هدر اصلی سایت

اخبار

شهید حجت الاسلام مجتبی اجرایی

شهید حجت الاسلام مجتبی اجرایی
مى‏خواهم بدانم این دنیا با همه بدى‏هایش سزاوار است که عمرمان را صرف آن کنیم؟ دنیا را هدف براى خودمان قرار بدهیم. آیا مگر ثروتمندها یا آنهایى که از جهات مادى در رفاه بودند. موقع رفتن چیزى را توانستند با خودشان ببرند؟ نه!! تنها عملشان را بردند. این را مطمئن باشید که فرداى قیامت از ما سئوال مى‏کنند که عمرتان را چگونه صرف کردید؟ این را بدانید اگر از شهادت ترس داشته باشید، اگر از مردن ترس داشته باشید، مطمئن باشید که دنیا را بیشتر از خدا دوست دارید.

تاریخ تولد

محل تولد

تاریخ شهادت

محل شهادت

۱۳۴۳

شیراز

۲۴ /۱۰ /۶۵

شلمچه

 

پیام حضرت آیت‏ اللَّه حاج سیّدعلى‏ محمّد دستغیب(دام‏ ظلّه)

 

شهید مجتبی اجرایی

  

بسم اللَّه الرحمن الرحیم

 

قال اللَّه تعالى: «فمن کان یرجو لقاء ربّه فلیعمل عملاً صالحاً و لایشرک بعبادة ربّه أحداً»   (سوره کهف، آیه  110)

 

 خداوند مى‏فرماید: هر کس امید (آرزوى) لقاء (و وصال) پروردگارش را دارد پس باید عمل صالح انجام دهد و در بندگى پروردگارش کسى را شریک قرار ندهد.

 یعنى انگیزه او در بندگى و عبادت مدح مردم نباشد، دوستى مال و ریاست و مظاهر دنیا دلش را فرا نگرفته باشد، چنین شخصى مى‏تواند بگوید من آرزوى وصال پروردگارم را دارم، آن کس که مرا پرورش داد و به لطف و کرمش اصل مرا به من شناسانید و ملتفت شدم که از او هستم و به او باز مى‏گردم.

 شهید عزیز حجّةالاسلام آقا شیخ مجتبى اجرائى از ابتداء بلوغ طالب علم شد و موانع را یکى پس از دیگرى پشت سر گذاشت و به یادش آمد کسى که او را از همه بیشتر دوست دارد خالقش و رازقش یعنى خداى‏تعالى مى‏باشد، پس باید تنها او را دوست بدارد، کوشید تا دل را از غیر او خالى کند، و سریع‏ترین و بهترین راه تخلیه را همراه با دروس حوزوى گریز به جبهه دانست، و متوجّه شد که او را از سال‏ها پیش دعوت کرده‏اند،

 «و اللَّه یدعو الى دار السلام» (سوره یونس، آیه 25)

 «و خداوند به دار سلام دعوت مى‏کند».

عازم جبهه شد و جهاد کرد و برگشت، چندین بار رفت و برگشت و مى‏گفت و مى‏نوشت:

  خرم آن روز کزین منزل ویران بروم                      راحت جان طلبم از پى جانان بروم

  تا بالاخره به او گفتند که این سفر آخرین است بیا که دیگر غمى ندارى و او گفت:

 آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد          تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم

 او رفت تا در بساط قرب الهى لنگر اندازد و چه خوش مى‏گفت:

 حافظ شب هجران شد بوى خوش وصل آمد         شادیت مبارک باد اى عاشق شیدائى

-----------------------------------------------------------------------------------------------

 

وصیت نامه شهید

(شهید بزرگوارمان وصیت‏نامه مکتوب نداشتند و این مطالب را ضبط کرده بودند و بوسیله دوستان از روى نوار کاست پیاده شده است، البته متأسّفانه مقدارى از نوار پاک شده بود)

 

 «اقترب للناس حسابهم و هم فى غفله معرضون». (سوره انبیاء، آیه1)

 آیه قرآن هست که:

 «روز قیامت براى مردم نزدیک شده امّا مردم در غفلت آشکارى هستند بواسطه انکار نعمت‏هاى الهى».

 اکنون خود شما مى‏دانید که اسلام به عنوان یک قدرت معرفى شده و این معرفى باعث شرف و افتخار و سربلندى براى ما مسلمین بخصوص ما بچه حزب الهى‏ها هست هم در دنیا و هم در آخرت. به خاطر همین است که ما مجبور به پاسدارى از این نعمت هستیم، و این پاسدارى میسر نیست مگر بوسیله آن بچه مسلمان‏ها و حزب الهى‏هایى که ادعاى دین دارند، و این پاسدارى هم یک تکلیف و واجب است برگردن یکایک ما که از گردن هیچ کس هم ساقط نمى‏شود مگر با دفاع و به جبهه رفتن.

 خود شما مى‏دانید همیشه مسأله‏اى بنام دفاع مطرح بوده و هست و خواهد بود. در صدر اسلام اینهائیکه براى ما نقل مى‏کنند دروغ نیست که مى‏گویند مثلاً خانواده‏اى تمام فرزندانش را داد و بالاخره خود مادر و همسرشان هم در راه دفاع از اسلام شهید شدند. و حال نوبت ما هست که از این اخلاق و خوى به ارث برده دفاع کنیم و اثبات کنیم این مسأله را که ما مسلمان‏ها مدافع دینمان هستیم.

 شما خودتان مى‏دانید ما به حق هستیم و اینرا به قلبتان هم سپردید و قلبتان هم این حرف را مى‏گوید آیا نباید از این حق دفاع کنیم؟ نباید به وسیله ما از این حق دفاع بشود؟ خوب آیا مى‏شود گفت فلانى برود ما مى‏مانیم؟ این شرم‏آور نیست که خانواده‏اى 3 تا شهید بدهد و یا حتى تمام اعضاى خانواده‏اش در جبهه شهید بشوند بعد مادر آن خانواده بگوید که من شرمنده هستم که بگویم حقم را اداء کردم و ما بمانیم؟ نه تنها که شهید ندهیم بلکه خودمان را وارث انقلاب هم بدانیم. آیا این درست است؟ اگر از این دنیا بگذریم آیا روز قیامت هم مى‏توانیم جلوِ حضرت رسول(ص) سربلند کنیم و بگوییم ما مدافعان دین شما بودیم؟

 مگر با نثار جان و مال که آن هم وقتى این کار را انجام دادیم در مقابل ائمه(ع) سربلند هستیم. مى‏خواهم بدانم واقعه عاشورا که براى ما مى‏گویند دروغ است؟ آیا امام حسین(ع) نبود که عزیزان خودش را یکایک به خدا هدیه کرد آیا من بر فرض (اینرا مى‏خواهم بدانم خانواده محترمم این جواب را به من بدهند که) بر فرضى که من پسر خوبى باشم برایشان، که نبودم به هر خوبى باشم آیا از على اکبر امام حسین(ع) عزیزتر هستم؟ در مقابل این سؤال چه مى‏خواهید بگویید که آیا شما از امام حسین(ع) بهتر هستید؟ یا نه، باید رفت و همچون حسین(ع) از دین دفاع کرد. مگر حسین(ع) نبود که از دین دفاع کرد؟ و خون خودش و خانواده‏اش را در راه دفاع از دین داد. بر فرض هم که من به شهادت برسم اگر سعادتى باشد آیا این سعادت و فوز بزرگ نیست، آنهاییکه ماندند و 120 سال عمر کردند آیا دلشان نمى‏خواهد و شرمنده نیستند در مقابل شهیدان؟ که اى کاش نصیب خود ما هم شده بود مثلاً خود شما را مى‏گویم مادر، خود شما را مى‏گویم آیا خود شما از خدایتان نبود که شهید بشوید؟ ولى هیچ شهید را نشنیدیم که هرگز آرزو کرده باشد اى کاش من زنده بودم مگر اینکه گفته باشد اى کاش زنده بودم و چندین مرتبه دوباره در راه خدا کشته مى‏شدم و دوباره بر مى‏گشتم پیش خداى خودم، ما که بالاخره مى‏میریم و این هم حق هست و قابل انکار نیست. و خود شما بگویید آیا واقعاً پیش خدا مى‏رویم یا نه؟ مسلماً دیگر با مرگ پیش خدا مى‏رویم. حالا من مى‏خواهم بگویم با این مرگ پیش خدا رفتن، آیا بهتر نیست به بهترین نحو و وجه پیش خدا برویم و آن وقت تو روى خدا شرمنده نباشیم و به بهترین وجه پیش خدا برویم؟ خوشحال باشیم که امانت را به بهترین وجه به صاحبش دادیم مگر خود خدا به زبان معصومش نمى‏گوید که بهترین مرگها شهادت هست ایا خود ما نباید دنبال تحصیل بهترین مرگ‏ها برویم؟ آیا نباید در این آیه فکر کنیم که مى‏گوید: «اگر شما من را دوست دارید پس تمناى مرگ کنید؟» خدا که اشتباه نمى‏گوید ما واقعاً اگر دین داریم و خدا را دوست مى‏داریم پس باید تمناى وصالش و تمناى رسیدن به او را بکنیم. و توفیق شهادت خواستن خود یکى از اثبات این ادعاها هست. از این هم گذشته آیا ما در خلق خود کاره‏اى بودیم؟ یعنى اگر خدا نمى‏خواست آیا ما به دنیا مى‏آمدیم؟

 مگر این همه بچه که موقع به دنیا آمدن سقط شدند و مردند مادرهایشان دلشان نمى‏خواست به دنیا بیایند؟ چرا اینها کاره‏اى نبودند خدا بود که ما را آورد نه پدر و مادر، پدر و مادر وسیله‏اى بیش نبودند گرچه اجر و منت بزرگى بر سر ما دارند امّا وسیله هستند و صاحب وسیله خدا هست. براى این نعمت باید قدردانِ خدا بود و او را صاحب خودمان بدانیم ما که با این تفصیل خدا را صاحب خودمان مى‏دانیم مى‏خواهم بدانم شما وقتى امانتى را مى‏خواهید به دست صاحبش بدهید ناراحتید؟ نه هیچوقت نباید ناراحت باشید.

 ما هم امانتى هستیم از طرف خدا به دست خانواده‏مان پس بنابر این وقتى مى‏خواهید این امانت را تحویل بدهید نباید ناراحت باشید چرا ناراحت باشید. امانتى بوده پس گرفته و اگر ندهید خودش مى‏گیرد چرا به آن نحوى که خودش دوست مى‏دارد و براى آن امانت هم خوب باشد تحویلش ندهیم؟ بالاخره این امانت را از ما مى‏گیرد ولو به زور. و خدمت شما که عرض کنم شهادت سعادت عظمى و بزرگى است که منتهى خواست تمام بزرگان بوده و هست ما مى‏بینیم آیت‏اللَّه شهید دستغیب با آن همه زحماتى که کشیدند با شهادت ایمانشان کامل مى‏شود. امام حسین(ع) به ایشان الهام مى‏شود که تو مقامى در نزد خدا دارى که به آن نمى‏رسى مگر با شهادت. و خدا الآن، بر بنده حقیر منّت گذاشته و شهادت را نصیبم کرده آیا باید ایراد گرفت که چرا شهید شد؟

(این عین جمله شهید مجتبى اجرایى است که از روى نوار پیاده شده و شهادت قطعى خودشان را قبل از شهادت خبر مى‏دهند)

 پس بیایید که بدانیم این حق است و سعادتى است عظیم. و خود شما مى‏دانید که هرگز نمى‏توانید اگر تمام امکانات خودتان را بلکه هر چیز در این دنیا هست به من بدهید لحظه‏اى فکر شهادت را از سرم بیرون کنید. اگر مى‏توانستید، باور کنید من در این راه نمى‏رفتم. اگر امکان داشت با این وسیله‏ها فکر شهادت را از سرم بیرون کنم نمى‏رفتم طلبه بشوم. و به خودم سختى نمى‏دادم به خودش قسم که تمام زحمت‏هایى که کشیدم فقط براى این بوده است که این آرزوى دیرینه‏ام را بتوانم حاصل کنم یعنى بتوانم پاره پاره بشوم و خدمت خدا برسم و در مقابل امام حسین(ع) شرمنده نباشم در حالیکه پاره پاره هستم دستم را در گردن حضرت على اکبر(ع) بیاندازم که این هم آرزوى دیرینه‏ام هست لحظه‏اى نظر به جمال ایشان کردن.

 مى‏خواهم بدانم این دنیا با همه بدى‏هایش سزاوار است که عمرمان را صرف آن کنیم؟ دنیا را هدف براى خودمان قرار بدهیم. آیا مگر ثروتمندها یا آنهایى که از جهات مادى در رفاه بودند. موقع رفتن چیزى را توانستند با خودشان ببرند؟ نه!! تنها عملشان را بردند. این را مطمئن باشید که فرداى قیامت از ما سئوال مى‏کنند که عمرتان را چگونه صرف کردید؟ این را بدانید اگر از شهادت ترس داشته باشید، اگر از مردن ترس داشته باشید، مطمئن باشید که دنیا را بیشتر از خدا دوست دارید. خود خدا در قران مى‏فرماید:

 «یا أیّها الذین هادوا ان زعمتم أنّکم أولیاء للَّه من دون الناس فتمنّوا الموت».  (سوره جمعه، آیه 6)

 «اگر شما خدا را بیشتر از مردم دوست مى‏دارید (یعنى خدا را آنقدر پایین نمى‏دانید که از مردم کمتر دوستش داشته باشید) پس تمناى مرگ بکنید».

 آیا مى‏شود کسى مؤمن باشد و خدا و امام حسین(ع) را دوست داشته باشد ولى بگوید من بدم مى‏آید نزد آنها بروم؟ این درست است؟ هیچوقت این جواب درست نیست پس بیایید این دنیاى بى ارزش را رها کرده و به خود بیاییم و فکر کنیم آیا تمام خوشى‏هاى دنیا به لحظه‏اى رضایت امام زمان(عج) ارزش دارد؟ شما خودتان را مى‏گویم.

 اگر احساس کنى که بر فرض مثال، زن‏گرفتن چیز خوبى است و دوست مى‏دارى لذّت که مى‏برى اگر درک کنى خدا و امام زمان بدش مى‏آید تو زن بگیرى هیچ وقت این کار را مى‏کنى؟

 مطمئن باشید که اگر درک کنید این را هیچ وقت این کار را نمى‏کنى. به خدا قسم اگر این جواب را بدهید بدانید که مؤمن نیستید من اینرا مى‏خواهم بگویم که آیا تمام خوشیهاى دنیا به لحظه‏اى رضایت امام زمان(عج) ارزش دارد؟ بخدا قسم اگر این جواب را ندهید که ارزش ندارد در مقابل رضایت امام زمان(عج) بدانید که مؤمن نیستند. و اگر جواب دادید ولى مشتاق شهادت نبودید بدانید که دروغ گفتید یعنى اگر گفتید ما خدا را دوست داریم و مؤمن هستیم پس باید خواستار رسیدن به او باشید.

 اگر گفتید نه، خواستار رسیدن به او نیستیم بدانید دروغ گفتید و مؤمن نیستید اگر گفتید خواستار او هستیم و در راه او قدم بر نداشتید، بدانید که آدم باید شک کند اگر حقیقت هست آدم باید قدم بردارد در راهش، پس بیایید اینرا در قلب خود فرو کنیم که شهادت فوز عظیم و بزرگى است که نصیب هر کسى نمى‏شود.

 از خدا بخواهید خود شما هم عاشق شهادت بشوید و ببینید لحظه‏اى با عشق شهادت بودن چقدر لذت دارد و فکر این را نکنید که زن و خونه و بچه را چکار کنیم.

 آیا اگر خدا بخواهد نمى‏تواند الآن شما را بردارد؟ چرا مى‏تواند ولى بیایید و با دست خود جان خود را به صاحبش هدیه کنیم و در مقابل به سعادت ابدى برسیم. هر چیزى باشد سختى‏هاى دنیا هر چقدر هم عمر کنیم صد سال هم عمر کنیم در مقابل آخرت لحظه‏اى نیست و آخرت انتهایى ندارد دنیاست که انتهایى دارد پس بیایید آنکه جاودانه هست بگیریم و این دنیا را که فانى هست و هیچ ارزشى ندارد رها کنیم ولش کنیم. بگذاریم دنیا باشد براى بچه کمونیست‏ها بگذاریم باشد براى آنهاکه دین و ایمانى ندارند چرا ما در دنیا غرّه بشویم؟ چرا دنیا باید به ما احاطه کند؟

 البته توقع ندارم که این حرف‏ها را همین الان بفهمید مگر اینکه در خط باشید تا درک کنید که خود حقیر هم با وجود اینکه از اول بلوغم در این خط بودم و استادى بزرگوار همچون آقا (استاد بزرگوار حضرت آیت‏اللَّه سید على‏محمّد دستغیب مدّ ظله) داشتم هنوز هم لنگ هستم نه تنها من بلکه بزرگترها لنگ هستند در درک این مفاهیم الحمد للَّه از مال و منال دنیا هم چیزى ندارم که دل ببندم و موقع رفتن دلم برایش تنگ بشود نه و بخاطر ترکش و رفتن آن ناراحت بشوم اینرا بدانید علت اینکه من شب مى‏خوابم و صبح بیدار مى‏شوم و در رختخواب دق نمى‏کنم، دِق چرا نکنم، بچه‏ها که رفتند، (نمى‏خواهم بگویم حالا که بچه‏ها رفتند بایستى من خلاصه از دنیا بروم) نه دنیا بدى‏اش به چیز دیگرى است بچه‏ها که رفتند شما فکر مى‏کنید بعد از رفتن جعفر (شهید حجة الاسلام شیخ جعفر رنجبران) و جلیل (شهید حجة الاسلام شیخ جلیل رهنورد) چیزى از من ماند؟ نه! یک جسم متحرکِ بى ارزشى بود.

از اینکه شب مى‏خوابم صبح دق نمى‏کنم بواسطه عشق و امیدى است که به شهادت دارم، امّا سخنى دارم با یکایک اعضاى خانواده که دانه دانه آنها را مخاطب قرار دهم و با آنها صحبت‏هایى کنم نخست پدر بزرگوار و عزیزى که زحمت بزرگ کردن بنده را کشیدند و من فرزند خوبى براى ایشان نبودم و در مقابل ایشان درشتى کردم خدا شاهد است که تمام همّ و غم من این بوده است که با شهادت وسیله‏اى براى شفاعت شما پیدا کنم که در آخرت راحت باشید ما هر چقدر عبادت هم بکنیم باید کوتاه ببینیم عبادت خودمان را در مقابل خدا.

 مگر حضرت على(ع) اول العابدین نبود؟ چقدر اظهار کوچکى مى‏کند جلوى خدا شما انشاء اللَّه همچنان که بازبان استقامت داشتید شکر خدا مایه امید بودید در عمل هم استقامت داشته باشید و کارهایى که مى‏کنید بگذارید براى خدا در عمل هم استقامت کنید. کارهایى که مى‏کنید بگذارید براى رضاى خدا و اعلام نکنید. خیر و انفاق‏ها را پیش خودتان بگذارید، به کسى نگویید، -صبور باشید- به قلب خود اطمینان بدهید که راه درستى را انتخاب کردم و بدانید که امام زمان(عج) از شما به جهت تربیت فرزند راضى هست که توانستید یکى‏اش را هدیه کنید و نگهدار این نعمت باشید.

 نگویید چرا فلانى نرفت او هم روز قیامت باید پاسخ بدهد و آنجا شرمنده مى‏شود. آنجا شما سربلندى و او شرمنده است. امیدوارم که زودتر مطلع بشوند و بروند.

 به هر حال امیدوارم شما بنده را ببخشى که اینطور با شما صحبت مى‏کنم. پدر به خاطر رضاى خدا تحمل کنید گرچه داغ جوان سخت است همچون حسین(ع) باشید.

 همچون پدر جعفر رنجبران که گفتم باباى جعفر چطورى با از دست دادن جعفر؟ گفت امانتى بود که به صاحبش دادم. امیدوارم بنده را حلال کنید و از دعاى خیرتان فراموشم نکنید مادر عزیزم که خدا شاهد است هر موقع فکر...

(متأسفانه بقیه نوار کاست از بین رفته است)

---------------------------------------------------------------------------------------

 

یادداشت ها و خاطرات شهید

 

یادداشت اوّل

 ساعت حدود 16:15 است. کنار نیزار هور و آخراش اونجا که هیچ کس نیست و کسى رد نمى‏شه و خلوته نشستم روى یک پل در حالى که یک قایق کنار دستم پهلو گرفته و ساکت در حالى که آن طرف‏تر سر و صداى بچه‏ها بلنده که دارند قایق سوارى مى‏کنند و صداى بلند خنده و شادى و امروز روز عید غدیر خم است. دم دماى غروب است چند روزى بود که مى‏خواستم بیام و مطلبى بنویسم امّا وقت نمى‏کردم. امروز دیگه اومدم غروب روى آب خیلى خوبه بطوریکه از همین الان احساس غربت و تنهایى شدیدى مى‏کنم گرچه این بار بیشتر چنین بود. ولى خیلى دلم گرفته و بیکس شده‏ام، دیگر هرچه فکر مى‏کنم هیچ کس را ندارم، دلم مى‏خواد بیشتر آن حرف هایى را که به دوستهام مى‏زدم حالا به زبون خودمونى به خدا بگم. ولى وقتى فکرش را مى‏کنم مى‏بینم جوانیم را صرف دورى از خدا کردم... دیگر احساس مى‏کنم برگشتن به شهر چیز بى‏مفهومى است. باید همینجا ماند تا بالاخره رفت...

 ... اى کاش الآن آقا اینجا بود در حالیکه داشت دعا مى‏خواند و من کنار دستش بودم تا یک باره عقده را باز کنم و خودم را نجات بدهم. کجاست آن فریادى که انسان را از دار دنیا نجات دهد! خدایا با تمام خواستم و وجودم مى‏گم که دیگه اصلاً دلم نمى‏خواهد برگردم آخه دیگر پناهگاهى ندارم بعضى از بچه‏ها گرچه سعى مى‏کنم جلوشان یک رفتارى داشته باشم که مجذوب نشوند امّا یک ابراز محبتى مى‏کنند که من دلم نمى‏خواهد به آنها جواب بدهم چون در دوستى هیچ ندیدم جز ضربه خوردن مى‏ترسم که بالاخره روز قیامت نتونم جواب رفتارم را به خدا بدهم. چرا دیگر با بچه‏ها رفیق باشم؟ دلم مى‏خواهد که تنهاى تنها باشم امّا اینها نمى‏گذارند. نمى‏دونم چکار کنم! اصلاً دلم نمى‏خواهد که هیچ دردم خوب شود مگر با داروى رفتن، مردن و مرگ. کجایى اى ناله‏اى که تمام دردها را راحت مى‏کنى و انسان را نجات مى‏دهى! از دار دنیا على جان امروز روز ولایت تو هست، تو عنایتى کن...

 اى کاش الآن کنار دست آقا مى‏نشستم ولى خیلى دلم براى ایشان تنگ شده... مطلب خیلى دارم امّا همانطور که گفتم تمامش را دلم مى‏خواهد با خدا در میان بگذارم و هیچ طریقى نمى‏بینم مگر صحیفه و قرآن و مفاتیح و نماز.

 

 

 یادداشت دوم

 شب ششم ماه مبارک محرم است و حدودهاى غروب است. در همان جاى سابق نشستم ولى تنها فرق ظاهریش این است که اینجا شلوغ‏تر شده... دیگر حسین(ع) هم که دوست مى‏دارد برایش گریه کنند نمى‏خواهد یکى از آن باکین من باشم ولى خیلى دلم مى‏خواست شب‏ها که سینه‏زنى مى‏شود من هم گریه کنم ولى نه این توفیق سلب شده و دیگر برگشت نمى‏کند یا خیلى مشکله. این بدبختى‏ها بخاطر دورى از آقا است اگر در جوار آقا بودم هیچ از این مصیبت‏ها برایم پیش نمى‏آمد، همه‏اش توى فکر حرف‏هاى آقا هستم که مى‏گفت: «مجتبى، این بار هم خدا نشان داد امّا اطاعت نکردى». دورى از آقا باید این مسائل را پشت سر داشته باشد امّا آخر چطور برم پیش آقا در حالى که خیلى خجالت مى‏کشم. سعى مى‏کنم یک حالت بدى بگیرم از آقا تا دیگر دلم هواى دیدنشان نکند ولى نمى‏توانم... با تمام این وجود این بار خیلى از جهت امیدواریم با دفعات قبل فرق داره شاید خود، غرور باشد ولى از خدایم است که خارى توى دستم بنشیند و در اوج درد بگم «الحمد للَّه». این بار خیلى امید دارم. با وجودى که خیلى حالم بد است خدا یک عنایتى بفرماید و تنها دو چیز است که مرا اینجا نگه داشته و اصلاً به یاد خانه نیستم و آن یکى همین امیدم است و دیگر شرم از سالم برگشتن. اى کاش اینجا یک پایه‏اى داشتم تا شب‏ها با هم دعا بخوانیم امّا نیست. یک مقدار از حالت تنهایى که دوست مى‏داشتم فراموش کرده‏ام در حالى که هنوز مى‏دونم این شعر صحیح است که مى‏گوید:  «دلا خو کن به تنهایى که از تن‏ها بلا خیزد»

 واقعاً که باید توى این دنیا تنها باشم. اى کاش این مسأله را زودتر متوجه شده بودم ولى حال هم که متوجه شده‏ام نمى‏گذارندم. توى جبهه دل خوش داشتم که تنها هستم و کار به کسى ندارم امّا باز هم این تن‏ها مى‏آیند و اظهار محبّت مى‏کنند ولى اصلاً دلم نمى‏خواهد به محبّتشان جواب بدهم. اى کاش مى‏تونستم یک تلفن به آقا بزنم و از پشت تلفن قدرى درد دل کنم ولى افسوس که یکى شرم دارم، دیگرى مى‏ترسم بگویند برگرد. چه لذّتى داشت! الآن با تمام این مسائل در کنار آقا بودم. من باید آقا را دوست خود مى‏گرفتم که نگرفتم. دوست‏هایى گرفتم که باعث شدند بگویم:

«دوستى با هر که کردم خصم مادرزاد گشت»

 امّا اگر با آقا دوست شده بودم هیچ چنین نمى‏شد. خدایا دیگه نمى‏دونم چى بگم، ولى جان زهرا تو خودت توفیق بده که تا من براى حسین(ع) گریه کنم که این خود حلاّل این معمّاى من است؛ السلام على من اتّبع الهدى. به امید اینکه دفعه بعد دستى در بدن نداشته باشم که خدایا تو خود شاهدى از صمیم قلب مى‏گویم.

 

 

 یادداشت سوم

 امشب شب 20 صفر است. بر طبق برنامه‏اى که با آقا داشتم قرار بود شب‏هاى دوشنبه خدمت آقا بروم و نصیحت بفرمایند. امشب بعد از اینکه مسجد تمام شد خدمت این بزرگوار رفتم. طبق معمول اخیر که خدمت آقا مى‏رفتم خوب توقّع داشتم ایشان از حالات سؤال کنند و راهنمایى‏هاى بهینه بفرماید امّا اینطور نشد. ابتدا که رفتم ساکت نشستم تا خودشان سؤال کردند از نماز و حالات و نماز شب و غیره. بعد سؤال کردند: زیارت عاشورا، که گفتم مى‏خوانم. بعد مقدارى در مورد تداوم به عمل فرمودند که اگر قرآن مى‏خوانى یک وقت ده دقیقه قرآن را که طبق معمول مى‏خواهى بخوانى برایت به سختى کوه است او را ترک مکن و حتماً بخوان و استمرار داشته باش بر عبادات (تعجّب از این مسأله دارم که امروز صبح حال خواندن قرآن نداشتم لذا قرآن نخواندم) و بعداً فرمودند همان رنجبران  (جناب حجّةالاسلام شهید جعفر رنجبران از دوستان بسیار نزدیک شهید اجرایى بودند و از طلاب بزرگوار مدرسه ابوصالح(عج) که بر اثر شیمیایى شدن به شهادت رسیدند)  را که با زیارت عاشورا چه توفیقى پیدا کردند. هنوز آن چیزى  که مى‏خواستم از آقا نگرفته بودم تا اینکه فرمودند: قبلاً که پایت توى گچ بود تصادف کرده بودى؟ اینجا متوجّه شدم آقا مى‏خواهند اوّلاً گذشته را که اوّل بلوغ بود یادآورى کنند و بعد متوجّه کنند حقیر را که آن حالات را چرا از دست داده‏اى و باید کسب کنى و بعد فرمودند که در شب چند بار بیدار مى‏شوى؟ هر وقت بیدار مى‏شوى از خدا توفیق خواستن خودش را بخواه. و حدیث است که انسان تا زمانى که امید دارد به او عطا مى‏کنیم. لذا هر وقت بیدار مى‏شوى غیر از نماز شب از خدا بخواه هرچه را که مى‏خواهى و چیزهاى بزرگ را هم بخواه.

 

 

 یادداشت چهارم (29/8/64)

 امشب شب درس اخلاق بود واقعاً امشب تباهى یک عمرم را فهمیدم که چطور از آیه‏اى که خیلى مى‏ترسیدم دچار شدم:

 «قل هل ننبّئکم بالأخسرین أعمالاً الذین ضلّ سعیهم فی الحیاة الدنیا و هم یحسبون أنّهم یحسنون صنعاً».

 اگر درست نوشته باشم و آقا هم در مورد همین عجب صحبت مى‏کردند واقعاً که سخت است مخلص براى خدا بودن چطور انسان حتّى شخص سالم و متّقى همچون آقا را هم سبب بدبختى خودش قرار مى‏دهد طبق برنامه دوشنبه شب با آقا بودم امّا ایشان به علّت اینکه رفتند منزل مرحومه عمّه‏شان برنامه نشد و بعد فرمودند که انشاءاللَّه شب پنج‏شنبه. رفتم خدمتشان فرمودند فردا شب. خیلى تعجب کردم چرا آقا اینطور برخورد مى‏کند حتّى غائب هم که شده بودم از همه بچه‏ها سؤال کرد غیر از من چرا و یقین دارم بدون علّت نیست ولى علّتش چیست هرچه فکر مى‏کنم هیچ چیز نمى‏بینم بعضى وقت‏ها آقا مى‏فرمایند زبیدات که بودى خیلى خوب بود ولى هرچه فکر مى‏کنم نمى‏دانم چرا این را مى‏گویند آخه من که کارى نمى‏کردم بعضى از وقت‏ها به نظرم مى‏آید که این بار بیشتر از دفعه قبل کار کردم بله «اخسرین اعمال» همین اعمال من است که حساب مى‏کنم نیکو ساخته‏ام. دلم مى‏خواست مى‏رفتم خدمت آقا قسم مى‏دادم و علّت برخوردشان را مى‏پرسیدم ولى نمى‏دونم شب جمعه هم مرا رد مى‏کند یا نه. دیگر مى‏ترسم حتّى فکر کنم که چقدر قرآن خواندم کى خواندم چه نمازى خواندم چطور خواندم اصلاً مى‏ترسم فکر انجام نماز واجب را هم بکنم به حدّى که از محاسبه هم مى‏ترسم نمى‏دونم حرف‏هاى امشب آقا را چکار کنم. الآن حدود زیادى است که با مصطفى برخورد ندارم فکر مى‏کردم این دورى مرا تنبیه مى‏کند تو  (طلبه بزرگوار حضرت حجّت‏الاسلام شهید حاج شیخ مصطفى مرادى‏خوب که از طلّاب بزرگوار مدرسه علمیه ابوصالح(عج) بودند که بسیار سخت‏کوش و باهوش بودند و در شلمچه تاریخ 65/10/25 به لقاء اللَّه رسیدند)  مطمئن باش گناهى که مى‏کنى حتماً برایت نوشته مى‏شود این اعمال خیرت است که باید شک بکنى که بالا رفته با آن همه هزار مرضى که مبتلا بر یک نماز مى‏کنى چطور خودت را دور از گناه و نزدیک به انجام عبادات مى‏بینى واقعاً که انسان باید بسیار پست باشد که یک توفیقى را هم که خدا مى‏دهد هزار و یک مرض همراهش مى‏کند و این خیر را تبدیل به أخسرین اعمال مى‏کند واقعاً که «قدأفنیتُ شبابَ عمری فی التَّباعُدِ عَنْک» واقعاً که «فوا أسفاه فی خَجْلتی وَ افْتِضاحی» و واقعاً بنده بى‏چیز راه بندگان خدا را بروى خدا مى‏بندد و سبیل را بر آنان قطع مى‏کند.

 

 

 یادداشت پنجم

 شب اربعین چون قرار بود آقا بروند خبرگان لذا اجازه خواستم که بجاى دوشنبه شب صبح روز جمعه بروم خدمت ایشان همان طورى که آقا فرموده بودند شب جمعه را قرآن خواندم الحمداللَّه خیلى خوب بود. باور نمى‏کردم بتوانم البته 25 جزء بیشتر نشد امّا اثرات عجیبى داشت که خودم به خوبى متوجه مى‏شدم از جمله اینکه از آن به بعد یک علاقه عجیبى به قرآن پیدا کردم اگر مثلاً کمتر از سه جزء هر دفعه بخوانم خیلى شرمنده هستم و بیشتر دلم مى‏خواهد قرآن بخوانم و آقا هم این را متوجه شده بودند و فرمودند که امروز را کمتر حرف بزن کمتر برخورد کن و بیشتر ذکر بگو البته احتمالاً دلیل این بود که آن نشاط که در اثر قرآن خواندن حاصل شده بود نمى‏خواستند از دست بدهم با برخورد کردن. در مورد یک خواب هم که دیده بودم و نشان دادند به من و گفتند اگر این عقرب این بار تو را بگزد حتماً مى‏میرى به آقا گفتم و گفتم در مورد چه کسى مى‏دیدم و آقا فرمودند درست است که خیلى ناراحت شدم چرا چنین باید بشود خلاصه الحمداللَّه خوب بود بعد از آن هم دو بار قرآن را ختم کردم.

 

 

 یادداشت ششم (18/12/64)

 درست بعد از مدّت کوتاهى از شهر آمدن آنچنان عقرب مرا گزید که گویى زهرش تا مرگ در وجودم هست. امّا تعبیر درستى نیست که من خودم عقرب هستم سرتاسر وجودم عقرب است بچه‏ها همه رفتند رفتن جلیل خیلى برایم سخت است اما دلم نمى‏خواهد بچه‏ها متوجه شوند جعفر هم رفت همه رفتند جواد (حضرت حجّةالاسلام شهید جواد روزیطلب از دوستان نزدیک شهید اجرایى بودند و چند سال قبل از شهادت را توفیق شاگردى حضرت آیت‏اللَّه العظمى نجابت داشتند و در 64/12/12 در جبهه آبادان به شهادت رسیدند) هم رفت باز هم من ماندم و یک دنیا فکر. ولى دیگر خلاصى نداره از چى! از فکر، کسى مى‏تواند از حقیقت خودش فرار کند نه محال است با تمام این وجود دلم مى‏خواهد باز برم به جبهه امّا این بار نمى‏دونم عجیب فکر شهادت در سر دارم به اندازه‏اى که لحظه‏اى از یادم نمى‏رود نمى‏دونم شاید که غرور باشه امّا هرچه هست از فکرش لذت مى‏برم از فکر اینکه آن حرف حضرت رضا(ع) تعبیر بشود و سرم را به سینه بگیره، هوس پرواز دارم، پرواز به آن بالابالاها آنجایى که دیگر از هرچه دوستى کاذبانه است راحت مى‏شویم اونجا که دیگه همه‏اش صدق و صفا است ولى چطور پرواز کنم من که بال ندارم چطور مى‏توانم بالم را ترمیم کنم ولى افسوس که این پرواز و پریدن و بال زدن اصلاً بال داشتن همه خیال است. نمى‏دونم احمد شهادتش خیلى به من یکى امید داده ولى وقتى نگاه مى‏کنم مى‏بینم آن تغییرى که احمد در اواخر داشت ندارم یا مثل جواد، هنوز نمى‏تونم سبک شدن بچه‏ها را در مصافحه کردن احساس کنم آخه من هنوز خودم خیلى بار سنگینى به دوش دارم و تا این بار سنگین هست نمى‏شود سبک شدن کسى را درک کرد ولى هرچه هست دیگه خیلى خسته شدم از این دنیا... مى‏خواهم بیام به طرف خودت دستمو بگیر اى خدا در این ظلمت مرا رها نکن که تمام امیدم به رحمت تو هست و بس از خودم نمى‏بینم امّا از رحمت تو دور نمى‏بینم اى خدا دیگه بس است دور بودن از تو، تا کى باید از مولا و ارباب خودم دور باشم اى خدا به طرفت اومدم با حالت پشیمانى که وجودم را فرا گرفته... خدایا کمکم کن! تمام امیدم به تو هست دلم مى‏خواهد دیگر منقطع بشم از غیر تو، یا اللَّه کمکم کن!

 

  پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد               گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

 با صبا در چمن لاله سحر مى‏گفتم                        که شهیدانِ که‏اند این همه خونین کفنان

           گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‏ایم                 از مى لعل حکایت کن و شیرین دهنان

-----------------------------------------------------------------------------

 

مصاحبه با همراهان شهید

 

مصاحبه با جناب حجةالاسلام والمسلمین

حاج شیخ مرتضى مرادى

 

 حضرت مولا امیرالمؤمنین(ع) در توصیف متقین مى‏فرماید:

 «لولا الآجالُ التی کتَب اللَّه علیهم لم‏تستقرَّ أرواحهم فی أجسادهم طَرفة عینٍ أبداً».

 «اگر نبود اجل و مدتى که خدا براى ایشان (متقین) تعیین کرده اندازه چشم به هم زدنى جان در بدنشان قرار نمى‏گرفت از شدت شوق و اشتیاق رسیدن به خداوند».

 شهید عزیزمان حجةالاسلام آقا شیخ مجتبى تحقیقاً به شهادت همه دوستان از جمله کسانى بود که در راه قرب و نزدیک شدن به خداى بزرگ سر از پا نمى‏شناخت، چون قرب خدا را در حوزه علمیه و طلبه شدن دید به همه چیز پشت پا زد و در سلک شاگردان امام جعفر صادق(ع) و سربازان حضرت ولىّ‏عصر(عج) وارد شد. در زمان جنگ هم لحظه‏اى براى رفتن به جبهه آرام و قرار نداشت و از جبهه جز به خط مقدّم راضى نمى‏شد. حتّى با وجود اینکه آموزش شنا کردن ندیده بود و آشنایى چندانى نداشت غوّاص شد تا جزء پیش قراولان و اولین افرادى باشد که پیشروى مى‏کنند و انتخاب این مسیر علتى نداشت جز اشتیاق بسیار زیاد در رسیدن به مطلوب و محبوب خود یعنى پروردگار بزرگ، تا آنجا که استاد بزرگوار ایشان حضرت آیت‏اللَّه سید على‏محمّد دستغیب که به نیکویى هرچه تمامتر ایشان را تربیت کرده بود فرمودند چند روزى قبل از شهادتش آقا شیخ مجتبى گفت احساس مى‏کنم تمام سلولهاى بدنم آماده شهادت است. از خود گذشتگى، صدق و صفا، شجاعت و رفاقت با دوستان جزء سجایاى دائمى این شهید عزیز بود و همیشه ورد زبانش سفارش به اخلاص و انجام هر کارى فقط براى رضاى خدا بود. آرى شخصى که کیمیاى عشق و محبت را خدا نصیبش کند جز صفات خوب و کمالات از او ظاهر نمى‏شود. علاقه بسیار زیادى به چهارده نور پاک و ائمه معصومین(ع) داشت. بنده و بسیارى از دوستان مى‏دیدیم که ایشان هر وقت دعایى خوانده مى‏شد، مخصوصاً دعاى توسل، حتى در بین جمعیت کنترل خود را از دست مى‏داد و به سجده مى‏رفت و بلند بلند اشک مى‏ریخت. مى‏توان گفت از جمله کسانى بود که این آیه شریفه در حقشان صادق است:

 «و بعضى از کسانى که ما آنها را هدایت کردیم و برگزیدیم وقتى که آیات خداى رحمان در حضور آنها خوانده مى‏شود، با گریه شوق و محبّت، روى اخلاص بر خاک مى‏گذارند». (سوره مریم، آیه 58)

 انشاء اللَّه از مدد و عنایت شهیدانمان در دنیا، و شفاعت ایشان و اولیاء گرامیشان در آخرت بى نصیب نباشیم.

 

  

مصاحبه با جناب حجةالاسلام و المسلمین

حاج شیخ غلامرضا کتیبه

 

 سابقه آشنایى ما با شهید بزرگوار حجةالاسلام مجتبى اجرایى به حوزه برمى‏گردد، آن موقع که ما آمدیم حوزه، ظاهراً حدود یک سال بود که برادران درس را شروع کرده بودند و بعد ما ملحق شدیم به برادران در خدمت آقا، با طلابى که از قبل بودند از جمله ایشان کم و بیش آشنا شدیم.

 در مورد خصوصیات ایشان: بعضى از خصوصیات ایشان که به نظر مى‏رسد براى ما طلبه‏ها و یا حتى اشخاص دیگر اهمیت و ارزش داشته باشد از جمله مسأله جدیت در درس است.

 ایشان به درس خیلى مقید بودند و اهمیت زیادى به درس مى‏دادند به خاطر اینکه از یک طرف مى‏دانستند فرمایش آقا که مى‏فرمودند بهترین راه براى طلبه جهت نزدیک شدن به خدا بعد از تقوى درس خواندن است و بهترین ریاضت را درس خواندن مى‏دانستند و تأکید زیادى به درس داشتند و لذا ایشان تا آنجائیکه آن عشق و علاقه‏اى که به شهادت داشتند اجازه مى‏داد هیچ وقت درس را سبک نمى‏شمردند ولى آن زمانى که غلبه آن حال بر ایشان طورى شده بود که دیگر امکان درس خواندن نبود و هر چند که آقا هم تأکید بر درس خواندن داشتند ولى در عین احترام فوق العاده که براى آقا قائل بودند باز هم حتى یک یا چند دفعه بدون اجازه به جبهه رفتند خوب گاهى هم در درس شرکت مى‏کردند ولى هوش و حواسشان جاى دیگرى بود، بعضى روزها هم مدتى حالى پیدا مى‏کردند که اصلاً امکان حضور در جمع افراد یا مدرسه را نداشتند و بالاخره با آن اصرار زیادى که داشتند از آقا اجازه رفتن به جبهه را گرفتند که به شهادتشان منجر شد و خود مسأله رفتن به جبهه و اصرارى که داشتند به این مسأله و مخالفتى که آقا مى‏کردند مدتهاى زیادى همینطور ادامه داشت و یک مسأله خیلى عجیبى بود که مثلاً آقا به افراد دیگر خیلى راحت اجازه رفتن به جبهه مى‏دادند ولى به این بزرگوار که این طور شور و شوق داشت آقا اجازه نمى‏دادند و شاید بیشتر شناختى که ما به ایشان پیدا مى‏کردم از روى احترامى بود که آقا نسبت به ایشان مى‏گذاشتند و محبّتى که نسبت به ایشان ابراز مى‏کردند وگرنه خود ما که خوب با این زیرکى و رندى که ایشان داشت و سعى مى‏کرد که کسى از حالاتش با خبر نباشد و ظاهراً ایشان را اگر کسى مى‏دید مثلاً مى‏گفت ایشان کسى است که هنوز به سن کمال و رشد آن چنانى نرسیده است و فکر نمى‏کرد که مقام و مرتبه معنوى داشته باشد منتها وقتى که آن اظهار علاقه و محبت آقا را به ایشان مى‏دیدیم متوجه مى‏شدیم که خوب یک مرتبه خاصى در مسیر به سوى خدا دارند و خصوصاً در بین برادران از حیث شادابى که داشتند و شوخى‏هایى که مى‏کردند و انسى که مى‏گرفتند و خیلى به طلبه‏هاى دیگر اظهار محبّت مى‏کردند و گاهى وقتها هم طورى مى‏شد مثل اینکه اصلاً کسى را نمى‏شناختند و کوچکترین ذره‏اى طاقت هم نشینى و صحبت با افراد دیگر را در خودشان نمى‏دیدند و گاهى اصلاً کسى سلام علیک هم با ایشان نمى‏توانست بکند و خاطراتى که از ایشان دارم یکبار باچند نفر از دوستان رفتیم منطقه سبز پوشان در اطراف شیراز برادران مشغول تفریح بودند یک وقت من تصمیم گرفتم بروم سر چشمه‏اى که حدود صد متر آنطرف‏تر بود و وقتى رفتم به آن طرف، نزدیکى‏هاى آن چشمه که رسیدم دیدم صداى گریه خیلى شدیدى مى‏آید که در کوه مى‏پیچید و یکى دو نفر از برادران دیگر هم بودند که مى‏خواستند بروند آن طرف. وقتى این صحنه را دیدند ایستادند و شاید حدود ربع ساعت یا 20 دقیقه یا بیشتر ایشان مشغول گریه با صداى بلند بود و مشخص بود که گریه و زاریهاى ایشان به خاطر طلب شهادت و لقاى خداوند بود و از این جهت آن جدیت و خواستى که در طلب شهادت داشت در بین شهداى حوزه شاید کمتر مشاهده شده، با این حالت و خصوصیت.

 دیگر اینکه ایشان روحیه خاصى داشت که شاید بشود تشبیه کرد ایشان را به ماهى که وقتى کسى بخواهد ماهى را بگیرد بسیار سخت است و از دست افراد گریزان و دست کسى به او نمى‏رسد و خلاصه دست کسى به دامن ایشان نمى‏رسید و نمى‏گذاشت در معاشرت و رفت و آمدها گیر بیفتد و چیزى مانعش بشود از رسیدن به آن هدفش و تنها عاملى که شاید باعث شد در این جهان بعد از فهمیدن ارزش شهادت و پیدا کردن آن شوق بماند و شهادتش به تأخیر بیافتد آن ممانعت آقا بود از جبهه رفتن و اگر دستور آقا نبود شاید یک لحظه هم در شهر نمى‏ماند و با وجود این به خاطر حرف آقا ماه‏هاى متمادى در شهر مى‏ماند و با آن گریه و زارى که بعضاً جهت اجازه گرفتن خدمت آقا مى‏کردند ولى آقا مى‏فرمودند: نه. ایشان بخاطر تبعیت از آقا در شهر مى‏ماندند و آن احترام و تبعیت که براى آقا داشتند قابل گفتن نیست. یعنى اگر کسى با ایشان رفت و آمد داشت صحبت و رفتارها کاملاً مشخص بود ولى قابل ذکر و بیان نیست و هر نحوه‏اى که انسان تفکر و تصور کند از آن بیشتر بود. در مورد معمم شدن هم که خوب بعضى برادران بودند که خیلى فرارى بودند و اصلاً خودشان را لایق نمى‏دانستند که معمّم بشوند مثل ایشان و مرحوم شهید رهنورد   (شهید بزرگوار حضرت حجّةالاسلام و المسلمین شیخ جلیل رهنورد از طلاب مدرسه ابوصالح(عج) بودند که در منطقه فاو در تاریخ 64/11/22 شهید شدند. نقل هست شبى که جنازه ایشان در بنیاد شهید بود صداى قهقه و خنده بلندى از جنازه شنیده مى‏شد و همه کسانى که در آن محل بودند متوجّه شدند. روحش شاد باد)  منتها به خاطر احترام و تبعیت از آقا پذیرفتند و به همراه برادران دیگر ایشان هم معمّم شدند.     «رضوان اللَّه تعالى علیه»

  

 

مصاحبه با جناب حجةالاسلام و المسلمین

حاج شیخ عبدالرحیم محمدى

 

 «من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا اللَّه علیه»

 «برخى از آن مؤمنان بزرگ مردانى هستند که به عهد و پیمانى که با خدا بستند کاملاً وفا کردند».

 

 سخن از شهید بزرگوار حجةالاسلام و المسلمین شیخ مجتبى اجرایى از علماء عاملین و دلداده اهل بیت(ع) است. ایشان از همان کودکى و نوجوانى علاقه خاصى به روحانیت داشت و احترام خاصى براى این لباس که منسوب به پیامبر است قائل بود.

 در محله قدیمى زندگى ایشان سید موقرى بود که این شهید بزرگوار در راه رفتن به مدرسه و یا بازى با هم سن و سالان خود هنگام عبور این سید محترم مى‏ایستاد و با احترام خاصى به او سلام مى‏کرد.

 و از آنجا که علاقه و محبت و روح بلند او با آلایشهاى دنیوى مکدر نشده بود توجهى به زخارف و مظاهر دنیوى نداشت و از همان دوران جوانى به دنبال کسب کمالات معنوى بود.

 در تابستان سال 1360 پس از تشییع جنازه تعدادى از شهداى جنگ تحمیلى در دار الرحمه شیراز قدم مى‏زدیم و سخن از حوزه و طلبگى پیش آمد، ایشان گفتند قصد دارم دبیرستان را رها نموده و در حوزه درس بخوانم در آن ایام هنوز حضرت آیت‏اللَّه سید على‏محمّد دستغیب بصورت رسمى حوزه علمیه را افتتاح نکرده بودند و شهید بزرگوار مجتبى اجرایى بر اساس ارادتى که به ایشان داشت در نماز جماعت مسجد آتشیها حاضر مى‏شد و از سخنان این عالم وارسته بهره مى‏برد و منتظر فرصتى بود تا بتواند بیشتر و بهتر تشنگى خود را فرو نشاند.

 اول مهرماه طبق معمول در دبیرستان حجتیه (میدان ولى عصر) در کلاس سوم حاضر شد امّا محیط دبیرستان جایى نبود که بتواند جوابگوى نیاز او باشد، چرا که او را روح بلندى بود که مدرسه نه تنها برایش محیط ترقّى نبود، بلکه آنجا را مانعى براى حرکت خود مى‏دید. تا اینکه در بهمن‏ماه همان سال حوزه علمیه ابوصالح(عج) با سرپرستى حضرت آیت‏اللَّه حاج سید على‏محمّد دستغیب تأسیس شد و او که منتظر چنین فرصتى بود بیدرنگ دبیرستان را رها نموده و پاى درس آن جناب زانوى ادب زد و با جدیت مشغول تحصیل شد.

 البته در این میان بعضى از اطرافیان که خبر از روحیاتش نداشتند و نمى‏دانستند که او مرغ این قفس نیست و دنیا باتمام عجایبش توجه او را جلب نمى‏کند، وى را از این تصمیم نهى و منع مى‏کردند، با این استدلال که اگر دروس دبیرستان را به پایان برى و آنگاه در دانشگاه مشغول تحصیل شوى مى‏توانى در عین حال در محیطهاى فرهنگى مثمر ثمر باشى و از آن راه به جامعه خود خدمت کنى.

 امّا او که خود، مدرسه، دانشگاه، حوزه و استاد خود را مى‏شناخت به این سخنان وقعى نمى‏نهاد.

 برو این دام بر مرغ دگر نه                        که عنقا را بلند است آشیانه

 یکى از خصوصیات بارز ایشان از همان اول این بود که از شرکت در نماز جماعت و اقتدا به استاد معظم خود هرگز غافل نبودند. و اهمیت این موضوع را به دوستان نزدیک خود گوشزد مى‏نمودند و اقتداء و حضور در جماعت حضرت آیت‏اللَّه حاج سید على‏محمّد دستغیب برایشان به حدّى اهمیت داشت که اوایل تأسیس حوزه که هنوز خوابگاه کافى و معینى براى طلاب نبود و بیشتر در منزل بودند، گاهى براى رسیدن به نمازهاى جماعت و حتى مغرب و عشاء ماه رمضان از منزل تا مسجد را با دوچرخه رکاب مى‏زد، اگرچه بعضاً فقط به یک رکعت مى‏رسید و مجدداً با طى همین مسیر در منزل افطار مى‏نمودند.

 یکى دیگر از خصوصیات بارز ایشان علاقه و اهمیت به جبهه و جنگ با دشمنان دین بود، و هر وقت حضرت آقا به ایشان اجازه حضور در جبهه را مى‏دادند، پدر و مادر را راضى مى‏کرد و در بین رزمندگان حضور مى‏یافت.

 و دیگر اینکه از هر موقعیتى براى رفع عطش معنوى خود استفاده مى‏نمود که از جمله آنها زیارت قبور شهدا مخصوصاً دوستان شهیدش بود.

 در همان سال اول طلبگى یک روز مرحوم شهید بزرگوار حبیب روزیطلب   (شهید بزرگوار حضرت حجّةالاسلام حبیب روزیطلب از طلّاب مدرسه بودند که چند سال قبل از شهادت را توفیق شاگردى عارف ربّانى حضرت آیت‏اللَّه العظمى نجابت داشتند و در تاریخ 61/8/19 در منطقه عین‏خوش به شهادت رسیدند) از چند نفر از دوستان خواستند تا موقع طلوع آفتاب در قبرستان شهدا کنار قبر شهید سعید ابوالاحراری (از دوستان بسیار نزدیکش) حاضر شوند. آنروز با وجود سرماى شدید و یخبندان، اولین کسى که در آنجا حضور یافت شهید مجتبى اجرایى بود و در آنجا شهید روزیطلب مطالبى را بیان مى‏کرد و او مرتّباً مى‏گریست.

 و یک وقت هم هنگام بازگشت از دارالرحمه بالاى یکى از قبرها که براى شهدا آماده شده بود ایستاد و باحالى عجیب گفت: یعنى مى‏شود این قبر من باشد. و هر وقت خبر شهادت یا مجروحیت یکى از رفقا را مى‏شنید بسیار افسوس مى‏خورد که چرا من جا مانده‏ام.

 و امّا حکایت گریه‏هاى ایشان در دعاى کمیل و توسلات مفصل است، و او هرچه سعى مى‏کرد آنرا مخفى نگه دارد برایش ممکن نبود و معمولاً بعد از دعا چشمهایش مانند کاسه خون بود.

 البته این موضوع اختصاص به مسجد و جلسات دعا نداشت و بعضاً که براى تفریح با دوستان به خارج شهر مى‏رفتند در صورتى که جاى خلوتى مى‏یافت لحظاتى را به دور از چشم بقیه به گریه و مناجات مشغول مى‏شد و سپس در بین رفقا به شوخى و مزاح مى‏پرداخت تا کسى متوجه حالش نشود.

 یک وقت از طرف چشم پزشک به وى توصیه شده بود زیاد گریه نکند زیرا براى چشمش مضر است، امّا ایشان کسى نبود که بتواند به این توصیه‏ها عمل کند.

 این شهید بزرگوار وقتى مطلبى را پیگیرى مى‏کرد در راه رسیدن به آن محکم و ثابت قدم بود.

 طلبگى را انتخاب کرد چون مى‏دانست مقدمه رسیدن به آن هدف بزرگ داشتن علوم اهل‏بیت(ع) است و آن وقت که متوجه شد راه دیگرى نیز براى رسیدن سریعتر به مقصود مى‏باشد که همان شهادت است. با جدّیت کامل آن را دنبال کرد و مرتباً در عملیات‏هاى مختلف شرکت مى‏جست تا بلکه گمشده خود را بیابد. یکى از موارد حضور ایشان در جبهه زمستان 65 در عملیات کربلاى 4 بود که در این عملیات مجروح شدند و به بیمارستان قم و سپس شیراز انتقال یافت امّا بسیار متأثر بود که چرا به شهادت نرسید لذا با وجودى که کتفشان مجروح و چرک و خون از آن جارى بود مجدداً عازم جبهه شد و بالاخره در عملیات کربلاى 5 مقصود خود را دریافت.

 مرحوم مادر ایشان گفتند: در آخرین سفر وقتى خواست به جبهه برود به من گفت: «حضرت معصومه(س) را در خواب دیدم و ایشان فرمودند: این دفعه به آرزویت مى‏رسى و پیش ما مى‏آیى».

 و از من مى‏خواست مانع رفتنش نشوم و همیشه قبل از رفتن سعى مى‏کرد حتماً پدر و مادر خود را راضى کند و من هم که شدت التماس او را دیدم گفتم: من راضى ام و پس از خارج شدن از منزل، قبل از رسیدن به سر کوچه رو برگرداند و خواب خود را یادآورى کرد و گفت: خداحافظ، و من فهمیدم سفر آخر اوست امّا نتوانستم چیزى بگویم.

 این شهید بزرگوار در جلب رضایت استاد عزیز خود حضرت آیت‏اللَّه دستغیب بسیار اهتمام داشت چرا که او را شناخته و تابع بى چون و چراى ایشان بود و حق استادى این بزرگوار را مراعات مى‏کرد و زمانى که براى آخرین مرتبه به منظور کسب اجازه عزیمت به جبهه خدمتشان رسید، عرض نمود: در خواب دیدم تمام سلولهاى بدنم به شهادت راضى است مگر یکى که آن شما هستید و به دست و پاى ایشان افتاد که شما نیز راضى شوید و حضرت آقا فرمودند: اگر چنین است، من منعى ندارم.

 و بدینسان جناب استاد را راضى نموده و عازم جبهه شدند.

 و در زمستان 65 در عملیات کربلاى 5 منطقه شلمچه به معبود و مقصود خویش رسید.

 

 مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم                    طایر قدسم و از دام جهان برخیزم

 به ولاى تو که گر بنده خویشم خوانى                   از سر خواجگى کون و مکان برخیزم

 

   

مصاحبه با جناب حجةالاسلام و المسلمین

حاج شیخ على ترابیان

 

بسم اللَّه الرحمن الرحیم و به نستعین

انّه خیر ناصر و معین و الصلاة على رسول اللَّه و على آله خلفاء اللَّه

 

 صحبت در مورد شهید بزرگوار حجةالاسلام شهید شیخ مجتبى اجرایى است که سالها در حوزه علمیه ابوصالح(عج) توفیق دوستى و رفاقت و اینکه خدمت این بزرگوار باشیم را خداى تعالى به ما عنایت کرده بود این بزرگوار زندگى شریفش بُعدهاى مختلفى داشت ولى چند مطلب که خدمتتان عرض مى‏کنیم از خصوصیاتى است که از این بزرگوار بیشتر در ذهن مانده:

 عبادت و توجهش به حق تعالى بود یادم هست که انس بسیارى با قرآن داشت مخصوصاً در ماه مبارک رمضان که گاهى مقدار زیادى قرآن را در یک روز تلاوت مى‏کرد و خصوصیت خاصى که داشت سعى مى‏کرد کارهاى عبادى‏اش را مخفى بکند و در این جهت سعى بسیار داشت شب زنده دارى‏هایش و تلاوت‏هایش، یا کارى که انجام مى‏داد سعى زیادى در مخفى کردن حالات معنوى اش داشت و گاهى با شوخى و برخوردهایى که شوخى و طنز بود سعى مى‏کرد آن حالات معنوى خودش را پنهان نماید، و ظاهر نباشد یکى از خصوصیات این بزرگوار این بود که عشق عجیبى به شهادت و لقاء حق تعالى داشت به طورى که این بزرگوار را بى قرار کرده بود و نمى‏توانست یکجا بند بشود و در هر فرصتى و هر چیزى که پیش مى‏آمد سعى مى‏کرد که اجازه بگیرد و راهى جبهه بشود و علاقه عجیبى به این داشت که در جبهه‏ها حضور داشته باشد و آن غایتى را که در نظر داشت و شهادتى را که از خدایتعالى دائماً طلب داشت در آغوش بکشد که عاقبت هم این فیض عُظمى نصیبش شد و همین مطلب باعث شده بود که در مسائل درسى به خاطر همین بى‏قراریى که در عشق به شهادت نصیبش شده بود یک مقدار گاهى کمتر توجه بکند ولى هر وقت که در شیراز بود یکى از پایه‏هاى گروه مباحثه شهید بزرگوار جلیل رهنورد بود و معمولاً سر مباحثات شرکت مى‏کرد هر چند که گاهى به خاطر آن شور و شوقى که در سر داشت نمى‏توانست خیلى به مسائل درس و اینها بپردازد و بى‏قرارى‏اش نمى‏گذاشت ولى به هر جهت معمولاً در گروه مباحثه شرکت مى‏نمود و خودش یکدفعه در زمانى که از جلسه درس استاد معظم حضرت آیت‏اللَّه حاج سید على‏محمّد دستغیب بر مى‏گشتیم و صبح بود، در ماشین تعریف مى‏کرد خواب دیدم که اژدهایى به طرف من هجوم مى‏آورد و هر وقت که کتاب رسائل را بلند مى‏کنم این اژدها از من فرار مى‏کند و مقدارى از دست او آسوده مى‏شوم.

 معلوم بود با وجود آن همه حالات معنوى و عشق به شهادت که داشت باز همین درس برایش یک مجاهده عظیم حساب مى‏شد و خودش هم در آنروز گفت که تصمیم گرفته بیشتر به درس بپردازد ولى خوب همان عشق به شهادت و بى قرارى که داشت گاهى باعث مى‏شد که دوباره از همه چیز دست بردارد و به سوى معبود خودش برود و عاقبت این چنین شد و از خصوصیات این شهید بزرگوار این بود که اهل محبت و رفاقت بود و معمولاً برخوردهایش در میان دوستان ایجاد شادابى و خوشحالى مى‏کرد سعى مى‏کرد که براى دیگران تاجایى که مى‏تواند و در امکانش بود از خودش بگذرد و گذشت‏هایى بکند که دیگران در آسایش و آرامش بیشترى باشند.

 از خود گذشتگى این شهید بزرگوار ظاهر بود مخصوصاً در مورد پدر و مادر که نسبت به پدر ومادرش خیلى متواضع بودند و گذشت زیادى در خانه از ایشان ظاهر مى‏شد به طورى که خانواده‏شان از ایشان تعریفهایى داشته و دارند و نسبت به برادران و طلاب بسیار متواضع بود و رفاقت داشت و در این رفاقت و دوستى گاهى خودش را به زحمت مى‏انداخت. و صلّى اللَّه على محمّد و آل محمّد.

 

 

مصاحبه با جناب حجةالاسلام و المسلمین

حاج شیخ سعید مظلومى

 

بسم اللَّه الرحمن الرحیم و به نستعین

جناب حجةالاسلام و المسلمین شیخ مجتبى اجرایى از همان ابتدا که مى‏خواستیم به مدرسه بیاییم در امتحان ورودى حضور داشت. ابتدا چیزى که در ایشان مشاهده مى‏شد این بود که به طلبگى عشق مى‏ورزید، علاقه داشت، و علاقه‏ای که خدمت حضرت آیت‏اللَّه سید على‏محمّد دستغیب پیدا کرده بود او را بیشتر مجذوب طلبگى و حوزه کرده بود. از صحبت‏هایى که از همان اوایل از او بیاد دارم این بود که «اگر سعادت دنیا و آخرت را انسان مى‏خواهد، طلبه شود و به دروس حوزه روى آورد، تا در نتیجه بتواند سعادت دنیا و آخرت خود را تأمین کند.» در درس خواندن جدّیّت داشت و فقط تنها چیزى که او را از درس خواندن باز مى‏داشت شوق رفتن به جبهه بود و باعث مى‏شد که کمى از درس فاصله بگیرد امّا همین که به جبهه مى‏رفت و باز مى‏گشت مجدداً مشغول درس مى‏شد.

سال 60 طلبگى را شروع کرد و 63 در حالیکه مشغول اتمام لمعتین و اصولین بود معمّم شد و خود را در لباس مقدس روحانیّت دید. احترام زیادى براى دوستان و رفقا قائل بود. در حالى که بسیار شوخ طبع و مزّاح بود باز هم احترام زیادى براى رفقاء قائل مى‏شد. عبادتش را همیشه مخفى مى‏کرد یک روزى وضو گرفته بودم تا نماز بخوانم، وارد حجره شدم دیدم مجتبى سجده هست و دارد گریه مى‏کند، وقتى وارد شدم با وجود اینکه خیلى اهتمام داشت که کسى متوجه نشود، امّا دیگر نتوانست جلوى خودش را بگیرد و صداى گریه‏اش را کوتاه کند، من بدون اینکه اعتنا کنم مشغول نماز شدم، من نماز مى‏خواندم و او همین طور مشغول گریه کردن بود تا نماز من تمام شد و نشستم، براى اینکه یک طورى ماجرا را تمام کند لبخندی زد و با خنده از حجره خارج شد.

میان دوستان و رفقاء خیلى خوش برخورد و خوش اخلاق بود و همیشه با لبخند با آنها مواجه مى‏شد. بسیار شجاع و نترس بود. و همیشه آرزو داشت که شهید شود. و بالاخره در یکى از عملیات‏ها مجروح شد و با وجود اینکه هنوز بهبودى کامل را به دست نیاورده بود دوباره روانه جبهه‏ها شد و این بار به آرزوی دیرینش رسید. روحش شاد و قرین با اولیا باد. 

 

شهید مجتبی اجرایی       شهید مجتبی اجرایی      شهید مجتبی اجرایی

شهید مجتبی اجرایی   شهید مجتبی اجرایی

۲۶ شهریور ۱۳۹۴ ۰۷:۵۵