هدر اصلی سایت

اخبار

شهید مصطفی اسداللهی زوج

شهید مصطفی اسداللهی زوج
خدایا! آیا نوبت به ما رسیده است که به حضورت باز آییم و آیا تو از ما راضی هستی و آیا ما در صف بندگان خاصّت درآمده ایم و ان شاء الله در بهشت تو داخل می شویم؟ من مصطفی اسداللّهی زوج، اکنون که برای بار دوم به جبهه های حق علیه باطل اعزام شده ام و ان شاء الله برای عملیات سرنوشت سازی آماده می شوم، بهتر است چند کلمه ای با برادران و خواهرانم صحبت کنم......

شهید والامقام مصطفی اسداللهی زوج

 

تاریخ تولد

محل تولد

تاریخ شهادت

محل شهادت

۱۳۴۶

شیراز

۲۰ / ۰۴ /۶۴

دهلران

 

بسم الله الرّحمن الرّحیم

زندگینامه ی شهید

مصطفی اسداللّهی زوج

 

 شهید مصطفی اسداللهی زوج

 

 شهید مصطفی اسداللّهی زوج در یکی از روزهای تیر ماه 1346 به دنیا آمد. هنوز چند سالی از عمر کوتاهش نگذشته بود که مادرش دار فانی را وداع گفت. تحصیلات ابتدایی را در دبستان امیر کبیر گذراند و از همان اوایل زندگی، عشق به خاندان عصمت و طهارت در وجودش شعله ور بود و به همراه دیگر برادرانش به صف عزاداران ابا عبدالله الحسین(ع) می شتافت و با حضور خود در مجالس دعا و وعظ و با شرکت در جلسات مذهبی، فعّالیت های محدود خود را در مسجد محل آغاز نمود. در حین طی کردن دوره ی راهنمایی بود که شعله های خفته ی انقلاب کم کم رو به فزونی گرفت و مصطفی در حالی که در غم از دست دادن پدر غوطه ور بود، لکن در اکثر تظاهرات و مجالسی که بر علیه رژیم طاغوت برقرار می شد شرکت می نمود.

با اوج گیری مبارزات امّت مسلمان ایران و پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری زعیم عالی قدر امام خمینی، فعّالیت های مصطفی نیز روز به روز بیشتر شد به طوری که در کنار دیگر برادران مسجد محل خصوصاً شهید حکمت خواه، شهید تابنده و برادر شهیدش محسن، به کارهای تبلیغی در محل و در سطح شهر می پرداختند. زمان فعّالیت منافقین کور دل، مصطفی در پیشاپیش صفوف حزب الله به مبارزه ی گسترده ای در رویارویی با این گروهک ملحد می پرداخت.

با شروع جنگ تحمیلی، مصطفی همانند دیگر فرزندان انقلاب در تب حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل می سوخت و چندین بار جهت اعزام به بسیج مراجعه نمود، ولی به دلیل کمی سن از اعزام او جلوگیری شد تا آن که در عملیات فتح المبین، برادرش محسن به شهادت رسید و او با شدّت بخشیدن به فعّالیت های خود در سنگر مسجد و مدرسه، عزم خود را در جهت ادامه ی راه برادر جزم نمود و این بار با حضور خود در جبهه های نور علیه ظلمت و رویارویی با کفّار بعثی، راه حق را پیمود و به خیل مجاهدان فی سبیل الله پیوست.

شهید مصطفی اسداللّهی زوج در تاریخ 20 تیر ماه سال 1364 در عملیات قدس 3 در منطقه ای از خاک عراق، دعوت حق را لبّیک گفته و جسد مطهّرشان در کربلای منطقه بر جای ماند.

به امید این که ما نیز با عمل مخلصانه و حضور در جبهه های نبرد و یاری رزمندگان پر توانمان، بازگشای راه کربلا و قدس شریف باشیم. والسّلام

یادش گرامی و راهش مستدام باد


---------------------------------------------------------- 

بسم الله الرّحمن الرّحیم

وصیت نامه ی شهید

مصطفی اسداللّهی زوج

 

«یا ایّتها النّفس المطمئنّة، إرجعی إلی ربّک راضیة مرضیة، فادخلی فی عبادی، و ادخلی جنّتی».                      (سوره ی فجر، آیات 27 تا 30)

«ای نفس قدسی، مطمئن و دل آرام (و به یاد خدا) امروز به حضور پروردگارت باز آی که تو خشنود به نعمت های ابدی او و او راضی از اعمال نیک توست، باز آی و در صف بندگان خاصّ من در آی و در بهشت (رضوان) من داخل شو».

خدایا! آیا نوبت به ما رسیده است که به حضورت باز آییم و آیا تو از ما راضی هستی و آیا ما در صف بندگان خاصّت درآمده ایم و ان شاء الله در بهشت تو داخل می شویم؟

من مصطفی اسداللّهی زوج، اکنون که برای بار دوم به جبهه های حق علیه باطل اعزام شده ام و ان شاء الله برای عملیات سرنوشت سازی آماده می شوم، بهتر است چند کلمه ای با برادران و خواهرانم صحبت کنم:

اوّل با سلام به ابرمردی که تبر ابراهیم در دست و با سلام به مردی که عصای موسی در دست و با سلام به خاتم الانبیاء محمّد مصطفی(ص)، مردی که از عربستان، شهری که در ظلمت و جهل فرو رفته بود، شهری که نکبت از آن می بارید ظهور کرد و یک باره در تمامی دنیا ندا در داد که: «قولوا لا اله الّا الله تفلحوا» و دینی نو و کامل تر از دین های پیشین آورد و سلام بر جانشینان برحقّش علی(ع) و فرزند بزرگش حسن(ع) و با سلام به سرور شهیدان، رهرو همه ی نفس های مطمئنّه، ابا عبدالله سیّد الشّهدا(ع)، امام سوم، مرد خدا، مردی که از خدا مأموریت داشت که خود و 72 یارش را فدای اسلام کند. جا دارد سلام گرم خود را بر او بفرستم و از ته دل فریاد برآورم السّلام علیک یا ابا عبدالله و با سلام به فرزندانش ... و فرزند آخرینش که در غیب به سر می برد «امام زمان(عج)» و با سلام به نایب برحقّش (خمینی)، فرزندی که پرچم خونین حسین را بر دوش گرفت و پانزده سال را برای خدا تحمّل کرد، سوز شهادت فرزند را برای خدا تحمّل کرد و هجرت از کشوری به کشور دیگر را برای خدا تحمّل کرد و اکنون با پرچم خونین حسینی بر دوش به کشور آمده و جوانان، لبّیک گو به دست بوسش می روند و این جا بهتر است بگویم ای امام! ما اهل کوفه نیستیم که تو را تنها بگذاریم «تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست» خدایا نمی دانم وصیتم را از کجا شروع کنم، خوب بهتر است همین جا صحبتم را شروع کنم. اوّلین صحبتم به بازماندگانم می باشد:

برادر و خواهرم! حسین(ع) الگوی ماست، حسین(ع) وقتی می خواست به سوی میدان برود یک حرفی به خواهرش زینب(س) زد و گفت خواهرم! مادرم فاطمه از من خیلی بهتر بود ولی خدا می خواست و او رفت و به خدا رسید، پدرم علی(ع) از من خیلی بهتر بود ولی او هم خدا خواست و رفت و برادرم مجتبی از من خیلی بهتر بود ولی او هم خدا خواست و رفت؛ اکنون نوبت به من رسیده و باید من هم بروم و بعد از من مبادا کاری انجام بدهی که در نزد خدا مورد مؤاخذه قرار گیری، مبادا با اعمالت دشمن را شاد کنی و الان به شما می گویم برادر و خواهرم! مادرمان از من خیلی بهتر بود، خدا خواست و رفت، پدرم از من خیلی بهتر بود ولی او هم خدا خواست و رفت، برادرم محسن هم از لحاظ ایمان و هم از لحاظ تقوا از من خیلی بهتر بود ولی خدا خواست و او هم راه خود را آگاهانه شناخت و رفت، چه خوش است آنان که وقت دادن جان به جای گریه، خندیدند و رفتند.

خدایا! نمی دانم چه بگویم، من بنده ی پر رویی هستم، منی که 17 سال عمر کرده ام ولی سراسر عمرم گناه بود، منی که حتّی یک ساعت عمرم به یاد تو نبوده ام. خدایا! مگر من برای تو چه کرده ام که الان از تو شهادت می خواهم، من احساس شرم می کنم. خدایا! قلب من سیاه شده. خدایا! با عین حال که می دانم خیلی گناه کرده ام ولی خدا، با همه ی این حال امید به رحمت تو دارم، می دانم که خدا، ابوذر را تو ابوذرش کردی، خدا، سلمان را تو سلمانش کردی، خدا، حر را تو حرّش کردی، خدا، خمینی را تو خمینی کردی، خدا، دست این همه بندگانت را گرفتی، آیا دست مرا نمی گیری، خدا، قسمت می دهم به آبروی حسین، به آبروی سلمان و ابوذر و حر قسمت می دهم که دست مرا بگیری و ببری آن جا که خالصانت را بردی و خدای من، این را بدان که اگر بخواهی مرا به مرگ طبیعی از دنیا ببری، می گویم و این جا می نویسم که بندی را به گردن جنازه ام بیندازند و روی خاک بکشند و بگویند این بنده ای بود که شهادت را از خدا خواست ولی از بس گناه کرده بود خدا او را شهید نکرد و در این جا که می دانم خدا مهربان است و یار و غمخوار بندگانش هست. چند وصیت دارم که به برادران و خواهرانم می کنم: در شهادت من صبر کنند چون که خدا در قرآن صابرین را به اجر عظیمی بشارت می دهد. مساجد را که سنگر عظیمی هستند و امام آن قدر روی مساجد تکیه دارند خالی نکنید. امام عزیز را یک لحظه تنها نگذارید و تا پای جان از امام و ولایت فقیه پیروی کنید و همیشه بعد از نمازهایتان به او دعا کنید، چون هر چه داریم اوّل از خدا و بعد از وجود رهبر است. نماز جمعه، سنگر عاشقان الله را فراموش نکنید و انقلابمان را به جهان و جهانیان صادر کنید، حزب الله را تشکّل بخشید و سنگر گروه های مقاومت را خالی نکنید، جبهه ها را خالی نکنید و تبلیغات را که امام می فرمایند از اهمّ امورات است به نحو احسن انجام دهید. از وصایای دیگرم این است که ان شاء الله من که شهید شدم مبادا بگذارید دشمنان بیایند و به راحتی بنشینند و به اسلام و شهدا زخم زبان بزنند، به محسن زخم زبان زدند، دل او را شکستند، خدایا دلشان را بشکن. خوب برادران و خواهران، من الان در لباس دامادیم هستم و آن قدر خوشحالم که تا این جا خدا دستم را گرفته و به جبهه آورده و شب شهادت من مثل شب عروسیم است. آیا شما شب عروسی بر من گریه و زاری می کنید؟ من این راه را که راه انبیاء الهی، راه سرور شهیدان حسین(ع) است را آگاهانه انتخاب کرده ام، به خدا قسم می دانم کجا می روم، اگر نمی دانستم هیچ گاه حاضر نبودم به خاطر این راه جانم را فدا کنم. در شهادت من خم به ابرو نیاورید، چنان چه زینب صبر کرد صبر کنید، برای من گریه نکنید، به یاد ابا عبدالله الحسین، به یاد علی اصغر حسین(ع) باشید ... .

صحبت محسن را فراموش نکنید، سینه زنی بکنید برای حسین، به یاد سینه زنی های محسن که به قول امام هر چه داریم از همین سینه زنی هاست. خوب بیش از این وقت گرانبهایتان را نمی گیرم.

اگر جنازه ی من پیدا نشد بی تابی نکنید و اگر پیدا شد جنازه ی این بنده ی حقیر را از مسجد توکّلی تشییع کنید و در دار الرّحمه در قطعه ی شهدا در نزدیکی محسن و بقیه ی شهدا مرا دفن کنید تا شاید محسن و بقیه ی شهدا در روز قیامت مرا شفاعت کنند و اگر مقدور بود مرا سیّد علی محمّد دستغیب در قبر بگذارند و خود آقای دستغیب تلقین را بخواند.

ضمناً یادتان نرود قبل از گذاشتن من درون قبر ان شاء الله 10 مرتبه دعای فرج «إلهی عظم البلاء ...» را بخوانید و بعد مرا دفن کنید و البته اگر مراسم تشییع من در شب صورت بگیرد چه بهتر.

مسأله ی دیگر این است که برادرزاده و خواهران من و همه ی دوستان و آشنایان، شما حقّ زیادی بر گردن من دارید و اگر مرا حلال نکنید من روز قیامت با روی سیاه نمی توانم سوی محشر بیایم، پس به خاطر خدا از حقّ خود بگذرید، ان شاء الله که خدا به شما اجر عظیمی عنایت فرماید و مرا حلال کنید و برایم دعا کنید.

ضمناً تمامی اموالم را به دست .......... می سپارم تا خود به نفع اسلام و مسلمین آنها را خرج کند. از همگی التماس دعا دارم، ضمناً از بد خطّی مرا ببخشید، زیرا وصیت نامه را سریع نوشتم. والسّلام

مصطفی اسداللّهی زوج

23 / 11 / 62

-----------------------------------------------------------------------------------------------
 

خاطره ای از یک رزمنده ی بسیجی

تشنه لبان در آغوش شهادت

 

 شهید مهدی نظیری و شهید مصطفی اسداللهی زوج

 

خورشید بساط آتشین خود را جمع کرده بود و ماه آهسته و با وقار می آمد تا بر دل عاشق بر خون نشسته در دیار دژخیمان مرهمی باشد. یاران مجروح و تشنه، گرمای روز را به امید رسیدن شب سپری کرده بودند. جسم شهیدی عاشق در کناری بر خاک نرم افتاده بود، تشنگان شیار خاکی از عطش، ناله های یا حسین مظلوم سر داده بودند.

هر لحظه فشار تشنگی بر رضا نیز افزون تر می شد. با خود می گفت: خدایا! چه کنم، یاران در کنارم از زخم هایی که دشمن بر پیکره شان نشانده و از تشنه کامی، جان می سپارند، اگر به امید یافتن آب آنان را ترک کنم شاید دیگر توان برگشتنم نباشد و قبل از شهادت، آنان را نبینم ... .

رضا در کنارمان با چهره ی استخوانی خود نشسته است، می گوید: بله برادران، تا آن زمان 24 ساعت بود که به بدن های زخمی و بی رمق ما آب و غذایی نرسیده بود، در حالی که هیچ کدام از ما از تشنگی و ضعف جسم یارای حرکت نداشتیم. من که تازه به هوش آمده بودم از خنکی شب تا حدّی آرامش پیدا کردم. یک باره در آن لحظات، تمام وقایعی که تا آن زمان بر ما گذشته بود از نظرم گذشت. یادم آمد وقتی که از شهرمان به جبهه برگشتم، بچّه ها به من گفتند که قرار است لشکر ما عملیات بزرگی را انجام دهد. خیلی خوشحال شدم، ما مدّت ها بود که منتظر این چنین دستوری از طرف فرماندهی بودیم.

بنده قرار نبود که در گردان باشم و همراه نیروهای رزمی گردان بروم، امّا با اصراری که به مسئولمان برادر حسین تاش کردم، سرانجام او را راضی به شرکت خود در عملیات کردم. از محلّ قرار همراه با بیسیم چی گردان امام مهدی(عج) به محلّ آن رفتم، برادران رزمنده به روی خاک های سرخ دشت نشسته بودند. نزدیک بود که موقع اذان مغرب بشود، صدای مناجات به آسمان بلند بود، فریادهای یا حسین از هر گوشه ای به گوش می رسید. اذان گفته شد، نماز خواندیم. بعد از نماز، مناجات ها ادامه یافت و پس از آن برادران غذای مختصری خورده و مهیّای رزم شدند. شور و حال عاشورای حسین به پا بود. بچّه ها می گفتند: عجله کنید، امام حسین(ع) منتظر یاری ما است. قرار بود ما از پشت به دشمن حمله کنیم. از ساعت 9 تا ساعت 3 بعد از نیمه شب پیاده به سمت دشمن می رفتیم. در این ساعت بچّه های گردان به دو گروه تقسیم شدند. از بیسیم صدای فرمانده ی لشکر را می شنیدم که وضعیت گردان های مختلف را سؤال می کرد. در حالی که ما در چند قدمی دشمن بودیم، دشمن هنوز در خواب بود و متوجّه ما نشده بود. چند لحظه بعد خود را به نزدیکی سنگرهای فرماندهان عراقی رساندیم. همه چیز برای شروع عملیات آماده می شود. مقرّ فرماندهان عراقی دورترین محلّ عملیات بود و تا آن جایی که یادم هست ما هنوز به سیم های خاردار این مقر نرسیده بودیم که نیروهای گردان های دیگر آماده ی شروع عملیات بودند.

در این جا فرمانده ی عملیات از طریق بیسیم به ما می گفت هر چه سریع تر خود را آماده ی شروع عملیات کنید. ما به سرعت مشغول باز کردن راه از میان سیم های خاردار شدیم. عجیب این جا بود که دژبانی قرارگاه فرماندهی دشمن با ما در این لحظه بیش از 20 متر فاصله نداشت، ولی متوجّه فعّالیت ما نمی شد. وقتی راه باز شد، سریعاً داخل شده و دور تا دور مقر پخش شدیم. در طیّ چند لحظه مقر به محاصره ی کامل ما در آمد و همین موقع ناگهان یک عراقی که از خواب بیدار شده و متوجّه ما شده بود در حالی که از وحشت تعادل روحی خود را از دست داده بود بی اختیار فریادهای گوش خراشی می کشید، امّا دیگر فریاد او برای ما مسأله ای به وجود نمی آورد، زیرا ضمن این که ما آمادگی کامل برای شروع عملیات داشتیم، رمز عملیات نیز از طرف فرماندهی قرائت شد. فریادهای یا حسین با طنین رگبار مسلسل ها توأم شد. دقایقی دیگر کلّیه ی عراقی های مستقر، آنهایی که جان سالم به در برده بودند تسلیم ما شدند. دیگر کار گروه ما تمام شده بود و بایستی خودمان را به سایر نیروها ملحق می کردیم. فرمانده ی گروه فرمان حرکت داد ... هنوز از مقر زیاد دور نشده بودیم که ناگاه صداهای مهیبی ما را متوجّه خود کرد. خدایا چه می دیدیم، چند تن از برادران روی مین رفته بودند. خود را برای کمک به آنها رساندم. 4 نفر بودند که زخمی شده بودند. خود را از میدان مین بیرون کشیدیم. در طیّ همین لحظات نیروهای ما از منطقه رفته بودند، به جز بنده و چهار نفر که زخم هایی بر تن داشتند آن جا کس دیگری نبود. لحظه ای بعد دشمن که در آن نزدیکی بود متوجّه ما شد. در زیر آتش شدید دشمن، متحیّر مانده بودیم، نمی دانستیم که باید به کدام طرف برویم. همین طور که بدون هدف می خزیدیم، شیاری به چشممان خورد. خودمان را به درون شیار انداختیم. هنوز نفسی تازه نکرده بودیم که دشمن نیز از نقطه ای دورتر به شیار سرازیر شد. دیگر راهی به نظر نمی آمد. مطمئن شده بودیم اسیر یا شهید خواهیم شد. شروع به خواندن آیه ی «و جعلنا من بین أیدیهم سدّاً و ...» کردیم. چند قدمی جای خود را عوض کردیم و سعی کردیم طوری قرار بگیریم که دشمن ما را نبیند، با این حال خودمان را آماده کرده بودیم که اگر نیروهای دشمن نزدیک تر آمدند، یک مقداری از هم فاصله بگیریم و با نارنجک هایی که داشتیم با نیروهای دشمن مبارزه کنیم، امّا سرانجام یاری خدا شامل حالمان شد و عراقی ها ما را ندیده و به سوی ما نیامدند. در این حال، وضع مزاجی برادر مصطفی اسداللّهی بدتر می شد و خون زیادی از زخم او خارج شده بود. می خواستیم به او مقداری آب بدهیم. در این لحظه بنده سؤال کردم که آیا در داخل قمقمه ها آب هست. در پاسخ، بر خلاف انتظار فهمیدم که مقدار خیلی کمی در ته یکی از قمقمه ها آب وجود دارد که آن هم دردی را دوا نمی کند. از آن جا که احتمال می دادیم حدّاقل 24 ساعت را در بیابان خواهیم بود، این مسأله که آب نبود آن لحظه برای ما تکان دهنده بود. برادر نظیری در همان لحظه ی نخست گفت بنده حاضرم بروم و به هر ترتیبی آب پیدا کرده و بیاورم، امّا از آن جا که این کار نشدنی بود و با هم بودن، امکان نجاتمان را بیشتر می کرد قبول نکردیم، امّا این پیشنهاد، روح ایثارگری آن برادر را نشان می داد، زیرا همه می دانستیم که وی به علّت ناوارد بودن به منطقه که منطقه ی دشمن نیز بود، در این کار حتماً به شهادت خواهد رسید. یکی دیگر از برادران، برادر حاج رسول، پیشنهاد کرد در دیواره ی شیار، سرپناهی درست کنیم، گودالی بکنیم و سرهایمان را داخل آن بکنیم تا آفتاب بر سرمان نیفتند. با یک چاقو و سیم چینی که داشتیم، سرپناه های کوچکی به اندازه ی یک وجب کندیم. آفتاب کم کم تمام شیار را فرا گرفت، از آقا مصطفی صدایی نمی آمد، دیگر ناله های او به گوش نمی رسید. آقا مهدی به هر ترتیبی بود خود را به او رساند. وقتی بالای سر او رسید خشکش زد، به سختی به ما فهماند که آقا مصطفی دیگر شهید شده است. اصلاً دلمان نمی خواست این طور صحنه ای پیش بیاید. ما خودمان را وقف تلاش برای نجات او کرده بودیم ولی به هر حال او سعادت شهادت را پیدا کرده بود و در حالی که پای قطع شده اش جسم او را رنجور کرده بود و لب هایش نشان از تشنگی داشت خود را به شهدای کربلا رسانده بود.

برادر محسن و مهدی هم که از بنده و برادر حاج رسول از لحاظ جسمی ضعیف تر بودند زیاد طلب آب می کردند، ذکر می گفتند و حسین(ع) را صدا می زدند، امّا ما آبی در اختیار نداشتیم و با آن جسم های زخمی و ناتوان هم در گرمای روز قادر به حرکت نبودیم، باید تا شب صبر می کردیم تا هوا خنک و تاریک شود، شاید آن هنگام بتوانیم از آن محل خارج شده و خود را به رزمندگان اسلام برسانیم، ولی هر چه گرما زیادتر می شد، امید ما نیز به زنده ماندن کمتر می گشت. در آن لحظات فهمیدیم که انقطاع الی الله یعنی چه، صحرای کربلا در نظرمان مجسّم بود، از همه ی دنیا روی گرفته بودیم، حالتی روحانی و معنوی پیدا شده بود، بدن ها می سوخت، هر لحظه سعی می کردیم قسمتی از بدنمان روی به سمت آفتاب نباشد، هر سمتی از بدن را که از آفتاب می گرفتیم سمت دیگری در معرض آفتاب قرار می گرفت. به هر ترتیبی بود نماز ظهر و عصر را به حالت خوابیده خواندیم، ذکر خدا را بر لب داشتیم، کم کم لب ها و زبانمان خشکیده بود، به واسطه ی عطش و خشکی دهان دیگر نمی توانستیم با هم خوب صحبت کنیم، لفظ عادی بر سر زبان ها نمی آمد، برای کمی سایه خودمان را این طرف و آن طرف می کشیدیم. شاید اگر آن گودی که سحرگاه کنده بودیم و سرهایمان را در آن داخل کردیم نبود و آفتاب بر مغزهای ما می تابید، روز را نمی توانستیم به شب برسانیم. کم کم عصر شد و برای من که سالم بودم و طاقتم از بقیه بیشتر بود آن یک روز به اندازه ی صدها روز گذشت. غروب که شد برادران پیشنهاد کردند که حرکت بکنیم امّا من گفتم صبر کنید که هوا تاریک تر شود تا دشمن نتواند ما را ببیند. آنچه را که قبلاً نگفتیم و مهم، این بود که در تمام ساعات روز که ما با آفتاب و اشعه های آتشین آن در ستیز بودیم گلوله های توپ دشمن، منطقه را شدیداً می کوبیدند.

در حالی که توانایی رکوع و سجود درست و حسابی را نداشتیم، نماز مغرب و عشا را نیز خواندیم. تصمیم گرفتیم که حرکت خود را شروع کنیم. برادر حاج رسول نیز می خواست از جای خود بلند شود، همان طور که از جای خود برمی خواست سرش گیج خورد و محکم با صورت به روی زمین افتاد. برادر محسن هم می گفت: برادران، من نمی توانم حرکت کنم، بیایید من که با منطقه آشناترم نقشه ی حرکت شما را توضیح بدهم شما بروید، برای من نیز خدا بزرگ است؛ امّا این طور نمی شد، گفتیم یا 4 تایی از آن جا می رویم یا هر 4 نفر در آن جا می مانیم و شهید می شویم. از این میان به جز من فقط برادر مهدی کمی حال حرکت داشتند، آن هم نه آمادگی جسمی بلکه آمادگی روحی. وقتی من این حالت را دیدم گفتم صبر کنیم و یک مقدار استراحت کنیم شاید یک مقدار وضع بهتر شود.

ناگاه برادر رضا صحبت های خود را قطع کرد و گفت: بله برادر، این همان لحظات بود که من نشستم و وقایعی را که بر ما گذشته بود مرور می کردم، واقعاً آن لحظات خیلی سخت و دشوار بود. به او گفتیم برادر رضا ما هم تشنه ایم، امّا نه تشنه ی آب بلکه تشنه ی شنیدن بقیه ی ماجرا، لطفاً بقیه ی جریان را برای ما تعریف کن. آهی کشید و ادامه داد: متأسّفانه در همین لحظات، تب و لرز ناشی از ضعف نیز بر دردهای ما اضافه شد. در این جا رو به سوی خدا کرده و خداوند رحیم را قسم دادیم که خدایا حالا همان طور که واقعه ی صحرای کربلا را به ما نشان داده ای، همان تحمّل و صبر عاشورایی را نیز به ما عطا بنما، می گفتیم خدایا راضی نشو که ما تحمّل خود را از دست بدهیم، مبادا بی صبری و ناتوانی سبب آن شود که تن به اسارت دشمن بدهیم، از خدا می خواستیم به ما قدرت تحمّل و بردباری عطا کند. به هر ترتیبی بود تب و لرز ما قطع شد، امّا همه چیز ناگهان از نظرم محو شد.

نیمه های شب بود که به هوش آمدم، برادران دیگر را نیز بیهوش یافتم. سرم را به طرف آسمان بلند کردم، ماه را دیدم که در پهنه ی آسمان خودنمایی می کرد. لرزه ی بدنم داشت باز هم شروع می شد، برادران را صدا کردم، آقا مهدی، آقا محسن و حاج رسول یکی پس از دیگری به هوش آمدند. هوا کم کم خنک تر می شد، من و آقا رسول به سمت برادر شهید مصطفی اسداللّهی رفتیم. چون قدرت بلند کردن ایشان را نداشتیم، جسم شهید را به گوشه ای از شیار کشیدیم، روی او را به سوی خانه ی محبوبش برگرداندیم و برانکارد را روی آن گذاشتیم. با سعی زیاد مقداری خاک روی او ریختیم و اندوهگین با عزیز خودمان وداع کردیم و بعد به طرف آقا محسن و آقا مهدی حرکت کردیم و به آنها گفتیم که برادرها آماده ی حرکت بشوید زیرا هوا دارد روشن می شود.

آن موقع دیگر کسی حال سینه خیز رفتن یا حالتی که استتار باشد را نداشت، اصلاً توجّهی هم به خطر دشمن نداشتیم. به هر حال هر طوری بود راه افتادیم و به اصل وجود، خدای خودمان و به آیه ی «و جعلنا بین أیدیهم سدّاً و من خلفهم سدّاً فاغشیناهم فهم لا یبصرون» متوجّه شدیم. در آن لحظات به راستی درک کردیم دشمن که در نزدیکی ما بود و از دیدن ما عاجز، واقعاً «صمّ بکم عمی فهم لا یعقلون» بود، زیرا عقل و چشم و گوش، هیچ در خدمت آنها نبود، زیرا اگر کسی کوچک ترین دقّتی می کرد، با آن حالی که ما داشتیم حتماً وجود ما برایش مشخّص می شد.

شاید چیزی نزدیک به 3 یا 4 دقیقه حرکت می کردیم و زمانی در حدود ده دقیقه استراحت می کردیم. در آن لحظه نیروهای دشمن را که در یک کیلومتری ما قرار داشتند به وضوح می دیدیم. به زودی در شیار دیگری وارد شدیم. حدود دو کیلومتر راه رفته بودیم که در سایه ای درون شیار جدید بر زمین افتادیم. شن های درون سایه که خنک بودند برای ما خیلی گرانبها بود. تن خود را بر این شن ها می کشیدیم تا خنکی آن بر ما اثر کند.

در همان لحظات واقعه ی شیرین دیگری نیز اتّفاق افتاد. یکی از برادرها چند قمقمه ی آب که در آنها کمی آب بود پیدا کرد و در حالی که خیلی خوشحال شده بودیم، آن مقدار خیلی کم آب را به همدیگر تعارف می زدیم. سرانجام به هر کدام به اندازه ی 2 تا در قمقمه آب رسید، امّا آن آب نه تنها تشنگی ما را رفع نکرد بلکه سبب تشنگی بیشتر ما شد. برای طی کردن همین 2 کیلومتر راه از صبح تا ظهر را تلاش کرده بودیم. در این لحظات من از برادران اجازه خواستم که به سبب قدرت جسمی بهتر کمی جلوتر بروم شاید چیزی پیدا کنم و راه نجاتی پیدا کنم و آن وقت به سوی آنان برگردم. پس از آن، چند کیلومتری جلو رفتم، در راه به تعدادی مین که پس از خنثی شدن در گوشه ای جمع شده بود رسیدم. کمی دور و اطراف آنها را نگاه کردم، خدایا چه می دیدم! کلمن آبی در آنجا بود. به سوی کلمن رفته و درون آن را نظاره کردم. بله، آب داشت. دیگر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم. کلمن محتوی آب را برداشته و با عجله برگشتم، امّا با دیدن برادران، غمی جانکاه بر جسمم نشست. دهان آقا محسن پر از خون بود و آقا مهدی هم نه چیزی می شنید و نه چیزی می توانست بگوید. روح این برادران، دیگر آماده ی پرواز بود. کمی آب را به زحمت به حلقشان ریختم. حاج رسول کمی حالش بهتر بود توانست قدری آب نوش جان کند، با حصیر و میله ی آهنی که در آن جا بود سایبان کوچکی برای برادران درست کردم. به حاج رسول گفتم حاجی، وضع برادرها خیلی بد است، باید هر چه زودتر برویم کمک بیاوریم، با من می آیی؟ حاج رسول به این کار ابراز تمایل کرد و او را کمک کردم در حالی که سرش گیج می خورد و نمی توانست درست و حسابی خود را کنترل کرده و سر پا نگه دارد، به راه افتادیم. چند صد متر جلوتر سایبانی بود، حاج رسول دیگر نمی توانست راه برود. به من گفت این جا می مانم، تو برو و زودتر بچّه های خودمان را پیدا کن و برگرد. چاره ای نداشتم جز این که به حرف او گوش کنم. به راه افتادم، مقدار زیادی راه رفته بودم که ناگهان صدای تیراندازی شدیدی برخواست. خوب دقّت کردم، پس از آن که مطمئن شدم تیراندازی از طرف نیروهای خودی است فریاد زدم یا مهدی، یا حسین و ... لحظه ای بعد تیراندازی قطع شد و تنی چند از برادران رزمنده به سوی من دویدند. بلافاصله مرا به سنگر خود بردند، آن جا جریان گم شدن خود را تعریف کرده و از آنها خواستم به کمک برادران بشتابند. چیزی نگذشت که عدّه ای از برادران آماده ی رفتن شدند.

ابتدا به سراغ دو برادری که حالشان وخیم تر بود رفتیم. وقتی چفیه را کنار زدیم، آه از نهادمان برخاست. این دو برادر در حالی که سرها را کنار هم گذاشته بودند جان را به جان آفرین تسلیم کرده بودند. برادران همراه، شهدا را برداشتند و به سوی حاج رسول حرکت کردیم. حاج رسول هم چند قدمی با مرگ فاصله نداشت، چشمانش ما را خوب نمی دید. به حاج رسول گفتم: حاجی کمک آمده، برایت آب آورده ام. می گفت آب را بده به برادر خسروانی. هر چه می گفتم حاج رسول، من خودم خسروانی هستم، آب را بخور، متوجّه نمی شد. به هر ترتیبی بود مقداری آب خوراندیم. بعد دو تن از برادران، او را سوار بر موتوری که همراه آورده بودند کرده و از آن جا دور شدند. آخر الامر برگشتیم، مرا نیز به اورژانس بردند و از آن جا نیز به بیمارستان صحرایی منتقلمان کردند. چند روزی سرم به تن ما وصل بود. آن جا وقتی برادران با من صحبت می کردند می گفتند از بچّه های لشکر هیچ کس گمان نمی کرد که شما زنده باشید. از خداوند بزرگ می خواهم که روح شهیدان این قضیه، برادر مصطفی اسداللّهی، محسن رجبی و مهدی نظیری را شاد نموده و با شهدای تشنه ی کربلا محشورشان نماید.

 

 ---------------------------------------------------------------------------

 

زندگی نامه شهید محسن اسداللهی زوج

 

آری! شهدا رفتند، امّا پیامشان را با خون خویش امضا کردند و به ما سپردند، پیامی که لحظه لحظه زندگی پر افتخارشان دلیل بر صحّت آن است، پیامی بس بزرگ!! آنها با پیام خویش به ما آموختند که همواره حامی و طرفدار ولایت فقیه و در نهایت اسلام باشیم تا به سعادت ابدی دست یابیم و با تمامی وجودمان نصایح حضرت امام خمینی، این حجّت خدا بر زمین و این ابراهیم زمان را فرمانبردار باشیم تا حدّی که جانمان را برای او و برای فرمان او که همان اسلام است فدا کنیم که بهشت را به بها می دهند نه به بهانه و همواره حامی و طرفدار یاران امام باشیم و خلاصه آنها به ما آموختند که انسانی اسلامی باشیم و با ادامه ی راه آنان، در رحمت الهی را بگشاییم و اینک رسالت رساندن و عمل به پیام این عزیزان بر دوشمان سنگینی می کند؛ امید آن داریم که با توکّل به خداوند تبارک و تعالی در انجام این امر مهم توفیق یابیم.

با آرزوی سلامتی و طول عمر حضرت آیت الله العظمی امام خمینی و آیت الله العظمی منتظری و پیروزی نهایی سپاه اسلام بر تمامی کفر، نگرشی داریم بر زندگی پربار شهید گرانقدر محسن اسداللّهی.

شهید سعید، محسن اسداللّهی، در آبان ماه 1342 در خانواده ای مذهبی پا به عرصه ی حیات نهاد. از همان اوان کودکی با مصائب و سختی های بزرگی مواجه شد و در 6 سالگی از داشتن مادر محروم گردید و با همین وضع، دوران ابتدایی تحصیلات خود را سپری نمود و پا به مرحله ای جدید نهاد که شاید بتوان آن را آغاز فعّالیت های او دانست. در دوره ی راهنمایی بود که به کمک دیگران و اشتیاق فراوانی که خود داشت، به مسجد محل راه پیدا کرد و پس از مدّت زمانی کوتاه، یکی از اعضای فعّال کتابخانه ی مسجد گردید و فعّالیت های مذهبی خویش را با شهید علی اصغر حکمت خواه که یکی از برادران فعّال عضو مکتب قرآن مسجد محل بود آغاز نمودند.

در آن زمان که ایشان در دوره ی راهنمایی مشغول تحصیل بود، از اخلاق و کردار و رفتار مکتبی برخوردار بود و با اطّلاعاتی که از مسائل دینی داشت، راهنمای بچّه های مدرسه مخصوصاً همکلاسی هایش بود و سئوالات و مسائل خود را از او می پرسیدند و او با کمال مهربانی به آنها جواب می داد و به راستی او با روشنگری های خود، محرّک مدرسه بود و در این زمینه، بچّه ها را به مسجد رفتن دعوت می کرد و اصرار داشت بر این که نمازها را باید در مسجد خواند، زیرا می دانست که مسجد، بهترین سنگرهاست و آغاز همه ی تحوّلات از مسجد است و بر همین اساس در زمان سیاه طاغوت، وی با وجود داشتن سنّ کم، در ایّام ماه مبارک رمضان خود را به محضر شهید آیت الله دستغیب(ره) می رساند و از آن وجود شریف بهره ها می جست و با روحیه ی اسلامی که داشت، با هر مظهر ضدّ خدایی به مبارزه برمی خاست. در همین رابطه یکی از دوستانش می گوید:

«روزی در سر کلاسمان تلویزیون آموزشی آورده بودند و مجری آن یک زن بی حجاب بود. محسن با وجود داشتن سنّ کم، رفت گوشه ی کلاس نشست و گفت این بر خلاف دستورات اسلامی است و برنامه را نگاه نکرد».

انقلاب اسلامی امّت ایران کم کم اوج می گرفت و محسن نیز که انسانی وارسته بود، طبعاً از این امّت نمی توانست جدا باشد و به همین خاطر در صفوف اوّل تظاهرات حاضر می گردید.

محسن با روحیه ی ایثارگری خود، مشکلات مردم را مشکلات خود می دانست و خصوصاً در دوران اوج انقلاب اسلامی جهت تهیه ی ارزاق عمومی خانواده های مستضعف، سختی ها را تحمّل و خود به جای آنها در صف های نفت و غیره می ایستاد و یا در توزیع اجناس، به عموم مردم خدمت می کرد.

در همین دوران بود که از نعمت پدر نیز محروم گردید، امّا از دست دادن پدر و خلأ وجود ایشان، کوچک ترین تأثیری در کم شدن فعّالیت های ایشان نگذاشت و با کمال اشتیاق، به اسلام و انقلاب اسلامی وفادار ماند و در تاریخ 22 بهمن 57 شاهد به ثمر نشستن پیروزی خون بر شمشیر بود و پس از آن در جمع حزب الله و در سنگر مسجد به فعّالیت خویش ادامه داد و با نوشتن شعارهای اسلامی و انقلابی، دیوارهای شهر را با خطّ زیبای خویش می آراست. او در اوج درگیری های امّت حزب الله با بنی صدر ملعون و گروهک منافقین، عکس شهید بهشتی و برادر خامنه ای و برادر رفسنجانی را می گرفت و می بوسید و می گفت: «خدایا مرا پیش مرگ اینان بگردان!». در اکثر مبارزات خیابانی امّت حزب الله با منافقین شرکت می نمود و با شجاعت و بی باکی، به مبارزه با آنها می پرداخت تا حدّی که در بعضی مواقع مورد ضرب و شتم قرار می گرفت و با این حال، لحظه ای دست از مبارزه برنمی داشت. در عین حال همواره سعی می نمود دانش آموزی ممتاز باشد تا بتواند در آینده یار امّت اسلام باشد و این خود درسی بزرگ است برای تمام دانش آموزان مسلمان ما.

او که همواره گوش به فرمان امام خویش بود، با شروع جنگ تحمیلی عراق بر علیه جمهوری اسلامی ایران، شوق رفتن به جبهه را در سر می پروراند و در حالی که در گروه مقاومت محل و انجمن اسلامی دبیرستان خود مجدّانه فعّالیت می کرد، در روز 3 اسفند در حالی که در کلاس سوم دبیرستان درس می خواند، به سوی جبهه های حق علیه باطل شتافت تا با مصاف با کفّار بعثی، گامی نو در جهت پیشبرد حاکمیت الله بردارد.

در جبهه، شب ها را با لیوان آبی که تهیه می کرد وضو می گرفت و در تاریکی به راز و نیاز با حق تعالی مشغول می شد.

شهید محسن برای دوستانش از جبهه نامه ای نوشت و از آنها خواست تا مدرسه را سنگر خود بدانند و با حضور خود در انجمن اسلامی، این سنگر را محکم نگه دارند. آری! از خصوصیات دیگر ایشان، صدای گرمشان بود که در مصیبت خوانی های اهل بیت و مجالس دیگر، همگان را مجذوب خود می کرد. هر کس در مورد شهادت صحبتی را شروع می کرد شیفته ی گفتارش می گردید.

او نمونه ی بارز یک مسلمان متعهّد و حزب الله بود و بالاخره در سحرگاه 4 فروردین ماه 1361 در حال مناجات پس از نماز صبح بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر و صورت، دعوت حق را لبّیک گفت و به فوز عظیم شهادت دست یافت. پیکر پاک و مطهّر شهید محسن اسداللّهی در هفتم فروردین ماه بر دوش امّت حزب الله، تشییع و در قطعه ی شهدای گلستان دار الرّحمه به خاک سپرده شد.

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

 

۳ مهر ۱۳۹۴ ۲۰:۲۹