏لرزد و با اینکه سرما و برف و باران ناراحتى‏هاى شیمیایى وى را تشدید مى‏کرد در حلّ مشکلى که براى بنده پیش آمده بود کوتاهى نکرد و اینگونه براى دوست خود را به آب و آتش مى‏زد.
 ایشان دائماً پى‏گیر مسائل رفقاى جانباز خود بود تا آنجا که مسؤول کلنیک جانبازان شیمیایى گفته بود: «ایشان در حق بچه‏ها پدرى مى‏کرد». بعنوان مثال به یکى از جانبازان گفته بود: «من هر وقت از حال شما مطّلع شوم باید شما را به زور به بیمارستان ببرم».
 دوستان ایشان خبر دارند که این شهید بزرگوار اهل ورزش بود و با شرکت در برنامه‏هاى ورزشى مربیگرى نوجوانان را بعهده مى‏گرفت امّا قبل از آنکه مربى ورزش آنها باشد مربّى روح آنان بود.
 بدون اینکه امر و نهى کند خلق و خوى پهلوانى و شجاعت در مبارزه با هواى نفس را به آنان مى‏آموخت و کسانى که با ایشان تمرین داشتند بعد از چند جلسه دیگر از هیجانات غیر معقول و تعصبات بیجا خود دارى مى‏کردند و اگر رفتارى غیر اخلاقى از بعضى از آنان مشاهده مى‏شد با خوددارى از حضور در یکى دو جلسه از تمرینات گروه آنها را متنبّه مى‏کرد.
 از خصوصیات اخلاقى حجّةالاسلام شهید سهل‏البیع شجاعت، حلم، بردبارى، صبر و شکر و رضا بود. سکوت در جاى خود و سخن گفتن و کوتاه نیامدن در دفاع از حق در جایى که لازم بود هر دو را با هم داشت. بسیار عفیف و پاکدامن بود و از اوان نوجوانى از نگاه به نامحرم خود را حفظ مى‏کرد و بخاطر حیائى که داشت حتّى به محارم هم نگاه نمى‏کرد و اصولاً چشم در چشم کسى نمى‏دوخت. در بلژیک وقتى که کادر بیمارستان براى تعیین درجه تب و گرفتن نبض مى‏آمدند هرگز به نامحرم اجازه لمس بدنش را نمى‏داد و در مجالسى که امکان اختلاط با نامحرم وجود داشت شرکت نمى‏کرد و در این گونه موارد اصلاً اهل ملاحظه‏کارى نبود. معمولاً از کسى اظهار ناراحتى و نارضایتى نداشت و در برابر اذیّت و آزارهاى افراد جاهل و شوخى‏هاى بجا و بیجاى دوستان برآشفته نمى‏شد.
 همسر ایشان نقل مى‏کنند: گاهى وقت‏ها که با ایشان بیرون مى‏رفتیم بعضى‏ها توهین مى‏کردند ایشان هیچ جواب نمى‏داد و به من هم مى‏گفت جوابشان ندهید جواب آنها را خدا مى‏دهد.
 روحش شاد و در جوار عنایات حضرت حق جلّ و على محشور باد. 
۱۷ مهر ۱۳۹۴ ۰۸:۳۳