تاریخ تولد | محل تولد | تاریخ شهادت | محل شهادت |
۱۳۴۳ | شیراز | ۲۴ /۱۰ /۶۵ | شلمچه |
پیام حضرت آیت اللَّه حاج سیّدعلى محمّد دستغیب(دام ظلّه)
بسم اللَّه الرحمن الرحیم
قال اللَّه تعالى: «فمن کان یرجو لقاء ربّه فلیعمل عملاً صالحاً و لایشرک بعبادة ربّه أحداً» (سوره کهف، آیه 110)
خداوند مىفرماید: هر کس امید (آرزوى) لقاء (و وصال) پروردگارش را دارد پس باید عمل صالح انجام دهد و در بندگى پروردگارش کسى را شریک قرار ندهد.
یعنى انگیزه او در بندگى و عبادت مدح مردم نباشد، دوستى مال و ریاست و مظاهر دنیا دلش را فرا نگرفته باشد، چنین شخصى مىتواند بگوید من آرزوى وصال پروردگارم را دارم، آن کس که مرا پرورش داد و به لطف و کرمش اصل مرا به من شناسانید و ملتفت شدم که از او هستم و به او باز مىگردم.
شهید عزیز حجّةالاسلام آقا شیخ مجتبى اجرائى از ابتداء بلوغ طالب علم شد و موانع را یکى پس از دیگرى پشت سر گذاشت و به یادش آمد کسى که او را از همه بیشتر دوست دارد خالقش و رازقش یعنى خداىتعالى مىباشد، پس باید تنها او را دوست بدارد، کوشید تا دل را از غیر او خالى کند، و سریعترین و بهترین راه تخلیه را همراه با دروس حوزوى گریز به جبهه دانست، و متوجّه شد که او را از سالها پیش دعوت کردهاند،
«و اللَّه یدعو الى دار السلام» (سوره یونس، آیه 25)
«و خداوند به دار سلام دعوت مىکند».
عازم جبهه شد و جهاد کرد و برگشت، چندین بار رفت و برگشت و مىگفت و مىنوشت:
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم راحت جان طلبم از پى جانان بروم
تا بالاخره به او گفتند که این سفر آخرین است بیا که دیگر غمى ندارى و او گفت:
آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم
او رفت تا در بساط قرب الهى لنگر اندازد و چه خوش مىگفت:
حافظ شب هجران شد بوى خوش وصل آمد شادیت مبارک باد اى عاشق شیدائى
-----------------------------------------------------------------------------------------------
وصیت نامه شهید
(شهید بزرگوارمان وصیتنامه مکتوب نداشتند و این مطالب را ضبط کرده بودند و بوسیله دوستان از روى نوار کاست پیاده شده است، البته متأسّفانه مقدارى از نوار پاک شده بود)
«اقترب للناس حسابهم و هم فى غفله معرضون». (سوره انبیاء، آیه1)
آیه قرآن هست که:
«روز قیامت براى مردم نزدیک شده امّا مردم در غفلت آشکارى هستند بواسطه انکار نعمتهاى الهى».
اکنون خود شما مىدانید که اسلام به عنوان یک قدرت معرفى شده و این معرفى باعث شرف و افتخار و سربلندى براى ما مسلمین بخصوص ما بچه حزب الهىها هست هم در دنیا و هم در آخرت. به خاطر همین است که ما مجبور به پاسدارى از این نعمت هستیم، و این پاسدارى میسر نیست مگر بوسیله آن بچه مسلمانها و حزب الهىهایى که ادعاى دین دارند، و این پاسدارى هم یک تکلیف و واجب است برگردن یکایک ما که از گردن هیچ کس هم ساقط نمىشود مگر با دفاع و به جبهه رفتن.
خود شما مىدانید همیشه مسألهاى بنام دفاع مطرح بوده و هست و خواهد بود. در صدر اسلام اینهائیکه براى ما نقل مىکنند دروغ نیست که مىگویند مثلاً خانوادهاى تمام فرزندانش را داد و بالاخره خود مادر و همسرشان هم در راه دفاع از اسلام شهید شدند. و حال نوبت ما هست که از این اخلاق و خوى به ارث برده دفاع کنیم و اثبات کنیم این مسأله را که ما مسلمانها مدافع دینمان هستیم.
شما خودتان مىدانید ما به حق هستیم و اینرا به قلبتان هم سپردید و قلبتان هم این حرف را مىگوید آیا نباید از این حق دفاع کنیم؟ نباید به وسیله ما از این حق دفاع بشود؟ خوب آیا مىشود گفت فلانى برود ما مىمانیم؟ این شرمآور نیست که خانوادهاى 3 تا شهید بدهد و یا حتى تمام اعضاى خانوادهاش در جبهه شهید بشوند بعد مادر آن خانواده بگوید که من شرمنده هستم که بگویم حقم را اداء کردم و ما بمانیم؟ نه تنها که شهید ندهیم بلکه خودمان را وارث انقلاب هم بدانیم. آیا این درست است؟ اگر از این دنیا بگذریم آیا روز قیامت هم مىتوانیم جلوِ حضرت رسول(ص) سربلند کنیم و بگوییم ما مدافعان دین شما بودیم؟
مگر با نثار جان و مال که آن هم وقتى این کار را انجام دادیم در مقابل ائمه(ع) سربلند هستیم. مىخواهم بدانم واقعه عاشورا که براى ما مىگویند دروغ است؟ آیا امام حسین(ع) نبود که عزیزان خودش را یکایک به خدا هدیه کرد آیا من بر فرض (اینرا مىخواهم بدانم خانواده محترمم این جواب را به من بدهند که) بر فرضى که من پسر خوبى باشم برایشان، که نبودم به هر خوبى باشم آیا از على اکبر امام حسین(ع) عزیزتر هستم؟ در مقابل این سؤال چه مىخواهید بگویید که آیا شما از امام حسین(ع) بهتر هستید؟ یا نه، باید رفت و همچون حسین(ع) از دین دفاع کرد. مگر حسین(ع) نبود که از دین دفاع کرد؟ و خون خودش و خانوادهاش را در راه دفاع از دین داد. بر فرض هم که من به شهادت برسم اگر سعادتى باشد آیا این سعادت و فوز بزرگ نیست، آنهاییکه ماندند و 120 سال عمر کردند آیا دلشان نمىخواهد و شرمنده نیستند در مقابل شهیدان؟ که اى کاش نصیب خود ما هم شده بود مثلاً خود شما را مىگویم مادر، خود شما را مىگویم آیا خود شما از خدایتان نبود که شهید بشوید؟ ولى هیچ شهید را نشنیدیم که هرگز آرزو کرده باشد اى کاش من زنده بودم مگر اینکه گفته باشد اى کاش زنده بودم و چندین مرتبه دوباره در راه خدا کشته مىشدم و دوباره بر مىگشتم پیش خداى خودم، ما که بالاخره مىمیریم و این هم حق هست و قابل انکار نیست. و خود شما بگویید آیا واقعاً پیش خدا مىرویم یا نه؟ مسلماً دیگر با مرگ پیش خدا مىرویم. حالا من مىخواهم بگویم با این مرگ پیش خدا رفتن، آیا بهتر نیست به بهترین نحو و وجه پیش خدا برویم و آن وقت تو روى خدا شرمنده نباشیم و به بهترین وجه پیش خدا برویم؟ خوشحال باشیم که امانت را به بهترین وجه به صاحبش دادیم مگر خود خدا به زبان معصومش نمىگوید که بهترین مرگها شهادت هست ایا خود ما نباید دنبال تحصیل بهترین مرگها برویم؟ آیا نباید در این آیه فکر کنیم که مىگوید: «اگر شما من را دوست دارید پس تمناى مرگ کنید؟» خدا که اشتباه نمىگوید ما واقعاً اگر دین داریم و خدا را دوست مىداریم پس باید تمناى وصالش و تمناى رسیدن به او را بکنیم. و توفیق شهادت خواستن خود یکى از اثبات این ادعاها هست. از این هم گذشته آیا ما در خلق خود کارهاى بودیم؟ یعنى اگر خدا نمىخواست آیا ما به دنیا مىآمدیم؟
مگر این همه بچه که موقع به دنیا آمدن سقط شدند و مردند مادرهایشان دلشان نمىخواست به دنیا بیایند؟ چرا اینها کارهاى نبودند خدا بود که ما را آورد نه پدر و مادر، پدر و مادر وسیلهاى بیش نبودند گرچه اجر و منت بزرگى بر سر ما دارند امّا وسیله هستند و صاحب وسیله خدا هست. براى این نعمت باید قدردانِ خدا بود و او را صاحب خودمان بدانیم ما که با این تفصیل خدا را صاحب خودمان مىدانیم مىخواهم بدانم شما وقتى امانتى را مىخواهید به دست صاحبش بدهید ناراحتید؟ نه هیچوقت نباید ناراحت باشید.
ما هم امانتى هستیم از طرف خدا به دست خانوادهمان پس بنابر این وقتى مىخواهید این امانت را تحویل بدهید نباید ناراحت باشید چرا ناراحت باشید. امانتى بوده پس گرفته و اگر ندهید خودش مىگیرد چرا به آن نحوى که خودش دوست مىدارد و براى آن امانت هم خوب باشد تحویلش ندهیم؟ بالاخره این امانت را از ما مىگیرد ولو به زور. و خدمت شما که عرض کنم شهادت سعادت عظمى و بزرگى است که منتهى خواست تمام بزرگان بوده و هست ما مىبینیم آیتاللَّه شهید دستغیب با آن همه زحماتى که کشیدند با شهادت ایمانشان کامل مىشود. امام حسین(ع) به ایشان الهام مىشود که تو مقامى در نزد خدا دارى که به آن نمىرسى مگر با شهادت. و خدا الآن، بر بنده حقیر منّت گذاشته و شهادت را نصیبم کرده آیا باید ایراد گرفت که چرا شهید شد؟
(این عین جمله شهید مجتبى اجرایى است که از روى نوار پیاده شده و شهادت قطعى خودشان را قبل از شهادت خبر مىدهند)
پس بیایید که بدانیم این حق است و سعادتى است عظیم. و خود شما مىدانید که هرگز نمىتوانید اگر تمام امکانات خودتان را بلکه هر چیز در این دنیا هست به من بدهید لحظهاى فکر شهادت را از سرم بیرون کنید. اگر مىتوانستید، باور کنید من در این راه نمىرفتم. اگر امکان داشت با این وسیلهها فکر شهادت را از سرم بیرون کنم نمىرفتم طلبه بشوم. و به خودم سختى نمىدادم به خودش قسم که تمام زحمتهایى که کشیدم فقط براى این بوده است که این آرزوى دیرینهام را بتوانم حاصل کنم یعنى بتوانم پاره پاره بشوم و خدمت خدا برسم و در مقابل امام حسین(ع) شرمنده نباشم در حالیکه پاره پاره هستم دستم را در گردن حضرت على اکبر(ع) بیاندازم که این هم آرزوى دیرینهام هست لحظهاى نظر به جمال ایشان کردن.
مىخواهم بدانم این دنیا با همه بدىهایش سزاوار است که عمرمان را صرف آن کنیم؟ دنیا را هدف براى خودمان قرار بدهیم. آیا مگر ثروتمندها یا آنهایى که از جهات مادى در رفاه بودند. موقع رفتن چیزى را توانستند با خودشان ببرند؟ نه!! تنها عملشان را بردند. این را مطمئن باشید که فرداى قیامت از ما سئوال مىکنند که عمرتان را چگونه صرف کردید؟ این را بدانید اگر از شهادت ترس داشته باشید، اگر از مردن ترس داشته باشید، مطمئن باشید که دنیا را بیشتر از خدا دوست دارید. خود خدا در قران مىفرماید:
«یا أیّها الذین هادوا ان زعمتم أنّکم أولیاء للَّه من دون الناس فتمنّوا الموت». (سوره جمعه، آیه 6)
«اگر شما خدا را بیشتر از مردم دوست مىدارید (یعنى خدا را آنقدر پایین نمىدانید که از مردم کمتر دوستش داشته باشید) پس تمناى مرگ بکنید».
آیا مىشود کسى مؤمن باشد و خدا و امام حسین(ع) را دوست داشته باشد ولى بگوید من بدم مىآید نزد آنها بروم؟ این درست است؟ هیچوقت این جواب درست نیست پس بیایید این دنیاى بى ارزش را رها کرده و به خود بیاییم و فکر کنیم آیا تمام خوشىهاى دنیا به لحظهاى رضایت امام زمان(عج) ارزش دارد؟ شما خودتان را مىگویم.
اگر احساس کنى که بر فرض مثال، زنگرفتن چیز خوبى است و دوست مىدارى لذّت که مىبرى اگر درک کنى خدا و امام زمان بدش مىآید تو زن بگیرى هیچ وقت این کار را مىکنى؟
مطمئن باشید که اگر درک کنید این را هیچ وقت این کار را نمىکنى. به خدا قسم اگر این جواب را بدهید بدانید که مؤمن نیستید من اینرا مىخواهم بگویم که آیا تمام خوشیهاى دنیا به لحظهاى رضایت امام زمان(عج) ارزش دارد؟ بخدا قسم اگر این جواب را ندهید که ارزش ندارد در مقابل رضایت امام زمان(عج) بدانید که مؤمن نیستند. و اگر جواب دادید ولى مشتاق شهادت نبودید بدانید که دروغ گفتید یعنى اگر گفتید ما خدا را دوست داریم و مؤمن هستیم پس باید خواستار رسیدن به او باشید.
اگر گفتید نه، خواستار رسیدن به او نیستیم بدانید دروغ گفتید و مؤمن نیستید اگر گفتید خواستار او هستیم و در راه او قدم بر نداشتید، بدانید که آدم باید شک کند اگر حقیقت هست آدم باید قدم بردارد در راهش، پس بیایید اینرا در قلب خود فرو کنیم که شهادت فوز عظیم و بزرگى است که نصیب هر کسى نمىشود.
از خدا بخواهید خود شما هم عاشق شهادت بشوید و ببینید لحظهاى با عشق شهادت بودن چقدر لذت دارد و فکر این را نکنید که زن و خونه و بچه را چکار کنیم.
آیا اگر خدا بخواهد نمىتواند الآن شما را بردارد؟ چرا مىتواند ولى بیایید و با دست خود جان خود را به صاحبش هدیه کنیم و در مقابل به سعادت ابدى برسیم. هر چیزى باشد سختىهاى دنیا هر چقدر هم عمر کنیم صد سال هم عمر کنیم در مقابل آخرت لحظهاى نیست و آخرت انتهایى ندارد دنیاست که انتهایى دارد پس بیایید آنکه جاودانه هست بگیریم و این دنیا را که فانى هست و هیچ ارزشى ندارد رها کنیم ولش کنیم. بگذاریم دنیا باشد براى بچه کمونیستها بگذاریم باشد براى آنهاکه دین و ایمانى ندارند چرا ما در دنیا غرّه بشویم؟ چرا دنیا باید به ما احاطه کند؟
البته توقع ندارم که این حرفها را همین الان بفهمید مگر اینکه در خط باشید تا درک کنید که خود حقیر هم با وجود اینکه از اول بلوغم در این خط بودم و استادى بزرگوار همچون آقا (استاد بزرگوار حضرت آیتاللَّه سید علىمحمّد دستغیب مدّ ظله) داشتم هنوز هم لنگ هستم نه تنها من بلکه بزرگترها لنگ هستند در درک این مفاهیم الحمد للَّه از مال و منال دنیا هم چیزى ندارم که دل ببندم و موقع رفتن دلم برایش تنگ بشود نه و بخاطر ترکش و رفتن آن ناراحت بشوم اینرا بدانید علت اینکه من شب مىخوابم و صبح بیدار مىشوم و در رختخواب دق نمىکنم، دِق چرا نکنم، بچهها که رفتند، (نمىخواهم بگویم حالا که بچهها رفتند بایستى من خلاصه از دنیا بروم) نه دنیا بدىاش به چیز دیگرى است بچهها که رفتند شما فکر مىکنید بعد از رفتن جعفر (شهید حجة الاسلام شیخ جعفر رنجبران) و جلیل (شهید حجة الاسلام شیخ جلیل رهنورد) چیزى از من ماند؟ نه! یک جسم متحرکِ بى ارزشى بود.
از اینکه شب مىخوابم صبح دق نمىکنم بواسطه عشق و امیدى است که به شهادت دارم، امّا سخنى دارم با یکایک اعضاى خانواده که دانه دانه آنها را مخاطب قرار دهم و با آنها صحبتهایى کنم نخست پدر بزرگوار و عزیزى که زحمت بزرگ کردن بنده را کشیدند و من فرزند خوبى براى ایشان نبودم و در مقابل ایشان درشتى کردم خدا شاهد است که تمام همّ و غم من این بوده است که با شهادت وسیلهاى براى شفاعت شما پیدا کنم که در آخرت راحت باشید ما هر چقدر عبادت هم بکنیم باید کوتاه ببینیم عبادت خودمان را در مقابل خدا.
مگر حضرت على(ع) اول العابدین نبود؟ چقدر اظهار کوچکى مىکند جلوى خدا شما انشاء اللَّه همچنان که بازبان استقامت داشتید شکر خدا مایه امید بودید در عمل هم استقامت داشته باشید و کارهایى که مىکنید بگذارید براى خدا در عمل هم استقامت کنید. کارهایى که مىکنید بگذارید براى رضاى خدا و اعلام نکنید. خیر و انفاقها را پیش خودتان بگذارید، به کسى نگویید، -صبور باشید- به قلب خود اطمینان بدهید که راه درستى را انتخاب کردم و بدانید که امام زمان(عج) از شما به جهت تربیت فرزند راضى هست که توانستید یکىاش را هدیه کنید و نگهدار این نعمت باشید.
نگویید چرا فلانى نرفت او هم روز قیامت باید پاسخ بدهد و آنجا شرمنده مىشود. آنجا شما سربلندى و او شرمنده است. امیدوارم که زودتر مطلع بشوند و بروند.
به هر حال امیدوارم شما بنده را ببخشى که اینطور با شما صحبت مىکنم. پدر به خاطر رضاى خدا تحمل کنید گرچه داغ جوان سخت است همچون حسین(ع) باشید.
همچون پدر جعفر رنجبران که گفتم باباى جعفر چطورى با از دست دادن جعفر؟ گفت امانتى بود که به صاحبش دادم. امیدوارم بنده را حلال کنید و از دعاى خیرتان فراموشم نکنید مادر عزیزم که خدا شاهد است هر موقع فکر...
(متأسفانه بقیه نوار کاست از بین رفته است)
---------------------------------------------------------------------------------------
یادداشت ها و خاطرات شهید
یادداشت اوّل
ساعت حدود 16:15 است. کنار نیزار هور و آخراش اونجا که هیچ کس نیست و کسى رد نمىشه و خلوته نشستم روى یک پل در حالى که یک قایق کنار دستم پهلو گرفته و ساکت در حالى که آن طرفتر سر و صداى بچهها بلنده که دارند قایق سوارى مىکنند و صداى بلند خنده و شادى و امروز روز عید غدیر خم است. دم دماى غروب است چند روزى بود که مىخواستم بیام و مطلبى بنویسم امّا وقت نمىکردم. امروز دیگه اومدم غروب روى آب خیلى خوبه بطوریکه از همین الان احساس غربت و تنهایى شدیدى مىکنم گرچه این بار بیشتر چنین بود. ولى خیلى دلم گرفته و بیکس شدهام، دیگر هرچه فکر مىکنم هیچ کس را ندارم، دلم مىخواد بیشتر آن حرف هایى را که به دوستهام مىزدم حالا به زبون خودمونى به خدا بگم. ولى وقتى فکرش را مىکنم مىبینم جوانیم را صرف دورى از خدا کردم... دیگر احساس مىکنم برگشتن به شهر چیز بىمفهومى است. باید همینجا ماند تا بالاخره رفت...
... اى کاش الآن آقا اینجا بود در حالیکه داشت دعا مىخواند و من کنار دستش بودم تا یک باره عقده را باز کنم و خودم را نجات بدهم. کجاست آن فریادى که انسان را از دار دنیا نجات دهد! خدایا با تمام خواستم و وجودم مىگم که دیگه اصلاً دلم نمىخواهد برگردم آخه دیگر پناهگاهى ندارم بعضى از بچهها گرچه سعى مىکنم جلوشان یک رفتارى داشته باشم که مجذوب نشوند امّا یک ابراز محبتى مىکنند که من دلم نمىخواهد به آنها جواب بدهم چون در دوستى هیچ ندیدم جز ضربه خوردن مىترسم که بالاخره روز قیامت نتونم جواب رفتارم را به خدا بدهم. چرا دیگر با بچهها رفیق باشم؟ دلم مىخواهد که تنهاى تنها باشم امّا اینها نمىگذارند. نمىدونم چکار کنم! اصلاً دلم نمىخواهد که هیچ دردم خوب شود مگر با داروى رفتن، مردن و مرگ. کجایى اى نالهاى که تمام دردها را راحت مىکنى و انسان را نجات مىدهى! از دار دنیا على جان امروز روز ولایت تو هست، تو عنایتى کن...
اى کاش الآن کنار دست آقا مىنشستم ولى خیلى دلم براى ایشان تنگ شده... مطلب خیلى دارم امّا همانطور که گفتم تمامش را دلم مىخواهد با خدا در میان بگذارم و هیچ طریقى نمىبینم مگر صحیفه و قرآن و مفاتیح و نماز.
یادداشت دوم
شب ششم ماه مبارک محرم است و حدودهاى غروب است. در همان جاى سابق نشستم ولى تنها فرق ظاهریش این است که اینجا شلوغتر شده... دیگر حسین(ع) هم که دوست مىدارد برایش گریه کنند نمىخواهد یکى از آن باکین من باشم ولى خیلى دلم مىخواست شبها که سینهزنى مىشود من هم گریه کنم ولى نه این توفیق سلب شده و دیگر برگشت نمىکند یا خیلى مشکله. این بدبختىها بخاطر دورى از آقا است اگر در جوار آقا بودم هیچ از این مصیبتها برایم پیش نمىآمد، همهاش توى فکر حرفهاى آقا هستم که مىگفت: «مجتبى، این بار هم خدا نشان داد امّا اطاعت نکردى». دورى از آقا باید این مسائل را پشت سر داشته باشد امّا آخر چطور برم پیش آقا در حالى که خیلى خجالت مىکشم. سعى مىکنم یک حالت بدى بگیرم از آقا تا دیگر دلم هواى دیدنشان نکند ولى نمىتوانم... با تمام این وجود این بار خیلى از جهت امیدواریم با دفعات قبل فرق داره شاید خود، غرور باشد ولى از خدایم است که خارى توى دستم بنشیند و در اوج درد بگم «الحمد للَّه». این بار خیلى امید دارم. با وجودى که خیلى حالم بد است خدا یک عنایتى بفرماید و تنها دو چیز است که مرا اینجا نگه داشته و اصلاً به یاد خانه نیستم و آن یکى همین امیدم است و دیگر شرم از سالم برگشتن. اى کاش اینجا یک پایهاى داشتم تا شبها با هم دعا بخوانیم امّا نیست. یک مقدار از حالت تنهایى که دوست مىداشتم فراموش کردهام در حالى که هنوز مىدونم این شعر صحیح است که مىگوید: «دلا خو کن به تنهایى که از تنها بلا خیزد»
واقعاً که باید توى این دنیا تنها باشم. اى کاش این مسأله را زودتر متوجه شده بودم ولى حال هم که متوجه شدهام نمىگذارندم. توى جبهه دل خوش داشتم که تنها هستم و کار به کسى ندارم امّا باز هم این تنها مىآیند و اظهار محبّت مىکنند ولى اصلاً دلم نمىخواهد به محبّتشان جواب بدهم. اى کاش مىتونستم یک تلفن به آقا بزنم و از پشت تلفن قدرى درد دل کنم ولى افسوس که یکى شرم دارم، دیگرى مىترسم بگویند برگرد. چه لذّتى داشت! الآن با تمام این مسائل در کنار آقا بودم. من باید آقا را دوست خود مىگرفتم که نگرفتم. دوستهایى گرفتم که باعث شدند بگویم:
«دوستى با هر که کردم خصم مادرزاد گشت»
امّا اگر با آقا دوست شده بودم هیچ چنین نمىشد. خدایا دیگه نمىدونم چى بگم، ولى جان زهرا تو خودت توفیق بده که تا من براى حسین(ع) گریه کنم که این خود حلاّل این معمّاى من است؛ السلام على من اتّبع الهدى. به امید اینکه دفعه بعد دستى در بدن نداشته باشم که خدایا تو خود شاهدى از صمیم قلب مىگویم.
یادداشت سوم
امشب شب 20 صفر است. بر طبق برنامهاى که با آقا داشتم قرار بود شبهاى دوشنبه خدمت آقا بروم و نصیحت بفرمایند. امشب بعد از اینکه مسجد تمام شد خدمت این بزرگوار رفتم. طبق معمول اخیر که خدمت آقا مىرفتم خوب توقّع داشتم ایشان از حالات سؤال کنند و راهنمایىهاى بهینه بفرماید امّا اینطور نشد. ابتدا که رفتم ساکت نشستم تا خودشان سؤال کردند از نماز و حالات و نماز شب و غیره. بعد سؤال کردند: زیارت عاشورا، که گفتم مىخوانم. بعد مقدارى در مورد تداوم به عمل فرمودند که اگر قرآن مىخوانى یک وقت ده دقیقه قرآن را که طبق معمول مىخواهى بخوانى برایت به سختى کوه است او را ترک مکن و حتماً بخوان و استمرار داشته باش بر عبادات (تعجّب از این مسأله دارم که امروز صبح حال خواندن قرآن نداشتم لذا قرآن نخواندم) و بعداً فرمودند همان رنجبران (جناب حجّةالاسلام شهید جعفر رنجبران از دوستان بسیار نزدیک شهید اجرایى بودند و از طلاب بزرگوار مدرسه ابوصالح(عج) که بر اثر شیمیایى شدن به شهادت رسیدند) را که با زیارت عاشورا چه توفیقى پیدا کردند. هنوز آن چیزى که مىخواستم از آقا نگرفته بودم تا اینکه فرمودند: قبلاً که پایت توى گچ بود تصادف کرده بودى؟ اینجا متوجّه شدم آقا مىخواهند اوّلاً گذشته را که اوّل بلوغ بود یادآورى کنند و بعد متوجّه کنند حقیر را که آن حالات را چرا از دست دادهاى و باید کسب کنى و بعد فرمودند که در شب چند بار بیدار مىشوى؟ هر وقت بیدار مىشوى از خدا توفیق خواستن خودش را بخواه. و حدیث است که انسان تا زمانى که امید دارد به او عطا مىکنیم. لذا هر وقت بیدار مىشوى غیر از نماز شب از خدا بخواه هرچه را که مىخواهى و چیزهاى بزرگ را هم بخواه.
یادداشت چهارم (29/8/64)
امشب شب درس اخلاق بود واقعاً امشب تباهى یک عمرم را فهمیدم که چطور از آیهاى که خیلى مىترسیدم دچار شدم:
«قل هل ننبّئکم بالأخسرین أعمالاً الذین ضلّ سعیهم فی الحیاة الدنیا و هم یحسبون أنّهم یحسنون صنعاً».
اگر درست نوشته باشم و آقا هم در مورد همین عجب صحبت مىکردند واقعاً که سخت است مخلص براى خدا بودن چطور انسان حتّى شخص سالم و متّقى همچون آقا را هم سبب بدبختى خودش قرار مىدهد طبق برنامه دوشنبه شب با آقا بودم امّا ایشان به علّت اینکه رفتند منزل مرحومه عمّهشان برنامه نشد و بعد فرمودند که انشاءاللَّه شب پنجشنبه. رفتم خدمتشان فرمودند فردا شب. خیلى تعجب کردم چرا آقا اینطور برخورد مىکند حتّى غائب هم که شده بودم از همه بچهها سؤال کرد غیر از من چرا و یقین دارم بدون علّت نیست ولى علّتش چیست هرچه فکر مىکنم هیچ چیز نمىبینم بعضى وقتها آقا مىفرمایند زبیدات که بودى خیلى خوب بود ولى هرچه فکر مىکنم نمىدانم چرا این را مىگویند آخه من که کارى نمىکردم بعضى از وقتها به نظرم مىآید که این بار بیشتر از دفعه قبل کار کردم بله «اخسرین اعمال» همین اعمال من است که حساب مىکنم نیکو ساختهام. دلم مىخواست مىرفتم خدمت آقا قسم مىدادم و علّت برخوردشان را مىپرسیدم ولى نمىدونم شب جمعه هم مرا رد مىکند یا نه. دیگر مىترسم حتّى فکر کنم که چقدر قرآن خواندم کى خواندم چه نمازى خواندم چطور خواندم اصلاً مىترسم فکر انجام نماز واجب را هم بکنم به حدّى که از محاسبه هم مىترسم نمىدونم حرفهاى امشب آقا را چکار کنم. الآن حدود زیادى است که با مصطفى برخورد ندارم فکر مىکردم این دورى مرا تنبیه مىکند تو (طلبه بزرگوار حضرت حجّتالاسلام شهید حاج شیخ مصطفى مرادىخوب که از طلّاب بزرگوار مدرسه علمیه ابوصالح(عج) بودند که بسیار سختکوش و باهوش بودند و در شلمچه تاریخ 65/10/25 به لقاء اللَّه رسیدند) مطمئن باش گناهى که مىکنى حتماً برایت نوشته مىشود این اعمال خیرت است که باید شک بکنى که بالا رفته با آن همه هزار مرضى که مبتلا بر یک نماز مىکنى چطور خودت را دور از گناه و نزدیک به انجام عبادات مىبینى واقعاً که انسان باید بسیار پست باشد که یک توفیقى را هم که خدا مىدهد هزار و یک مرض همراهش مىکند و این خیر را تبدیل به أخسرین اعمال مىکند واقعاً که «قدأفنیتُ شبابَ عمری فی التَّباعُدِ عَنْک» واقعاً که «فوا أسفاه فی خَجْلتی وَ افْتِضاحی» و واقعاً بنده بىچیز راه بندگان خدا را بروى خدا مىبندد و سبیل را بر آنان قطع مىکند.
یادداشت پنجم
شب اربعین چون قرار بود آقا بروند خبرگان لذا اجازه خواستم که بجاى دوشنبه شب صبح روز جمعه بروم خدمت ایشان همان طورى که آقا فرموده بودند شب جمعه را قرآن خواندم الحمداللَّه خیلى خوب بود. باور نمىکردم بتوانم البته 25 جزء بیشتر نشد امّا اثرات عجیبى داشت که خودم به خوبى متوجه مىشدم از جمله اینکه از آن به بعد یک علاقه عجیبى به قرآن پیدا کردم اگر مثلاً کمتر از سه جزء هر دفعه بخوانم خیلى شرمنده هستم و بیشتر دلم مىخواهد قرآن بخوانم و آقا هم این را متوجه شده بودند و فرمودند که امروز را کمتر حرف بزن کمتر برخورد کن و بیشتر ذکر بگو البته احتمالاً دلیل این بود که آن نشاط که در اثر قرآن خواندن حاصل شده بود نمىخواستند از دست بدهم با برخورد کردن. در مورد یک خواب هم که دیده بودم و نشان دادند به من و گفتند اگر این عقرب این بار تو را بگزد حتماً مىمیرى به آقا گفتم و گفتم در مورد چه کسى مىدیدم و آقا فرمودند درست است که خیلى ناراحت شدم چرا چنین باید بشود خلاصه الحمداللَّه خوب بود بعد از آن هم دو بار قرآن را ختم کردم.
یادداشت ششم (18/12/64)
درست بعد از مدّت کوتاهى از شهر آمدن آنچنان عقرب مرا گزید که گویى زهرش تا مرگ در وجودم هست. امّا تعبیر درستى نیست که من خودم عقرب هستم سرتاسر وجودم عقرب است بچهها همه رفتند رفتن جلیل خیلى برایم سخت است اما دلم نمىخواهد بچهها متوجه شوند جعفر هم رفت همه رفتند جواد (حضرت حجّةالاسلام شهید جواد روزیطلب از دوستان نزدیک شهید اجرایى بودند و چند سال قبل از شهادت را توفیق شاگردى حضرت آیتاللَّه العظمى نجابت داشتند و در 64/12/12 در جبهه آبادان به شهادت رسیدند) هم رفت باز هم من ماندم و یک دنیا فکر. ولى دیگر خلاصى نداره از چى! از فکر، کسى مىتواند از حقیقت خودش فرار کند نه محال است با تمام این وجود دلم مىخواهد باز برم به جبهه امّا این بار نمىدونم عجیب فکر شهادت در سر دارم به اندازهاى که لحظهاى از یادم نمىرود نمىدونم شاید که غرور باشه امّا هرچه هست از فکرش لذت مىبرم از فکر اینکه آن حرف حضرت رضا(ع) تعبیر بشود و سرم را به سینه بگیره، هوس پرواز دارم، پرواز به آن بالابالاها آنجایى که دیگر از هرچه دوستى کاذبانه است راحت مىشویم اونجا که دیگه همهاش صدق و صفا است ولى چطور پرواز کنم من که بال ندارم چطور مىتوانم بالم را ترمیم کنم ولى افسوس که این پرواز و پریدن و بال زدن اصلاً بال داشتن همه خیال است. نمىدونم احمد شهادتش خیلى به من یکى امید داده ولى وقتى نگاه مىکنم مىبینم آن تغییرى که احمد در اواخر داشت ندارم یا مثل جواد، هنوز نمىتونم سبک شدن بچهها را در مصافحه کردن احساس کنم آخه من هنوز خودم خیلى بار سنگینى به دوش دارم و تا این بار سنگین هست نمىشود سبک شدن کسى را درک کرد ولى هرچه هست دیگه خیلى خسته شدم از این دنیا... مىخواهم بیام به طرف خودت دستمو بگیر اى خدا در این ظلمت مرا رها نکن که تمام امیدم به رحمت تو هست و بس از خودم نمىبینم امّا از رحمت تو دور نمىبینم اى خدا دیگه بس است دور بودن از تو، تا کى باید از مولا و ارباب خودم دور باشم اى خدا به طرفت اومدم با حالت پشیمانى که وجودم را فرا گرفته... خدایا کمکم کن! تمام امیدم به تو هست دلم مىخواهد دیگر منقطع بشم از غیر تو، یا اللَّه کمکم کن!
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
با صبا در چمن لاله سحر مىگفتم که شهیدانِ کهاند این همه خونین کفنان
گفت حافظ من و تو محرم این راز نهایم از مى لعل حکایت کن و شیرین دهنان
-----------------------------------------------------------------------------
مصاحبه با همراهان شهید
مصاحبه با جناب حجةالاسلام والمسلمین
حاج شیخ مرتضى مرادى
حضرت مولا امیرالمؤمنین(ع) در توصیف متقین مىفرماید:
«لولا الآجالُ التی کتَب اللَّه علیهم لمتستقرَّ أرواحهم فی أجسادهم طَرفة عینٍ أبداً».
«اگر نبود اجل و مدتى که خدا براى ایشان (متقین) تعیین کرده اندازه چشم به هم زدنى جان در بدنشان قرار نمىگرفت از شدت شوق و اشتیاق رسیدن به خداوند».
شهید عزیزمان حجةالاسلام آقا شیخ مجتبى تحقیقاً به شهادت همه دوستان از جمله کسانى بود که در راه قرب و نزدیک شدن به خداى بزرگ سر از پا نمىشناخت، چون قرب خدا را در حوزه علمیه و طلبه شدن دید به همه چیز پشت پا زد و در سلک شاگردان امام جعفر صادق(ع) و سربازان حضرت ولىّعصر(عج) وارد شد. در زمان جنگ هم لحظهاى براى رفتن به جبهه آرام و قرار نداشت و از جبهه جز به خط مقدّم راضى نمىشد. حتّى با وجود اینکه آموزش شنا کردن ندیده بود و آشنایى چندانى نداشت غوّاص شد تا جزء پیش قراولان و اولین افرادى باشد که پیشروى مىکنند و انتخاب این مسیر علتى نداشت جز اشتیاق بسیار زیاد در رسیدن به مطلوب و محبوب خود یعنى پروردگار بزرگ، تا آنجا که استاد بزرگوار ایشان حضرت آیتاللَّه سید علىمحمّد دستغیب که به نیکویى هرچه تمامتر ایشان را تربیت کرده بود فرمودند چند روزى قبل از شهادتش آقا شیخ مجتبى گفت احساس مىکنم تمام سلولهاى بدنم آماده شهادت است. از خود گذشتگى، صدق و صفا، شجاعت و رفاقت با دوستان جزء سجایاى دائمى این شهید عزیز بود و همیشه ورد زبانش سفارش به اخلاص و انجام هر کارى فقط براى رضاى خدا بود. آرى شخصى که کیمیاى عشق و محبت را خدا نصیبش کند جز صفات خوب و کمالات از او ظاهر نمىشود. علاقه بسیار زیادى به چهارده نور پاک و ائمه معصومین(ع) داشت. بنده و بسیارى از دوستان مىدیدیم که ایشان هر وقت دعایى خوانده مىشد، مخصوصاً دعاى توسل، حتى در بین جمعیت کنترل خود را از دست مىداد و به سجده مىرفت و بلند بلند اشک مىریخت. مىتوان گفت از جمله کسانى بود که این آیه شریفه در حقشان صادق است:
«و بعضى از کسانى که ما آنها را هدایت کردیم و برگزیدیم وقتى که آیات خداى رحمان در حضور آنها خوانده مىشود، با گریه شوق و محبّت، روى اخلاص بر خاک مىگذارند». (سوره مریم، آیه 58)
انشاء اللَّه از مدد و عنایت شهیدانمان در دنیا، و شفاعت ایشان و اولیاء گرامیشان در آخرت بى نصیب نباشیم.
مصاحبه با جناب حجةالاسلام و المسلمین
حاج شیخ غلامرضا کتیبه
سابقه آشنایى ما با شهید بزرگوار حجةالاسلام مجتبى اجرایى به حوزه برمىگردد، آن موقع که ما آمدیم حوزه، ظاهراً حدود یک سال بود که برادران درس را شروع کرده بودند و بعد ما ملحق شدیم به برادران در خدمت آقا، با طلابى که از قبل بودند از جمله ایشان کم و بیش آشنا شدیم.
در مورد خصوصیات ایشان: بعضى از خصوصیات ایشان که به نظر مىرسد براى ما طلبهها و یا حتى اشخاص دیگر اهمیت و ارزش داشته باشد از جمله مسأله جدیت در درس است.
ایشان به درس خیلى مقید بودند و اهمیت زیادى به درس مىدادند به خاطر اینکه از یک طرف مىدانستند فرمایش آقا که مىفرمودند بهترین راه براى طلبه جهت نزدیک شدن به خدا بعد از تقوى درس خواندن است و بهترین ریاضت را درس خواندن مىدانستند و تأکید زیادى به درس داشتند و لذا ایشان تا آنجائیکه آن عشق و علاقهاى که به شهادت داشتند اجازه مىداد هیچ وقت درس را سبک نمىشمردند ولى آن زمانى که غلبه آن حال بر ایشان طورى شده بود که دیگر امکان درس خواندن نبود و هر چند که آقا هم تأکید بر درس خواندن داشتند ولى در عین احترام فوق العاده که براى آقا قائل بودند باز هم حتى یک یا چند دفعه بدون اجازه به جبهه رفتند خوب گاهى هم در درس شرکت مىکردند ولى هوش و حواسشان جاى دیگرى بود، بعضى روزها هم مدتى حالى پیدا مىکردند که اصلاً امکان حضور در جمع افراد یا مدرسه را نداشتند و بالاخره با آن اصرار زیادى که داشتند از آقا اجازه رفتن به جبهه را گرفتند که به شهادتشان منجر شد و خود مسأله رفتن به جبهه و اصرارى که داشتند به این مسأله و مخالفتى که آقا مىکردند مدتهاى زیادى همینطور ادامه داشت و یک مسأله خیلى عجیبى بود که مثلاً آقا به افراد دیگر خیلى راحت اجازه رفتن به جبهه مىدادند ولى به این بزرگوار که این طور شور و شوق داشت آقا اجازه نمىدادند و شاید بیشتر شناختى که ما به ایشان پیدا مىکردم از روى احترامى بود که آقا نسبت به ایشان مىگذاشتند و محبّتى که نسبت به ایشان ابراز مىکردند وگرنه خود ما که خوب با این زیرکى و رندى که ایشان داشت و سعى مىکرد که کسى از حالاتش با خبر نباشد و ظاهراً ایشان را اگر کسى مىدید مثلاً مىگفت ایشان کسى است که هنوز به سن کمال و رشد آن چنانى نرسیده است و فکر نمىکرد که مقام و مرتبه معنوى داشته باشد منتها وقتى که آن اظهار علاقه و محبت آقا را به ایشان مىدیدیم متوجه مىشدیم که خوب یک مرتبه خاصى در مسیر به سوى خدا دارند و خصوصاً در بین برادران از حیث شادابى که داشتند و شوخىهایى که مىکردند و انسى که مىگرفتند و خیلى به طلبههاى دیگر اظهار محبّت مىکردند و گاهى وقتها هم طورى مىشد مثل اینکه اصلاً کسى را نمىشناختند و کوچکترین ذرهاى طاقت هم نشینى و صحبت با افراد دیگر را در خودشان نمىدیدند و گاهى اصلاً کسى سلام علیک هم با ایشان نمىتوانست بکند و خاطراتى که از ایشان دارم یکبار باچند نفر از دوستان رفتیم منطقه سبز پوشان در اطراف شیراز برادران مشغول تفریح بودند یک وقت من تصمیم گرفتم بروم سر چشمهاى که حدود صد متر آنطرفتر بود و وقتى رفتم به آن طرف، نزدیکىهاى آن چشمه که رسیدم دیدم صداى گریه خیلى شدیدى مىآید که در کوه مىپیچید و یکى دو نفر از برادران دیگر هم بودند که مىخواستند بروند آن طرف. وقتى این صحنه را دیدند ایستادند و شاید حدود ربع ساعت یا 20 دقیقه یا بیشتر ایشان مشغول گریه با صداى بلند بود و مشخص بود که گریه و زاریهاى ایشان به خاطر طلب شهادت و لقاى خداوند بود و از این جهت آن جدیت و خواستى که در طلب شهادت داشت در بین شهداى حوزه شاید کمتر مشاهده شده، با این حالت و خصوصیت.
دیگر اینکه ایشان روحیه خاصى داشت که شاید بشود تشبیه کرد ایشان را به ماهى که وقتى کسى بخواهد ماهى را بگیرد بسیار سخت است و از دست افراد گریزان و دست کسى به او نمىرسد و خلاصه دست کسى به دامن ایشان نمىرسید و نمىگذاشت در معاشرت و رفت و آمدها گیر بیفتد و چیزى مانعش بشود از رسیدن به آن هدفش و تنها عاملى که شاید باعث شد در این جهان بعد از فهمیدن ارزش شهادت و پیدا کردن آن شوق بماند و شهادتش به تأخیر بیافتد آن ممانعت آقا بود از جبهه رفتن و اگر دستور آقا نبود شاید یک لحظه هم در شهر نمىماند و با وجود این به خاطر حرف آقا ماههاى متمادى در شهر مىماند و با آن گریه و زارى که بعضاً جهت اجازه گرفتن خدمت آقا مىکردند ولى آقا مىفرمودند: نه. ایشان بخاطر تبعیت از آقا در شهر مىماندند و آن احترام و تبعیت که براى آقا داشتند قابل گفتن نیست. یعنى اگر کسى با ایشان رفت و آمد داشت صحبت و رفتارها کاملاً مشخص بود ولى قابل ذکر و بیان نیست و هر نحوهاى که انسان تفکر و تصور کند از آن بیشتر بود. در مورد معمم شدن هم که خوب بعضى برادران بودند که خیلى فرارى بودند و اصلاً خودشان را لایق نمىدانستند که معمّم بشوند مثل ایشان و مرحوم شهید رهنورد (شهید بزرگوار حضرت حجّةالاسلام و المسلمین شیخ جلیل رهنورد از طلاب مدرسه ابوصالح(عج) بودند که در منطقه فاو در تاریخ 64/11/22 شهید شدند. نقل هست شبى که جنازه ایشان در بنیاد شهید بود صداى قهقه و خنده بلندى از جنازه شنیده مىشد و همه کسانى که در آن محل بودند متوجّه شدند. روحش شاد باد) منتها به خاطر احترام و تبعیت از آقا پذیرفتند و به همراه برادران دیگر ایشان هم معمّم شدند. «رضوان اللَّه تعالى علیه»
مصاحبه با جناب حجةالاسلام و المسلمین
حاج شیخ عبدالرحیم محمدى
«من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا اللَّه علیه»
«برخى از آن مؤمنان بزرگ مردانى هستند که به عهد و پیمانى که با خدا بستند کاملاً وفا کردند».
سخن از شهید بزرگوار حجةالاسلام و المسلمین شیخ مجتبى اجرایى از علماء عاملین و دلداده اهل بیت(ع) است. ایشان از همان کودکى و نوجوانى علاقه خاصى به روحانیت داشت و احترام خاصى براى این لباس که منسوب به پیامبر است قائل بود.
در محله قدیمى زندگى ایشان سید موقرى بود که این شهید بزرگوار در راه رفتن به مدرسه و یا بازى با هم سن و سالان خود هنگام عبور این سید محترم مىایستاد و با احترام خاصى به او سلام مىکرد.
و از آنجا که علاقه و محبت و روح بلند او با آلایشهاى دنیوى مکدر نشده بود توجهى به زخارف و مظاهر دنیوى نداشت و از همان دوران جوانى به دنبال کسب کمالات معنوى بود.
در تابستان سال 1360 پس از تشییع جنازه تعدادى از شهداى جنگ تحمیلى در دار الرحمه شیراز قدم مىزدیم و سخن از حوزه و طلبگى پیش آمد، ایشان گفتند قصد دارم دبیرستان را رها نموده و در حوزه درس بخوانم در آن ایام هنوز حضرت آیتاللَّه سید علىمحمّد دستغیب بصورت رسمى حوزه علمیه را افتتاح نکرده بودند و شهید بزرگوار مجتبى اجرایى بر اساس ارادتى که به ایشان داشت در نماز جماعت مسجد آتشیها حاضر مىشد و از سخنان این عالم وارسته بهره مىبرد و منتظر فرصتى بود تا بتواند بیشتر و بهتر تشنگى خود را فرو نشاند.
اول مهرماه طبق معمول در دبیرستان حجتیه (میدان ولى عصر) در کلاس سوم حاضر شد امّا محیط دبیرستان جایى نبود که بتواند جوابگوى نیاز او باشد، چرا که او را روح بلندى بود که مدرسه نه تنها برایش محیط ترقّى نبود، بلکه آنجا را مانعى براى حرکت خود مىدید. تا اینکه در بهمنماه همان سال حوزه علمیه ابوصالح(عج) با سرپرستى حضرت آیتاللَّه حاج سید علىمحمّد دستغیب تأسیس شد و او که منتظر چنین فرصتى بود بیدرنگ دبیرستان را رها نموده و پاى درس آن جناب زانوى ادب زد و با جدیت مشغول تحصیل شد.
البته در این میان بعضى از اطرافیان که خبر از روحیاتش نداشتند و نمىدانستند که او مرغ این قفس نیست و دنیا باتمام عجایبش توجه او را جلب نمىکند، وى را از این تصمیم نهى و منع مىکردند، با این استدلال که اگر دروس دبیرستان را به پایان برى و آنگاه در دانشگاه مشغول تحصیل شوى مىتوانى در عین حال در محیطهاى فرهنگى مثمر ثمر باشى و از آن راه به جامعه خود خدمت کنى.
امّا او که خود، مدرسه، دانشگاه، حوزه و استاد خود را مىشناخت به این سخنان وقعى نمىنهاد.
برو این دام بر مرغ دگر نه که عنقا را بلند است آشیانه
یکى از خصوصیات بارز ایشان از همان اول این بود که از شرکت در نماز جماعت و اقتدا به استاد معظم خود هرگز غافل نبودند. و اهمیت این موضوع را به دوستان نزدیک خود گوشزد مىنمودند و اقتداء و حضور در جماعت حضرت آیتاللَّه حاج سید علىمحمّد دستغیب برایشان به حدّى اهمیت داشت که اوایل تأسیس حوزه که هنوز خوابگاه کافى و معینى براى طلاب نبود و بیشتر در منزل بودند، گاهى براى رسیدن به نمازهاى جماعت و حتى مغرب و عشاء ماه رمضان از منزل تا مسجد را با دوچرخه رکاب مىزد، اگرچه بعضاً فقط به یک رکعت مىرسید و مجدداً با طى همین مسیر در منزل افطار مىنمودند.
یکى دیگر از خصوصیات بارز ایشان علاقه و اهمیت به جبهه و جنگ با دشمنان دین بود، و هر وقت حضرت آقا به ایشان اجازه حضور در جبهه را مىدادند، پدر و مادر را راضى مىکرد و در بین رزمندگان حضور مىیافت.
و دیگر اینکه از هر موقعیتى براى رفع عطش معنوى خود استفاده مىنمود که از جمله آنها زیارت قبور شهدا مخصوصاً دوستان شهیدش بود.
در همان سال اول طلبگى یک روز مرحوم شهید بزرگوار حبیب روزیطلب (شهید بزرگوار حضرت حجّةالاسلام حبیب روزیطلب از طلّاب مدرسه بودند که چند سال قبل از شهادت را توفیق شاگردى عارف ربّانى حضرت آیتاللَّه العظمى نجابت داشتند و در تاریخ 61/8/19 در منطقه عینخوش به شهادت رسیدند) از چند نفر از دوستان خواستند تا موقع طلوع آفتاب در قبرستان شهدا کنار قبر شهید سعید ابوالاحراری (از دوستان بسیار نزدیکش) حاضر شوند. آنروز با وجود سرماى شدید و یخبندان، اولین کسى که در آنجا حضور یافت شهید مجتبى اجرایى بود و در آنجا شهید روزیطلب مطالبى را بیان مىکرد و او مرتّباً مىگریست.
و یک وقت هم هنگام بازگشت از دارالرحمه بالاى یکى از قبرها که براى شهدا آماده شده بود ایستاد و باحالى عجیب گفت: یعنى مىشود این قبر من باشد. و هر وقت خبر شهادت یا مجروحیت یکى از رفقا را مىشنید بسیار افسوس مىخورد که چرا من جا ماندهام.
و امّا حکایت گریههاى ایشان در دعاى کمیل و توسلات مفصل است، و او هرچه سعى مىکرد آنرا مخفى نگه دارد برایش ممکن نبود و معمولاً بعد از دعا چشمهایش مانند کاسه خون بود.
البته این موضوع اختصاص به مسجد و جلسات دعا نداشت و بعضاً که براى تفریح با دوستان به خارج شهر مىرفتند در صورتى که جاى خلوتى مىیافت لحظاتى را به دور از چشم بقیه به گریه و مناجات مشغول مىشد و سپس در بین رفقا به شوخى و مزاح مىپرداخت تا کسى متوجه حالش نشود.
یک وقت از طرف چشم پزشک به وى توصیه شده بود زیاد گریه نکند زیرا براى چشمش مضر است، امّا ایشان کسى نبود که بتواند به این توصیهها عمل کند.
این شهید بزرگوار وقتى مطلبى را پیگیرى مىکرد در راه رسیدن به آن محکم و ثابت قدم بود.
طلبگى را انتخاب کرد چون مىدانست مقدمه رسیدن به آن هدف بزرگ داشتن علوم اهلبیت(ع) است و آن وقت که متوجه شد راه دیگرى نیز براى رسیدن سریعتر به مقصود مىباشد که همان شهادت است. با جدّیت کامل آن را دنبال کرد و مرتباً در عملیاتهاى مختلف شرکت مىجست تا بلکه گمشده خود را بیابد. یکى از موارد حضور ایشان در جبهه زمستان 65 در عملیات کربلاى 4 بود که در این عملیات مجروح شدند و به بیمارستان قم و سپس شیراز انتقال یافت امّا بسیار متأثر بود که چرا به شهادت نرسید لذا با وجودى که کتفشان مجروح و چرک و خون از آن جارى بود مجدداً عازم جبهه شد و بالاخره در عملیات کربلاى 5 مقصود خود را دریافت.
مرحوم مادر ایشان گفتند: در آخرین سفر وقتى خواست به جبهه برود به من گفت: «حضرت معصومه(س) را در خواب دیدم و ایشان فرمودند: این دفعه به آرزویت مىرسى و پیش ما مىآیى».
و از من مىخواست مانع رفتنش نشوم و همیشه قبل از رفتن سعى مىکرد حتماً پدر و مادر خود را راضى کند و من هم که شدت التماس او را دیدم گفتم: من راضى ام و پس از خارج شدن از منزل، قبل از رسیدن به سر کوچه رو برگرداند و خواب خود را یادآورى کرد و گفت: خداحافظ، و من فهمیدم سفر آخر اوست امّا نتوانستم چیزى بگویم.
این شهید بزرگوار در جلب رضایت استاد عزیز خود حضرت آیتاللَّه دستغیب بسیار اهتمام داشت چرا که او را شناخته و تابع بى چون و چراى ایشان بود و حق استادى این بزرگوار را مراعات مىکرد و زمانى که براى آخرین مرتبه به منظور کسب اجازه عزیمت به جبهه خدمتشان رسید، عرض نمود: در خواب دیدم تمام سلولهاى بدنم به شهادت راضى است مگر یکى که آن شما هستید و به دست و پاى ایشان افتاد که شما نیز راضى شوید و حضرت آقا فرمودند: اگر چنین است، من منعى ندارم.
و بدینسان جناب استاد را راضى نموده و عازم جبهه شدند.
و در زمستان 65 در عملیات کربلاى 5 منطقه شلمچه به معبود و مقصود خویش رسید.
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولاى تو که گر بنده خویشم خوانى از سر خواجگى کون و مکان برخیزم
مصاحبه با جناب حجةالاسلام و المسلمین
حاج شیخ على ترابیان
بسم اللَّه الرحمن الرحیم و به نستعین
انّه خیر ناصر و معین و الصلاة على رسول اللَّه و على آله خلفاء اللَّه
صحبت در مورد شهید بزرگوار حجةالاسلام شهید شیخ مجتبى اجرایى است که سالها در حوزه علمیه ابوصالح(عج) توفیق دوستى و رفاقت و اینکه خدمت این بزرگوار باشیم را خداى تعالى به ما عنایت کرده بود این بزرگوار زندگى شریفش بُعدهاى مختلفى داشت ولى چند مطلب که خدمتتان عرض مىکنیم از خصوصیاتى است که از این بزرگوار بیشتر در ذهن مانده:
عبادت و توجهش به حق تعالى بود یادم هست که انس بسیارى با قرآن داشت مخصوصاً در ماه مبارک رمضان که گاهى مقدار زیادى قرآن را در یک روز تلاوت مىکرد و خصوصیت خاصى که داشت سعى مىکرد کارهاى عبادىاش را مخفى بکند و در این جهت سعى بسیار داشت شب زنده دارىهایش و تلاوتهایش، یا کارى که انجام مىداد سعى زیادى در مخفى کردن حالات معنوى اش داشت و گاهى با شوخى و برخوردهایى که شوخى و طنز بود سعى مىکرد آن حالات معنوى خودش را پنهان نماید، و ظاهر نباشد یکى از خصوصیات این بزرگوار این بود که عشق عجیبى به شهادت و لقاء حق تعالى داشت به طورى که این بزرگوار را بى قرار کرده بود و نمىتوانست یکجا بند بشود و در هر فرصتى و هر چیزى که پیش مىآمد سعى مىکرد که اجازه بگیرد و راهى جبهه بشود و علاقه عجیبى به این داشت که در جبههها حضور داشته باشد و آن غایتى را که در نظر داشت و شهادتى را که از خدایتعالى دائماً طلب داشت در آغوش بکشد که عاقبت هم این فیض عُظمى نصیبش شد و همین مطلب باعث شده بود که در مسائل درسى به خاطر همین بىقراریى که در عشق به شهادت نصیبش شده بود یک مقدار گاهى کمتر توجه بکند ولى هر وقت که در شیراز بود یکى از پایههاى گروه مباحثه شهید بزرگوار جلیل رهنورد بود و معمولاً سر مباحثات شرکت مىکرد هر چند که گاهى به خاطر آن شور و شوقى که در سر داشت نمىتوانست خیلى به مسائل درس و اینها بپردازد و بىقرارىاش نمىگذاشت ولى به هر جهت معمولاً در گروه مباحثه شرکت مىنمود و خودش یکدفعه در زمانى که از جلسه درس استاد معظم حضرت آیتاللَّه حاج سید علىمحمّد دستغیب بر مىگشتیم و صبح بود، در ماشین تعریف مىکرد خواب دیدم که اژدهایى به طرف من هجوم مىآورد و هر وقت که کتاب رسائل را بلند مىکنم این اژدها از من فرار مىکند و مقدارى از دست او آسوده مىشوم.
معلوم بود با وجود آن همه حالات معنوى و عشق به شهادت که داشت باز همین درس برایش یک مجاهده عظیم حساب مىشد و خودش هم در آنروز گفت که تصمیم گرفته بیشتر به درس بپردازد ولى خوب همان عشق به شهادت و بى قرارى که داشت گاهى باعث مىشد که دوباره از همه چیز دست بردارد و به سوى معبود خودش برود و عاقبت این چنین شد و از خصوصیات این شهید بزرگوار این بود که اهل محبت و رفاقت بود و معمولاً برخوردهایش در میان دوستان ایجاد شادابى و خوشحالى مىکرد سعى مىکرد که براى دیگران تاجایى که مىتواند و در امکانش بود از خودش بگذرد و گذشتهایى بکند که دیگران در آسایش و آرامش بیشترى باشند.
از خود گذشتگى این شهید بزرگوار ظاهر بود مخصوصاً در مورد پدر و مادر که نسبت به پدر ومادرش خیلى متواضع بودند و گذشت زیادى در خانه از ایشان ظاهر مىشد به طورى که خانوادهشان از ایشان تعریفهایى داشته و دارند و نسبت به برادران و طلاب بسیار متواضع بود و رفاقت داشت و در این رفاقت و دوستى گاهى خودش را به زحمت مىانداخت. و صلّى اللَّه على محمّد و آل محمّد.
مصاحبه با جناب حجةالاسلام و المسلمین
حاج شیخ سعید مظلومى
بسم اللَّه الرحمن الرحیم و به نستعین
جناب حجةالاسلام و المسلمین شیخ مجتبى اجرایى از همان ابتدا که مىخواستیم به مدرسه بیاییم در امتحان ورودى حضور داشت. ابتدا چیزى که در ایشان مشاهده مىشد این بود که به طلبگى عشق مىورزید، علاقه داشت، و علاقهای که خدمت حضرت آیتاللَّه سید علىمحمّد دستغیب پیدا کرده بود او را بیشتر مجذوب طلبگى و حوزه کرده بود. از صحبتهایى که از همان اوایل از او بیاد دارم این بود که «اگر سعادت دنیا و آخرت را انسان مىخواهد، طلبه شود و به دروس حوزه روى آورد، تا در نتیجه بتواند سعادت دنیا و آخرت خود را تأمین کند.» در درس خواندن جدّیّت داشت و فقط تنها چیزى که او را از درس خواندن باز مىداشت شوق رفتن به جبهه بود و باعث مىشد که کمى از درس فاصله بگیرد امّا همین که به جبهه مىرفت و باز مىگشت مجدداً مشغول درس مىشد.
سال 60 طلبگى را شروع کرد و 63 در حالیکه مشغول اتمام لمعتین و اصولین بود معمّم شد و خود را در لباس مقدس روحانیّت دید. احترام زیادى براى دوستان و رفقا قائل بود. در حالى که بسیار شوخ طبع و مزّاح بود باز هم احترام زیادى براى رفقاء قائل مىشد. عبادتش را همیشه مخفى مىکرد یک روزى وضو گرفته بودم تا نماز بخوانم، وارد حجره شدم دیدم مجتبى سجده هست و دارد گریه مىکند، وقتى وارد شدم با وجود اینکه خیلى اهتمام داشت که کسى متوجه نشود، امّا دیگر نتوانست جلوى خودش را بگیرد و صداى گریهاش را کوتاه کند، من بدون اینکه اعتنا کنم مشغول نماز شدم، من نماز مىخواندم و او همین طور مشغول گریه کردن بود تا نماز من تمام شد و نشستم، براى اینکه یک طورى ماجرا را تمام کند لبخندی زد و با خنده از حجره خارج شد.
میان دوستان و رفقاء خیلى خوش برخورد و خوش اخلاق بود و همیشه با لبخند با آنها مواجه مىشد. بسیار شجاع و نترس بود. و همیشه آرزو داشت که شهید شود. و بالاخره در یکى از عملیاتها مجروح شد و با وجود اینکه هنوز بهبودى کامل را به دست نیاورده بود دوباره روانه جبههها شد و این بار به آرزوی دیرینش رسید. روحش شاد و قرین با اولیا باد.