شرح زندگی شهید محراب
حضرت آیت الله سیدعبدالحسین دستغیب
ولادت
شهید آیتاللَّه سید عبدالحسین دستغیب در شب عاشوراى 1292 شمسى در شهر شیراز، در یک خانواده روحانى پاى به عرصه وجود گذاشت.این تولّد مبارک در خانهاى محقّر در یکى از کوچههاى قدیمى شیراز، کنار بازار مرغ که امروز «خیابان احمدى» نامیده مىشود، صورت گرفت، ولادت او در شب عاشورا سبب گردید که به «عبدالحسین» مسمّى شود و حیاتش مصداق بارزى از نام شریفش گردد. پدرش سید محمدتقى فرزند میرزاهدایتاللَّه مرجع بزرگ فارس بود که به هنگام تولّد فرزندش در کربلا بسر مىبرد. شهید دستغیب در سن 12 سالگى از نعمت داشتن پدر محروم گردید واز همان تاریخ سرپرستى مادر، سه خواهر و دو برادر خویش را بعهده گرفت. خاندان دستغیب از خاندانهاى اصیل و شریف استان فارس و شیراز است که سابقهاى 700 - 800 ساله دارد و از این سلسله رجال، دانشمندان بزرگ ،ادباء و خطباى شایستهاى برخاستهاند. این خاندان با 33 واسطه به حضرت امام سجّاد علیه الصّلوة و السّلام مىرسد.
در عرصه تحصیل علم و معرفت
در سالهاى کودکى، از برکت هوش سرشار و استعداد شکوفایى که خداوند در ذاتش به ودیعه نهاده بود، دروس مقدماتى را خواند و پس از اتمام دروس سطح، امامت جماعت مسجد باقرخان را عهده دار گردید و پس از گذراندن سالها رنج و مشقت و فقر شدید مادّى، در سال 1314 به منظور ادامه تحصیلات راهى نجف اشرف شد.
ایشان خود در این باره مىگوید: «در زمان رضا خان قلدر ملعون ما را چند بار زندانى کرد و یک دفعه بناشان تبلیغ بود. بعد فشار آوردند که اصلاً باید از روحانیت بیرون بروى و 24 ساعت مهلت دادند که بنده اصلاً خلع لباس کنم و از روحانیت بیرون روم و مسجد و منبرى نباشم. به ناچار فرار کردم و رفتم نجف و این هم به خواست خدا وسیله خیرى شد براى استفاده از محضر بزرگان».
در آنجا از محضر اساتیدى چون مرحوم آیتاللَّه حاج شیخ محمّدکاظم شیرازى (رحمه اللَّه)(۱)، آیتاللَّه حاج سید ابوالحسن موسوى اصفهانى (رحمه اللَّه)(۲)، آیتاللَّه العظمى حاج سید میرزا آقا اصطهباناتى (قدّس سرّه)(۳) و آیتاللَّه حاج میرزا على آقا قاضى طباطبایى (قدّس سرّه)(۴) که
یکى از اعاظم اهل معرفت بود کسب فیض نمود و موفق به کسب درجه اجتهاد از مراجعى چون آیات عظام آقا ضیاء عراقى (قدّس سرّه)(۵)، شیخ محمّد کاظم شیرازى (قدّس سرّه) و سید ابوالحسن اصفهانى (قدّس سرّه) گردید. شهید دستغیب (قدّس سرّه) صاحب 8 اجازه اجتهاد بود.
پس از مراجعت از نجف اشرف، ضمن اقامه نماز جماعت در مسجد جامع عتیق و تنویر افکار عموم، تدریس فقه و اصول را شروع کرد و خدمت فقیه و عارف نامى مرحوم آیتاللَّه حاج شیخ محمد جواد انصارى همدانى (قدّس سرّه) رسید و رفاقت با حضرت آیتاللَّه نجابت (قدّس سرّه) جملگى موجب آزادى از قیود عالم طبع گردید و آرزویى جز تقرّب به ذات مقدّس پروردگار و وصال او باقى نگذاشت.
بزرگ منشى و ساده زیستى
شهید دستغیب در خانهاى محقر و ساده که بىشباهت به خانه اجداد طاهرینش نبود، زندگى را بسر مىبرد و از هر گونه تجمّلات و مظاهر فریبنده دنیا پرهیز مىنمود. ارادت به اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام)، تقوى، زهد، صبر، اخلاق حسنه، قدرت بیان و قلم از صفات بارز وى بشمار مىرفت. خوراکش کمتر از یک چهارم نان جوین بود که آن را با مقدارى پیاز، نمک و گاه مختصرى پنیر مىخورد و از خوردن گوشت پرهیز مىنمود؛ چنانکه ریاضتهاى شرعى مداوم، مجاهدات و ترک شهوات او را ضعیف و رنجور ساخته بود. شبها را باعبادت و تهجّد به صبح مىرسانیدو بسیار روزه مىگرفت. عشق به روضه حضرت اباعبداللَّه (علیه السلام) ریشه در جانش داشت و شبهاى عاشورا لباس سیاه عزا به تن مىکرد. غالباً اول وقت به نماز مىایستاد و در آن هنگام گویى که دیگر در این دنیا نبود. اوقات ایشان یا به عبادت و تلاوت قرآن و ذکر مىگذشت و یا به نگارش و یا به کمک و همدردى با نیازمندان.
به مردم علاقه زیادى داشت و سر و کار ایشان با افراد طبقه 3 جامعه بود که همواره به یارى و حلّ مشکلات آنها مىشتافت. معمولاً خاموش بود و با دقّت به سخنان افراد گوش مىداد و سخنان درست آنها را مىپذیرفت. با دشمنانش نیز رفتارى شایسته داشت و به هیچکس اجازه نمىداد که از مخالفین ایشان بدگویى کند. حتّى گاهى با تعریف از مخالفین خود، آنها را به شگفت مىانداخت.
وى در محیط خانه منشأ خیر و برکت بود. همسر ایشان در این باره مىگوید: «در امور زندگى به من اختیار تام داده بودند. هر کارى که انجام مىدادیم، هیچ ایرادى نمىگرفتند چون مىدانستند که راه ما راه خودشان و هدف ما یکى است. با بچهها خیلى مهربان بودند. در اوقات فراغت در حیاط با بچهها قدم مىزدند و آنگونه که بچهها و نوهها دلشان مىخواست، با آنها رفتار مىنمود. ایشان در کارهاى خانه هم علاوه بر کارهاى شخصى خود به ما کمک مىکردند... به کرّات مىگفتند: من اجازه امر کردن را به خودم نمىدهم. ایشان بسیار کم خوراک، دائم الوضو و اهل تهجّد و ذکر و دعا بودند».
فرزند شهید نیز در مورد نقش ارزنده پدرش در منزل چنین اظهار مىدارد: «... در ایام مریضى مرحوم والده، از بچهها نگهدارى مىکردند. فراموش نمىکنم که حتّى در نظافت بچهها ابایى نداشتند یا حتى خودشان خانه را جارو مىکردند. او مانند جدّش رسول خدا بود؛ «اذا کان فی بیته کان فی محنة اهله». یعنى آن هنگام که در خانه بود، غمخوار اهل خانه بود.
دریاى فضیلت و کرامت
فضائل اخلاقى آن شهید سعید زبانزد خاص و عام بود. حضرت آیتاللَّه نجابت (قدّس سرّه) از همسنگران قدیمى وى مىفرماید: «ملاقاتى با آیتاللَّه دستغیب (قدّس سرّه) نداشتم مگر آنکه ایشان در آن صحبت از خدا و معارف اهل بیت داشته باشند».
عالم ربّانى و فقیه عالیقدر مرحوم حاج آقا شیخ محمد کاظم شیرازى به هنگام اعطاى اجتهاد به ایشان، در مورد وى مىنویسد: «او از هر اخلاق ناشایستى پاک است و به هر اخلاق شایستهاى آراسته است».
حضرت امام امّت، خمینى کبیر (قدّس سرّه) نیز با بیاناتى روشن، اخلاق و خلقیات شهید محراب را به تصویر مىکشد و او را «مربّى محرومان»، «هدایت کننده مردم»، «معلّمى بزرگ»، «عالمى عامل» و بالاتر از همه «متعهد به اسلام» و «شخصیتى ارزشمند» مىنامد.
شهید دستغیب به درجات والایى از معنویات دست یافته بود که در سیر وحدانیّت ربّ العالمین، کمتر کسى به این مراحل مىرسد و پى به این عوالم مىبرد. از وى که در تمام عمر، داراى نفسى مطمئن بود، کرامات زیادى نقل شده است. گاهى خبر از هنگام مرگ فردى مىداد، گاه کودک محتضرى را به اذن خدا زنده نگاه مىداشت و گاه با عملى که حاکى از اشراف خود نسبت به واقعه ناگفتنى بود، موجب شگفتى مىگردید: روزى شخصى دست دو فرزندش را گرفته و از شهرستان بوشهر جهت زیارت آقا رفته و در بیان علت این ملاقات چنین اظهار داشته بود: «چند روزى است یکى از فرزندانم سخت مریض شده است و پزشکان گفتهاند باید در شیراز بچهات را معالجه کنى. من هم از لحاظ مالى تنگدست بودم. به حضرت ولى عصر(عج) متوسّل شدم و پس از گریه و زارى فراوان در حال خواب و بیدارى به من گفتند ناراحت نباش. به شیراز برو، نماینده من آقاى دستغیب در آنجاست. حاجت تو را برآورده مىکند». بعد آن شخص خدمت آقا رسید و ایشان بدون هیچ مقدمهاى فرموده بود: «ناراحت نباش که خودم وجه بیمارستان فرزندت را فراهم مىکنم».
ارائه طریق و استمرار رسالت پیامبران
از دیگر خصوصیات ارزنده این شهید والامقام، برگزارى مراسم هفتگى دعاى کمیل و هدایت و ارشاد مردم بود که در آن هنگام کم نظیر مىنمود. بیان شیوا و نفوذ کلام ایشان گمراهان بسیارى را براه مىآورد و موجب توبه گنهکاران زیادى شد. در حقیقت، در دوران طاغوت علیرغم فشار و تباهى عالمگیر دستگاه حاکم، مجالس دعاى کمیل او اثرى شبیه تأثیر صحیفه سجادیّه و مبارزه منفى ائمه اطهار (علیهم السلام) داشت.
پس از پیروزى انقلاب اسلامى نیز با آنکه نمایندگى مردم فارس و امامت جمعه شهر شیراز را برعهده داشت، بیشتر به ارشاد مردم همّت میگمارد تا انجام امور دولتى. ایشان به دولت اسلامى ارج مىنهاد و در امور مربوط به اداره استان و یا شهر دخالتى نمىکرد. معتقد بود که اگر دخالتهایى صورت گیرد، هرج و مرج بوجود خواهد آمد. مىفرمود مسئولین دولتى باید وظائف قانونى خود را انجام دهند و ما هم ارشاد و هدایت و اصلاح و تربیت اخلاقى مردم را بعهده داشته باشیم که رسالت پیامبران است و موجب مىشود کار دولت را به صلاح و فلاح برساند و گرنه دوگانگى در اداره امور موجب بیگانگى مردم از حکومت و اسلام خواهد شد و تشتّت و تفرقه و جدایى و طرح مسائلى که به سود انقلاب نخواهد بود، در پى خواهد داشت.
جنگ تحمیلى در آینه قلب شهید
با شروع تجاوز دشمن به میهن اسلامى، او با بیانات بسیار رسا جوانها را تشویق به شرکت در جبههها مىکرد و در بسیج نیروهاى خالص به جبهه و تأمین امکانات و تدارکات براى رزمندگان تلاش مستمر و پیگیر داشت. گاه مىفرمود: «اگر مؤمن واقعى مىخواهید پیدا کنید به رزمندگان ما نگاه کنید که اگر به زبان اظهار ایمان مىکنند، در عمل هم نشان مىدهند که غیر خدا را فداى خدا مىکنند» و گاهى از آنها تعبیر به «انصار اللَّه» مىنمود. در یکى از خطبههاى نماز جمعه، وى جبهههاى نبرد را نمونه جنگهاى صدر اسلام ذکر نمود و جنگ تحمیلى دولت بعث عراق علیه ایران را وسیلهاى براى آشکار شدن انسانیت افراد و صبر و تحمل و بردبارى و شهامت آنهإ؛کک نامید. با فرارسیدن موسم حج اطلاعیه زیر از سوى ایشان صادر گردید:
«مردم متدین و شریف استان فارس با توجه به وضع حساس فعلى مملکت و تجاوز ناجوانمردانه عراق به کشور اسلامى ما سزاوار است از رفتن به حج صرف نظر کرده و با حضور یکپارچه خود در صحنه مبارزه، کمکهاى لازم را به ارتش نیرومند و عالیقدر جمهورى اسلامى ایران برسانید. ما فعلاً در حال مبارزه با کفر هستیم و این مصداق واقعى جهاد در راه خداست که صراحتاً قرآن مجید او را والا و برتر از هر عمل دیگر ذکر کرده و بدانید که انشاءاللَّه به ثواب حج هم خواهید رسید... ضمناً از رؤساى کاروانهاى محترم تقاضا مىشود در صورت امکان وسائلى را که براى سفر حج آماده کرده بودند، در اختیار برادران و خواهران خود که زیر فشار ظالمانه عمّال بعث عراق قرار گرفتهاند، بگذارند... »
شهید دستغیب (قدّس سرّه) همچنین با احساس مسئولیتى فوق العاده نسبت به چگونگى هدایت دفاع مقدس و لزوم مشارکت علماء خصوصاً حضرت آیتاللَّه خویى (قدّس سرّه) که در عراق سکونت داشت، تلگرافى بدین مضمون خدمت ایشان ارسال نمود:
«نظر شریف مستحضر است در شرایط کنونى که صدام خائن محارب با اسلام و مشغول کوبیدن مساکن و کشتار مردم بى دفاع مسلمان ایران است و از راه تزویر خود را مسلمان و حامى اسلام معرفى مىنماید، واجب است ملّت شریف و ارتش مسلمان عراق را آگاه فرمایید که وظیفه شرعى ایشان جهاد در راه اسلام و مخالفت با صدام بوده و لازم است ارتش عراق به ارتش جمهورى اسلامى ملحق گردد تا به خواست خداوند حکومت اسلامى در عراق به رهبرى حضرت امام خمینى (قدّس سرّه) مستقر گردد».
دستغیب صد پاره شد دیگر نمىآید
مجلس یادبود شهداى فتح بستان بود که شهید دستغیب با بیان آنکه «این بدنهاى ما جیفه است، همه خواهند مرد و مرگ حق است چه بهتر که در بستر نمیریم»، آرزوى قلبى خود در پیوستن به خیل شهدا را آشکار نمود. از برکت مدارج معنوى بود که آن شهید از راه مکاشفه درون و الهامات غیبى، قبل از شهادت از این امر آگاهى یافت. نقل کردهاند که قبل از شهادت ایشان کسى خواب دیده بود که محلّى آتش گرفته است و دود حلقه حلقه به آسمان مىرود، آقا هم همراه دود بالا مىروند و در آسمان مىنویسند: «لا اله الاّ اللَّه». وقتیکه به ایشان توصیه کرده بودند که بیشتر مواظب خودشان باشند، اظهار داشته بود: «شهادت افتخار ما است، مگر شما حسودیتان مىشود که من به مقامى برسم، افتخارى نصیبم بشود».
دختر شهید محراب نیز درباره اطلاع از حادثهاى که در شرف وقوع بود، چنین مىگوید، «من شب قبل از حادثه خواب دیده بودم که مادر مرحومم به همراه برادرم در «شاهچراغ» با شادى بسیار از مردم پذیرایى مىکنند و در ضمن صحن شاهچراغ را هم سیاه گرفتهاند. از مادر مرحومم پرسیدم: «چه خبر است؟»ایشان گفتند: «به استقبال شهدا آمدهایم، امروز تشییع جنازه است».
نیمههاى شب یعنى ساعاتى قبل از روى دادن فاجعه ناگهان آقا از خواب بیدار شده، سراسیمه در بستر نشسته، دستها را بر پیشانى نهاده و مرتّب «لا حول و لا قوة الاّ باللَّه» را مىخواند. حالتش از یک خواب هولناک خبر مىدهد. او مىگوید که امروز جز با اشاره سخن نمىگویم. ساعت 11/30 صبح جمعه 20 آذر ماه 1360 طبق معمول عازم میعادگاه نماز جمعه مىشود. از پاسدار ایشان نقل است که وى به هنگام خروج از خانه، لحظهاى مىایستد، شالش را محکم مىکند و مىگوید: «لا حول و لا قوة الاّ باللَّه العلى العظیم. انّا للَّه و انّا الیه راجعون» بعد از پلّهها پایین مىآید و در حالیکه یک دست بر سینه دارد و با دست دیگر به سوى بالا اشاره مىکند، به راه مىافتد. لحظاتى بعد یک دختر 19 ساله از گروهک خائن منافقین با چند کیلو تى - ان - تى به بهانه داشتن نامهاى که شخصاً باید به دست آقا برساند، بطرف ایشان مىدود و سپس با یک انفجار مهیب، سید عبدالحسین دستغیب (قدّس سرّه) همچون مولاى مظلوم خویش حضرت ابىعبداللَّه با بدن تکه تکه به لقاء اللَّه مىپیوندد. دیوارهاى کوچه، درهاى منازل، کف کوچه و پشت بامها غرق در خون مىشود شناسایى بیشتر اجساد غیر ممکن مىگردد. از آن پس نمازگزاران ناله سر مىدهند که «دیدهها بارد، سینهها نالد، دستغیب صد پاره شد، دیگر نمىآید».
جسم شهید، کفن پوش و به خاک سپرده شد، امّا مشاهده گردید که در خلعت ایشان یک کیسه اضافى هم وجود دارد. بامداد اربعین حسینى با هفتمین روز شهادت آن عزیز بود که خبر آوردند علویه محترمهاى شب قبل مرحوم آقا را در خواب دیده که فرمودهاند: «من ناراحت هستم چون قطعاتى از بدن من لابلاى آجرهاى کوچه باقى مانده است. امروز آن را به من ملحق کنید». جستجو آغاز گردید و پس از تلاش فراوان مقدارى قطعات پوست و گوشت یافت شد. ساعت 10 همان شب تشییع دوم انجام گرفت و با جاى دادن پارههاى بدن درون همان کسیه اضافى، پایین قبر راشکافتند و آن را به بدن مطهّر ملحق نمودند.
مىبیند.
حضرت امام خمینى (قدّس سرّه) پس از اطلاع از شهادت جانگداز این اسوه اخلاق، طى پیامى چنین مىفرمایند:
«بسم اللَّه الرّحمن الرّحیم انّا للَّه و انّا الیه راجعون... شما فرضاً شهید بهشتى را گناهکار بدانید شهداى دیگر مثل شهید مدنى (قدّس سرّه) و شهید دستغیب (قدّس سرّه) که جز تربیت محرومان و هدایت مردم گناهى نداشته با چه انگیزه شهید مىکنید... دست جنایتکار آمریکاییان یک شخصیت ارزشمند که مربّى بزرگ و عالمى عامل که گناهش فقط تعهد به اسلام بود، از دست ملّت ایران و اهالى محترم فارس گرفت و حوزههاى علمیه و اهالى ایران را به سوگ نشاند. حضرت حجةالاسلام و المسلمین شهید حاج سید عبدالحسین دستغیب را که معلّم اخلاق و مهذّب نفوس و متعهد به اسلام و جمهورى اسلامى بود، با جمعى از همراهانشان به شهادت رساندند... آیا ما این بزرگان علما و معلمان ارزشمند را براى جبران شکست آمریکا در منطقه و صدام آمریکایى در جبهه از دست مىدهیم؟ رحمت خداوند بر این مجاهدان عظیم الشأن که شهادتشان پیروزى اسلام را بیمه مىکند...«
شهید دستغیب (قدّس سرّه) با توصیه به تقواى الهى رخت ازجهان بر مىبندد و بدون شک رهروان نور همیشه به این فراز از وصیت نامه وى تمسک خواهند جست:
«وصیت مىکنم فرزندان خود را به تقوى و سعى در اینکه واجبى از آنها فوت نشود و مرتکب حرامى نشوند و در هر حال خدارا حاضر بدانند. دنیا رإ؛کک محل عبور و آخرت را محل قرار بدانند و این ضعیف را از دعا فراموش ننمایند... ».
آخرین خاطره
حضرت آیت الله سید مهدی دستغیب اخوی شهید می فرمایند:
همان روزى که این بزرگوار به شهادت رسیدند یعنى بیستم آذر، یک ساعت قبل از شهادت در خدمتشان بودم، دو نفر از افراد سپاه هم آنجا بودند که از جبهه برگشته بودند، مقدارى برایشان صحبت کردند و آن دو نفر که رفتند به من فرمودند: نگاه کن، ما سالهاست داریم خون دل مىخوریم براى رسیدن به لقاء ربّالعالمین امّا این جوانها به یک قدم، در اثر همّت والا و از خودگذشتگى که دارند، مىروند و مىرسند، و ما همینطور ماندهایم تا عاقبت به کجا منتهى بشود، که البته طولى نکشید و شاید یک ساعت هم فاصله نشد که خود این بزرگوار هم به لقاء ربّالعالمین رسید.
در صحنه سیاست و مبارزه
مبارزات سیاسى این شهید بزرگوار از هنگامى شروع شد که اساس دین را با روى کار آمدن رضاخان در خطر دید. بنابراین در منابر و سخنرانیها مردم را از توطئه آگاه مىنمود؛ بویژه در مورد کشف حجاب که از نخستین برنامههاى ضد اسلامى و زمینه ساز نشر منکرات مفاسد در سطح جامعه و در نهایت نفوذ و سلطه هرچه بیشتر اجانب و بیگانگان بر همه شئون میهن اسلامى بود، به شدّت مخالفت مىکرد. هنگامى که رضاخان بناى مخالفت با روحانیون را گذاشت، باز هم او در صف اوّل مبارزه قرار داشت. تفنگ بدستهاى رضاشاه مانع از منبر رفتن و سخنرانى وى مىشدند و به قول خود شهید، کار این مزاحمتها و اخلالگرىها به جایى رسید که او ناگریز بر روى زمین مىنشست و مردم را موعظه مىکرد. در جواب اعتراض مأمورین هم پاسخ مىداد: «مرا از منبر رفتن منع کردهاند، نه از سخن گفتن بر روى زمین».
در اواخر سال 1341 که با طرح لایحه انجمنهاى ایالتى و ولایتى، زمزمه مخالفت از قم به رهبرى امام امّت برخاست و نخستین اعلامیه رهبر عظیم الشأن انقلاب اسلامى از قم بدست شهید دستغیب رسید، صریحاً اعلام نمود: «کلاً و در بست در اختیار اسلام هستم». از آن به بعد لحظهاى آرام نگرفت و حرکت خود را دقیقاً با کم و کیف حرکت امام تنظیم نمود و از هرگونه تندروى و کند روى بشدّت پرهیز مىکرد. از آنجا که همکارى دیگر علماء نیز ضرورى بود، ایشان به خانه فرد فرد علماء آن روز رفت و با هر زبان و برنامهاى که بود، جز دو سه نفر بقیه را راضى به شرکت در مجلس هفتگى عمومى در شبهاى جمعه در مرکز مبارزات (مسجد جامع شیراز) نمود و با سخنرانىهاى افشاگرانه و آتشین خود مردم را روشن و آماده مبارزه با طاغوت مىنمود. نوار سخنرانىهاى ایشان در سطح کشور پخش مىگردید و برخى از سخنرانیها بقدرى مؤثر و نافع بود که به دستور حضرت امام تکثیر و در سطح وسیعى توزیع مىشد. در اسناد ساواک آمده است که ایشان پس از تصویب طرح شش مادهاى اظهار داشته: «امروز مىخواهم بگویم اسلام درخطر است. بى حرمتى به شما مىکنند. انتخابات زنان چه معنا دارد؟ ارمغانهایى که اروپاییان براى ما آوردهاند غیر از بى عفتى و بى عصمتى چیز دیگرى نیست. خانمى که همیشه جلوى میز توالت است چطور مىتواند در انتخابات شرکت کند؟! مگر مرد در ایران کم است یا قحط است که بخواهند زن به مجلس شوراى ملّى ببرند؟ مىگویند «ارتجاع سیاه»، «مُفتخورها». حلقومت گندیده باد. علماء جانشین پیغمبرند... مردم نگذارید به علماء توهین کنند. آنها عمامه را سوزانده تا آثار پیغمبر را از بین ببرند. شما امروز دست هر روحانى و سیّدى را که دیدید، ببوسید. و اللَّه بوسیدن دست سیّد از بوسیدن ضریح شاهچراغ بهتر است. دست سیّدى را بوسیدن تجلیل از علماء و تجلیل از دین است. خُرد باد دهان کسى که بگوید روحانى مُفتخوراست و خُرد باد قلم کسى که بنویسد روحانى آمادهخور است... علماء اسلام چشم مردم هستند. تا مىآییم درباره شاه و دولت صحبت کنیم ما را جلب مىکنند. مىگویند فلان کس که پاى منبر نشسته بود جاسوس اطلاعات و سازمانهاى زهرمارى بود. این جاسوسان پستترین افراد اجتماع هستند. خداوند قسم خورده روز قیامت آنها را حلق آویز کند».
شهید دستغیب (قدّس سرّه) پیوسته بر دامنه مبارزاتش مىافزود تا آنجا که به شهادت اسناد ساواک در تاریخ 42/1/1 اعلام مىدارد که تا کنون دو بار از آیتاللَّه حکیم (رحمه اللَّه)[6] اجازه جهاد خواستهام امّا جوابى نرسیده.
است. همچنین در تاریخ 42/1/8 مأمورین اطلاعاتى گزارش مىدهند که ایشان بر روى منبر افراد را تشویق و تحریک به جهاد و کفن پوشى مىنماید و بالاخره در مورخه 42/1/10 سرلشکر پاکروان حکم تبعید وى را صادر مىکند. اما از آنجا که سیاست حمایت از بى فرهنگیهاى بیگانگان کشور را بسوى نابودى مىکشانید، ایشان عمدتاً با تکیه بر فرهنگ اسلامى به مبارزه علیه تهاجم فرهنگى اجنبى مىپرداخت. اسناد ساواک در این زمینه چنین گزارش مىدهد: «... مدرسه منصوریه و مدرسه قوام و غیره، حکومت یا اوقاف درب آن را بسته و نمىگذارد طلبه ادامه درس بدهد. من دل پرخونى از دست این فرهنگ وفرهنگیان دارم. شما را به خدا بگویید چرا زنى که دین ندارد و یا بهتر بگویم بهایى است، معلّم دینى یا تاریخ باشد؟ این فرهنگ نیست، خانه فساد است. رئیس دانشگاه که یهودى باشد و زنش بهایى، آیا اولاد شما دیندار مىشوند؟!... مىخواهند مملکت را بدست یهودیان بسپارند، چرا با تهدید و ارعاب حقایق را نگوییم؟ ما زنده باشیم و بگذاریم اسرائیل و جاسوسانش در فرهنگ کشور اسلامى حکومت کنند؟ نه، این عملى نیست. ما مىجنگیم با آنها که با مراجع تقلید جنگ دارند. ما در جنگ هستیم با مخالفین اسلام. ما طرف هستیم با هیئت حاکمه فاسد که دارد کمک مىکند به بهاییهایى که دشمن دین و استقلال مملکت مىباشند. اینها جاسوسانى هستند که در بلاد مسلمان پراکنده کردهاند و کتابهاى آنها را در بین مسلمین پراکنده نمودهاند. تمام پستهاى حساس مملکت را بدست آنها دادهاند. شما هم مىگویید مسلمانیم و هم کمک به آنها مىکنید که دوهزار نفر آنها بروند لندن و علیه مسلمانان و علماء جلسه بگیرند. همه دلشان از دست شما هیئت حاکمه فاسد خون است».
پس از دستگیرى حضرت امام (قدّس سرّه) در 15 خرداد 1342، شب هنگام مأمورین شاه و رنجرهاى مخصوص گارد، از تهران به شیراز آمده و به خانه ایشان حمله کردند. ساعت حدود 3 بعد از نیمه شب بود و جمعیت مردم که احتمال چنین یورش وحشیانهاى را مىدادند از سر شب در منزل و کوچه و مسجد مجاور مانده بودند و در برابر یورش مأمورین مقاومت نمودند و عدّهاى نیز ایشان را به منزل همسایه بردند. مأمورین با شکستن شیشهها و در و پنجره، به ضرب و شتم مردم بى دفاع حتّى زنها و کودکان پرداختند و عدّه زیادى را مجروح کردند. خانمها را به سختى کتک زده بودند، بطورى که جاى ضرباتشان حتّى پس از گذشت 15 سال هنوز بر بدن علویه خانم خواهر شهید باقى بود. پس از گذشتن دو روز و تعطیل عمومى شیراز و کشتار عدهاى از آن جمله همشیره زاده ایشان شهید خلیل دستغیب و بازداشت حدود 500 نفر از وابستگان و ارادتمندان معظم له توسط فرماندارى نظامى، ایشان به مقامات دولتى پیغام فرستادند که اگر بخاطر دست یافتن به من مردم را اینطور اذیت مىکنید، من حاضرم به دو شرط خود را معرفى نمایم. اول اینکه همه کسانى که زندانى شدهاند، آزاد شوند و دوم اینکه حاضر به تهران رفتن و محاکمه شدن نیستم. پاسخ دادند هر دو شرط را مىپذیریم ولى چون شخص شاه مکرّر دستور داده و بازخواست نموده، چارهاى از تهران رفتن نیست ولى به خاطر راحتى، شما را با هواپیما مىفرستیم. سپس استاندار وقت به اتفاق رییس ساواک به خدمت ایشان رفتند و نامبرده را با یک فروند هواپیماى اختصاصى به تهران اعزام و مستقیماً روانه زندان عشرت آباد کردند. در سال 1343 نیز یکبار دیگر مزدوران رژیم مانند دفعه قبل نیمه شب به منزل ایشان ریختند و باز مستقیماً او را به تهران و زندان «قزلقلعه» منتقل کردند که پس از آزادى مدّت 3 روز میهمان حضرت امام خمینى (قدّس سرّه) بود.
این شخصیت بزرگوار در حرکت دادن به مبارزات مردم مسلمان فارس علیه رژیم مزدور شاه نقش بسیار مهم و مؤثرى داشت. افشاگریهاى بى پرواى او در مورد جشن هنر فسادانگیز شیراز، حرکتهاى اسلامى مردم فارس را عمق بیشترى مىبخشید و سخنرانىها و حضورش در تظاهرات و راهپیمایىها و مبارزات امت مسلمان منطقه، پشتوانه محکمى براى مردم ستمدیده بود. یکى از این اقدامات، ابراز مخالفت شدید با برنامه جشن هنر شیراز در سال 1356 بود. برنامه سالیانه جشن هنر توسط دربار در شهر شیراز تشکیل مىشد و با صرف بودجهاى هنگفت گروهى از خارجیان نیز در آن شرکت مىنمودند و انواع فحشاء را مرتکب مىشدند. در ماه مبارک رمضان نمایشنامهاى با عنوان «خوک - بچه - آتش» درست کردند که ضمن آن رسماً عمل جنسى در ملاء عام انجام مىدادند و برنامه مزبور ده روز یا دو هفته ادامه داشت. فرداى نخستین روز پس از نماز عصر، چنان از این برنامه انتقاد نمود که مأمورها در بیرون شبستان ضبط صوتها را توقیف مىکردند و نوار آن را مىگرفتند. عصر همان روز از طرف مقامات دولتى پیغام فرستادند شما کوتاه بیایید و ما خودمان جلوگیرى مىکنیم، مبادا در شهر آشوب شود. امّا براى دوّمین روز نیز برنامه تکرار گردید، لذا فرداى آن روز مجدداً با تهدید صریح و اتمام حجّت، سخنرانى مبسوطى بدین مضمون ایراد نمود: «اگر یکبار دیگر این ماجرا تکرار شد، وظیفه مردم است خودشان بریزند و بساطشان را بهم بزنند. هرچه هم پیش آمد، به عهده دولت است و سببش را مأمورین فراهم کردهاند. از هم اکنون من مجرم را معرفى مىکنم. خود مقامات حکومتى مجرمند که مردم را اینگونه تحریک مىکنند و باعث آشوب و ناامنى مىشوند». اما گزارشات ساواک هم در مورد بیانات ایشان بسیار جالب و خواندنى است: «یک چیزى شنیدم، جشن خوک، جشن خوک، عجب اسمى دارد. آنها که به اینجا مىروند نر و ماده با هم از خوک پست ترند... زن و مرد هم مانند خوکها مىرقصند... آنهایى که مىروند براى تماشاى آن، میمون و خوک هستند... خدا لعنت کند کسانى رإ؛کک که در این جشن شرکت مىکنند... مؤسس آنها هم خوک است. لعنت باد بر آنها، تا کى این مملکت و این جوانها را مىخواهید گمراه کنید و به دست استعمار بدهید و منحرف کنید... خدا لعنت کند افتتاح کننده جشن هنر را (جشن هنر شیراز توسط فرح پهلوى افتتاح شده بود) ». پس از این بیانات آتشین، بسرعت شوراى امنیت استان تشکیل و برنامه جشن هنر شیراز فوراً تعطیل گردید. در سال 1357 نیز ساواک با اذعان به وقاحت برنامه، اقدام به درج گزارشى به شرح زیر در بولتن ویژه کرد: »برنامه جشن هنر شیراز نمایشنامهاى تحت عنوان »خوک - بچه - آتش« را به معرض نمایش در آورد که صحنههایى از آن برخلاف عفت عمومى بود. سید عبدالحسین دستغیب که از روحانیون افراطى طرفدار خمینى است، روز 37/4/11 در مجلسى که با شرکت قریب شش هزار نفر در مسجد جامع شهر شیراز برگزار شد، طى سخنانى که جنبه تحریکآمیز و خلاف مصالح مملکتى داشته از برنامههاى جشن هنر شیراز انتقاد و اظهار نمود: براى سومین بار اخطار مىکنم که امسال نباید جشن هنر یا بى هنر در شیراز برگزار گردد. آنها مىخواهند بابرگزارى این جشن مردم را از راه دین منحرف سازند«.
در واقعه دیماه 1356، در برابر مقاله توهینآمیزى که نسبت به حضرت امام در روزنامه اطلاعات به چاپ رسیده بود، بشدّت به موضعگیرى پرداخت. در گزارشات مورخه 36/10/24 مأمورین ساواک، اظهارات ایشان بدین شرح درج گردیده است: «... خمینى مرجع عالیقدر چند میلیون شیعه مىباشد و چون روزنامه اطلاعات به وى تهمتهایى زده طبق قانون عاملین این امر بایستى تحت تعقیب قرار گرفته و از یک تا سه سال زندانى شوند».
در همان سال ایشان مدّتى در منزل خود در محاصره ساواک بسر برده و هنگام اوجگیرى مبارزات و پس از کشتار 5 رمضان در مسجد نو (شهداء) شیراز توسط رژیم سفّاک به مدت 2 هفته مسجد جامع، دژ استوار مبارزات تعطیل شد. با شروع حکومت نظامى و پس از حادثه خونین 17 شهریور 1357، مأمورین شبانه به منزل ایشان رفته و او را در حال بیمارى و تب بازداشت، ابتدا به کمیته شهربانى و پس از آن به زندان اعزام کردند. امّا، پس از چند ماه زندانى و تبعید، وى در میان استقبال باشکوه مردم به شیراز بازگشت.
شهید والا مقام محراب در دوران تبعید امام در نجف اشرف، چندین نوبت به ملاقات ایشان شتافت. اخبار ایران و مبارزات جارى را به عرض ایشان مىرساند و با کسب رهنمودهاى ارزشمند امام به ایران مراجعت مىنمود. وجود شهید دستغیب همیشه منشأ خیر و برکت بود. آقاى هاشمى رفسنجانى در این مورد مىگوید: «در غیاب امام که دسترسى گاهى به امام مشکل بود مشورت مىکردیم بعضى مسائل را در داخل با آقایان. یکى از شخصیتهایى که همیشه مورد مشورت بود و نظراتش هم همیشه مفید بود براى ما ایشان (شهید دستغیب) بودند ».
حضرت آیتاللَّه دستغیب (قدّس سرّه) جهت روشن کردن افکار مردم به شهرهاى مختلف از جمله فسا، مرودشت، کوار، داراب، فیروزآباد، اصطهبانات، نى ریز، سروستان، اقلید، آباده و... مسافرت مىنمود و موجب تحولات عظیم در اجتماعات مردمى مىگردید.
یکى از زیباترین حرکتهاى با عظمت ایشان در سال 1357 که موجب رعب و وحشت رژیم سر سپرده گردید، بدین شرح در گزارش 57/10/10 ساواک منعکس گردیده است: «برابر اطلاع واصله: مورخه 57/9/26 آیتاللَّه دستغیب (قدّس سرّه) در بیمارستان نمازى شیراز اظهار نمود که از تاریخ فوق حکومت نظامى اسلامى است و ظرف 48 ساعت حکومت نظامى اسلامى، هیچکس جهت دادخواست و یا رسیدگى به کارهاى خود به ادارات مراجعه نکند. به خود من مراجعه کنید تا مشکلتان را حل کنم ».
با اوجگیرى انقلاب اسلامى و نزدیک شدن لحظه پیروزى نهایى، در 22 بهمن 57 ایشان با رئیس شهربانى تماس گرفت و به او فرمود که خود را تسلیم کند و به فکر جان خود و مردم باشد و چون سقوط نزدیک است خود و دیگران را به کشتن ندهد. البته یگانهاى ارتش و مخصوصاً ژاندارمرى یکى پس از دیگرى تسلیم شدند. با اینکه هنوز پیروزى انقلاب نشده بود، امّا منزل آن شهید بزرگوار از سران نظامى و درجه داران و افسران مرتباً پر و خالى مىشد.
التفات به ارتش و سپاه پاسداران و سرکشى به سربازخانهها و صحبت با افراد، همچنین شرکت در مراسم صبحگاهى شهربانى و همگامى با قواى انتظامى و نظامى در اوایل پیروزى انقلاب، موجب گردید که ارتش در منطقه فارس بزودى انسجام خود را بازیابد.
خاطراتى از زندان شهید از زبان فرزند ایشان
خوب به خاطر دارم چهارمین روزى بود که در سلّول انفرادى عشرتآباد با حالت زار و نزار افتاده بودم، چشم راستم از آماس و برآمدگى صورت پوشیده شده و سیاه کرده بود و از درد کمر و دندان و استخوان گونه و پا سخت در زحمت بودم. ناگهان صداى سرفه آشنایى توجّهم را جلب کرد و با تکرار آن یقین کردم پدرم را نیز آوردهاند. فرداى آن روز مأمور ما عوض شد؛ مأمور جدید نزد من آمد و آهسته گفت: آقایى با این خصوصیّات به شما سلام رسانده و پیغام داده است که ناراحت نباش؛ من هم در کنار شما و نزدیک شما هستم.
پس از چند روز که همه زندانیان را از سلّول انفرادى در یک جا جمع کردند، آن وقت جریانات شیراز را برایم تعریف فرمود و مخصوصاً خدا را شکر مىکرد که مرا به آن حال مىدید چون مىفرمود این طور که به من گزارش دادند خیال نمىکردم از آن ضربات جان به در برده باشى.
پس از آزادى از زندان تا سه ماه دیگر تبعید بودیم؛ در مراجعت به شیراز فراموش نمىکنم مردم تا آباده به استقبال آمده بودند. در تمام شهرهاى مسیر راه چه غوغایى بر پا بود و مردم با چه شور و هیجان استقبال مىنمودند. هنگام ظهر که به مرودشت رسیدیم، سیل ماشین از شیراز خیابانهاى مرودشت را فراگرفته بود و هنگام حرکت به گفته بعضى از مطّلیعن از مرودشت تا زرقان ماشینها متّصل بودند.
خاطره اى از دوران سکوت و اختناق
با تبعید امام خمینى (قدّس سرّه) به ترکیه و سپس به عراق سکوت عمیقى در اثر اختناق در ایران پیش آمد و جز چند مورد ایشان با مبارزه منفى و بى اعتنایى به مسؤولین مخالفت خودش را با رژیم ستم شاهى مىرسانید.
چند ماه پیش از شهادتش در یک مجلس خصوصى چنین تعریف فرمود: در سالهایى که رژیم شاه در اوج قدرت و با ایجاد اختناق کاملاً صداها را گرفته و به اصطلاح نفس کش باقى نمانده بود توسّط یکى از بستگان براى یک نفر که از تهران مىآمد وقت خصوصى براى ملاقات گرفته شد؛ من طرف را مىشناختم ولى نمىدانستم چه قصدى دارد همین قدر احتمال مىدادم چون فرزند یکى از علماى مشهور درگذشته است براى دیدار و تجدید عهد دوستى مىآید و مدّتها بود او را ندیده بودم؛ وارد شد (ایشان در آخر صحبتشان نامش را آوردند ولى افشاء نامش صلاح نیست) پس از مقدّماتى صریحاً گفت من مستقیماً از نزد شاه آمدهام و نظر شاه این است که فارس احتیاج به یک نفر شریعتمدار دارد که از نظر علم و عمل و تقوا شناخته شده باشد و موقعیّت اجتماعیش نیز مناسب باشد و کسى با صلاحیّت دارتر از شما نمىباشد لذا پیشنهاد مىشود که شما رسماً به میدان بیایید، حوزه علمیّه تشکیل دهید، مبلّغ مذهبى به اطراف بفرستید هر مقدار پول هم لازم داشتید بىحساب در اختیارتان گذاشته مىشود و به علاوه رادیو و تلویزیون و مطبوعات در اختیارتان مىباشد، هرگونه تبلیغى بخواهید مىکنید و مأمورین دولتى نیز در اجراى اوامرتان آمادهاند.
من عذر ضعف مزاج و بیمارى معده را بهانه کردم امّا پاسخ داد مهم نیست فقط شما موافقت بفرمایید بقیّه کارها را دیگران در زیر اسم شما انجام مىدهند، این بود که ناچار شدم صریحاً نهیب دهم من اسلام اُموى را هرگز ترویج نمىکنم من شُرَیح قاضى نیستم که دینم را به دنیاى دیگران بفروشم من در جوانیم مشتاق مال و جاه و شهرت نبودم حالا که موقع مردنم هست...
وقتى که این پاسخ صریح را شنید گفت پس خواهش دیگر دارم که حتماً باید بپذیرید و آن این است که تا وقتى شاه زنده است، این مطلب نباید فاش گردد.
ماجراى سال 57
وقتى که دستور رسید که منزل شهید آیتالّله دستغیب را محاصره بکنند و نگذارند کسى وارد بشود؛ دستور را هم باید شب اجرا بکنند اتفاقاً آن روز مرحوم شهید دستغیب منزل نبودند، بیرون بودند از کوچه مدرسه خان وارد مىشوند، مىخواهند تجدید وضو کنند. سفارش مىکنند که ماشین سر کوچه میدان مولا آن طرف خیابان زند باشد. ایشان به منزل مىآیند و تجدید وضو مىکنند و چند دقیقه معطل مىشوند و از منزل خارج مىگردند. از آن طرف مأمورین دخول ایشان را دیده بودند ولى خروجشان را متوجّه نشده بودند لذا گزارش مىدهند که ایشان وارد شد. بلافاصله به اندازه یک لشکر حالا چه عرض کنم مىآیند اطراف منزل را مىگیرند؛ در مدرسه خان و پشت بام و آن طرف را اشغال مىکنند؛ حالا به خیال خودشان که مرحوم والد در منزل است. یکى دو روز مىگذرد؛ سه روز مىگذرد مىبینند خبرى نشد. هیچ مهم نبود مسئله، بعد کمکم منتشر مىشود که اینها خانه خالى را محاصره کردهاند و برایشان واقعاً خیلى افتضاح بود؛ لذا واقعاً مدمّغ شده بودند که چه کنند. خوب با بنده هم تماس تلفنى داشتند.
چند روزى گذشت خدمت مرحوم آیتالّله نجابت رسیدم؛ ایشان فرمود: غایب بودن آقاى دستغیب به هیچ وجهى صلاح نیست؛ بلکه به خیالشان ایشان فرار کرده است و انعکاسش اصلاً درست نیست.با این که ایشان اصلاً فرار نکرده بود؛ عرض کردم بنده خودم بودم در ماجرا، لذا بلافاصله بعد از این که شنیدم منزل محاصره شده آمدم منزل ایشان و از قضیه با خبر شدم که آقا از این طرف آمده و از آن طرف رفته و اینها متوجّه نبودند و منزل را محاصره کردند. خوب، آوردن آقا هم کار آسانى نبود مع الوصف برنامه را این جور قرار دادیم که روز چهارشنبه مرحوم والد بیایند مرودشت، بنده هم رفتم شب آنجا و با ایشان برنامه را هماهنگ کردیم؛ به قسمى که با اتفاق رفقاى دیگر مخصوصاً عموى بزرگوار، که فردا عصر مرحوم ابوى بیاید در مسجد آماده باشد موقع نماز برود محراب حالا اینها درب منزل را محاصره کردهاند. برنامه بسیار خوب پیاده شد آقا از زیر قرآن (دروازه قرآن) تا بیایند در مسجد جامع آن هم روز روشن، توجه بکنید آن هم نه این که ایشان بخواهد پنهان شود، در ماشین راحت نشسته مثل این که همه مأمورین کور شدند و اصلاً متوجّه نشدند.
این عجب هست یا نه؟ گاهى فکرش را کردهاید؟ وقتى که ایشان در شبستان بود رفقا به من خبر دادند که بله الآن آقا هستند؛ بنده هم از درب دیگر رفتم خدمت ایشان و اذان نماز را گفتند و حالا خیال مىکردند بنده مىخواهم اقامه نماز کنم. البته از قبل سفارش کرده بودیم جمعیّت هم آمده بود که یک مرتبه مرحوم شهید دستغیب آمد در محراب و روى جا نماز قرار گرفت و بعد از نماز هم بلافاصله رفت روى منبر و شروع کرد به صحبت و داد و قالى که باید بکند؛ حرفهایى که باید بزند و بقدرى اینها مدمّغ شده بودند و بقدرى این مسئله صلاح بود؛ زیرا تبلیغات سوئى مىخواستند راه بیندازند که ایشان فرار کرده و حال آن که اصلاً نقل فرار نبود.
مع الوصف با تمهیدى که مرحوم آیتالّله نجابت فرمود و خداى تعالى لطف کرد و واقعاً مىشود گفت مأمورین کور شدند؛ خیلى عجیب است واقعاً، آدم حسابش مىکند به حساب چه بگذارد؟ در هر حال بزرگوارى بود که شناخته نشد؛ یعنى از جهت علمى کمنظیر بود و در مدارج بسیار بالا از علمیت قرار داشت؛ در آن هیچ شکى نیست؛ 18 سال در نجف اشرف به تدرّس و تدریس اشتغال داشت؛ اساتید بزرگوار داشت مانند مرحوم آیتالّله آقا میرزا عبد الهادى شیرازى مثل مرحوم آیتالّله خویى که نزد آنان تلمّذ کرده بود و به ایشان اعتناء داشتند نه به عنوان یک طلبه بسیار فاضل؛ یعنى واقعاً در حد مرجعیت بود.
وداد حضرت آیت الله نجابت با شهید دستغیب
حضرت آیت الله سید محمد هاشم دستغیب فرزند شهید در رابطه با رفاقت شهید با حضرت آیت الله العظمی شیخ حسنعلی نجابت (رحمهما الله) می فرمایند: من حدود ده دوازده ساله بودم که تازه یشان از نجف برگشته بودند و با مرحوم والد خوب دوستى صمیمى داشتند؛ مرحوم آیتاللّه دستغیب مسافرت تشریف برده بود. ایشان هر روز و بعضى روزها دو مرتبه صبح و عصر مىآمدند درب منزل، در مىزدند. بنده یا مادرم به در منزل مىرفتیم؛ ایشان احوال مىپرسید: حالتان چطور است؟ احتیاجى ندارید؟ خوب این برنامه مرتب ایشان بود تا وقتى که سفر والد طول کشید. ایشان مقدارى خرجى گذاشته بودند؛ مرحومه والده ما به فکر افتاد دارد خرجى ته مىکشد ولو هنوز موجود است ولى اگر وضع به این منوال پیش رود به زحمت مىافتیم. به من گفت: امروز که آقاى نجابت تشریف آورد بگو اگر وجهى باشد، بد نیست و اشارهاى بکن. گفتم: بسیار خوب؛ تا مرحوم آیتالّله نجابت دم درب سئوال فرمود: کارى، چیزى، پولى نمىخواهید؟ گفتم: چرا اگر باشد بد نیست. ایشان یک مرتبه گفت:، چشم، چشم، چشم و اصلاً معطل نشد با حالت دویدن به سرعت رفت؛ چند دقیقه بعدش برگشت با یک بسته اسکناس، 5 تومانى بود آن وقتها، خیلى مبلغ زیادى بود حالا مبلغش دقیقاً چقدر بود یادم نیست ولى مىدانم براى آن وقت واقعاً مبلغ قابل توجهى بود؛ در هر حال فوراً به فاصله چند دقیقه پول را داد و فرمود: اگر باز هم کم آمد، تذکر بدهید. گفتم: چشم آقا.
بعد که مرحوم والد از مسافرت برگشت معلوم شد ایشان خود آه در بساط نداشتهاند؛ مع الوصف فوراً رفته بودند از یکى از کسبه بازار که آشنا بود قرض گرفته بودند به عهده خودشان و فوراً آوردند که مبادا خانواده اهل بیت رفیقش در زحمت باشد. این نمونه کوچکى از فعالیت آن بزرگوار که درس عملى براى دیگران بود.
مورد دوم هم شاید در مجلس باشند بعضى از آقایان که سال 1327 یا 1328 دقیقاً یادم نیست کدام بود؛ سال انفجار انبار مهمات در پادگان خیابان هنگ شیراز بود. شب جمعه بود حدود سه ساعت از شب گذشته صداى انفجار یکى پس از دیگرى شنیده شد؛ وقتى مردم فهمیدند انبار مهمات منفجر شده سر به صحرا گذاشته بودند و فرار مىکردند؛ در آن شدت دیدیم در منزل را مىزنند یک مرتبه مرحوم آقاى نجابت تشریف آوردند، سئوال کردند وضعتان چطور است، حالتان چطور است؟ یک مقدارى با مرحوم والد صحبت کردند؛ بعداً خودشان براى بنده تعریف کردند و فرمودند در آن شرایط که همه وحشت زده بودند من گفتم باید به فکر رفیقم باشم؛ ببینم او در چه حال است وقتى آمدم دیدم او آرامش دارد و بحمداللّه نیازى نیست که من باشم؛ مرحوم والد هم تسکین داشت مخصوصاً با آمدن ایشان سکون بیشترى پیدا کرد.
وقتى که نداى «هل من ناصر» مرحوم حضرت امام (قدّس سره) برخاست با این که مرحوم والد (شهید آیتالّله دستغیب) منزوى بود یعنى سرش به گریبان خودش بود؛ مع الوصف حضرت آیتاللّه نجابت ایشان را بقدرى تحریک کرد که مرحوم والد برخاست و رفت منزل آقایان علماء در بعضى از آن خود من همراه ایشان بودم. عموى بزرگوار آیتالّله سید محمد مهدى دستغیب (سلمه اللّه) تولیت آستان احمدى و محمدى ایشان هم بودند. به هر وصفى بود فرمود بالاخره شما بیایید بنشینید و کمک کنید، مجلس آماده است (مقصود دعاى کمیل شبهاى جمعه در مسجد جامع) تا جمعیّت شبهاى جمعه دعاى کمیل مسجد جامع رنگ انقلابى به خودش بگیرد؛ شما بیایید حضور پیدا کنید من حرف مىزنم؛ صدمهاى است، بلایى است براى من باشد. گرفتارى، زندان، تبعید، کشتن براى من باشد؛ شما بیایید کمک بکنید. بالاخره با هر زبانى بود کم و بیش، عمده آقایان را قانع کرد، که مرحوم آیتالّله نجابت در آن شرایط مخصوصاً آن رفقاى خصوصى را که داشتند وا مىداشتند چه ظهر، چه شب بیایند مسجد همراه مرحوم والد مخصوصاً در آن شرایط محافظت ایشان را تا آن مقدارى که مىشود به عهده بگیرند.
داستان هایی شگفتتر از داستانهاى شگفت
امّا شگفتتر از همه کراماتى که در کتاب «داستانهاى شگفت » در مورد اولیاء خدا نقل شده، حکایت زیر است که توسط یکى از دوستان نزدیک ایشان، آقاى سودبخش مشاهده گردیده است: «... شهید بزرگوار حضرت آیتاللَّه دستغیب ((قدّس سرّه) بسیار مقیّد بودند نماز را اوّل وقت بخوانند حتّى در مسافرتهاو سالیان دراز که خدمت آن بزرگوار بودم بندرت به یاد دارم که سر وقت نماز نخوانده باشند. در یکى از مسافرتهاى عمره که خدمت ایشان بودیم، بلیط هواپیما یکسره براى جدّه فراهم نشد. بلیط هواپیما از تهران به بیروت و از بیروت به جدّه تهیه شد. در فردوگاه بیروت بطور ترانزیت چند ساعت ما را نگاه داشتند و نزدیکهاى مغرب بود که هواپیما براى پرواز به جدّه آماده شد. حضرت آیتاللَّه شهید دستغیب (قدّس سرّه) خیلى سعى مىکردند اگر میسّر باشد هواپیما تأخیر کند تا بشود نماز را سر وقت خواند، ولى میسّر نشد. وارد هواپیما شدیم. در داخل هواپیما زیاد معطّل شدیم. ایشان خیلى ناراحت بودند که نماز نخواندهاند. چند مرتبه خواستند پیاده شوند، گفتند مسافرین همه سوارند، الآن حرکت مىکنیم. بالاخره تأخیر هواپیما به قدرى شد که حساب کردیم وقتى به جدّه مىرسیم ممکن است وقت نماز گذشته باشد و نماز قضا گردد. حضرت آیتاللَّه دستغیب (قدّس سرّه) با حالت پریشان و ناراحت گفتند: پیاده شویم هرچند هواپیما برود و ما جا بمانیم، امّا درب هواپیما بسته بود. ایشان با حالت توجه مخصوص و سکوت چند دقیقهاى سرِ پا ایستاده بودند که هواپیما براى حرکت روشن شد. به مجرد روشن شدن هواپیما شعلههاى آتش از موتور آن نمایان گردید. با عجله هواپیما را خاموش کردند و درب آن را باز کردند و از مسافرین خواستند که هرچه زودتر پیاده شوند. آیتاللَّه دستغیب (قدّس سرّه) با خوشحالى زائد الوصفى با دوستان پیاده شدند و مرتب مىفرمودند: «نماز، نماز ». کارکنان هواپیما مىگفتند: حداقل 4 ساعت تأخیر داریم تا هواپیما آماده حرکت شود. به مجرّد رسیدن به سالن فرودگاه ایشان به نماز ایستادند. نماز مغرب و عشاء را با توجه و شکرگزارى خاص انجام دادند. سلام نماز را که دادند، مأمورین گفتند: آقا سوار شوید که نقص هواپیما برطرف شده و مىخواهیم حرکت کنیم! »
شهید بزرگوار آیتاللَّه دستغیب (قدّس سرّه) ، در میان مردم و با آنها زندگى مىکرد و این امر را سعادتى انکارناپذیر مىدانست. یکى از محافظین ایشان مىگوید: «روزهاى جمعه حدود ساعت 11/5 ظهر براى رفتن به نماز جمعه آماده مىشدیم و هر چه اصرار مىکردم اجازه بدهند ماشین براى رفتن آماده کنیم، قبول نمىکردند و مىگفتند که مىخواهم در این کوچهها در میان مردم باشم تا اگر کسى سؤالى و یا گرفتارى داشته باشد و خجالت بکشد به منزل بیاید، به کارش رسیدگى کنم». با آنکه بارها از وى خواسته شده بود که منزل خویش را از درون کوچههاى پرپیچ و خم و قدیمى شهر تغییر داده و به جایى رحل اقامت افکند که حفاظت و حراست از ایشان امکانپذیر باشد، نپذیرفت. او مىفرمود که در بین مردم بودهام و تا آخرین نفس هم باید در بین اینان و با ایشان باشم و در سختى و شادیشان شریک و سهیم. بنابر این در همان خانه ساده و بى آلایش سکونت نمود و در همان کوچههاى پرپیچ و خم هم به شهادت رسید. ماشین ضد گلوله و مسائلى از این قبیل که نگاه حسرتآمیز مردم را بخود مىکشید و آه و درد و رنج را از نهادها بر مىآورد، در زندگى وى راه نداشت. او معتقد بود که تشریفات جدایى آفرین است و همه مصائب از جدایى است. درِ خانه ایشان به روى همه باز بود و به جوانان از هر طبقه و گروه عشق مىورزید و آنها را تکیهگاه واقعى و حقیقى حکومت و انقلاب مىدانست. درباره ایشان مىفرمود:
«علیک بالأحداث فانّهم أسرع الى کلّ خیر».
جوانان را دریابید که آنها بر پاکى و خیر مشتاقترند.
توکّل
جناب حجةالاسلام شیخ عیسى غلامى از طلّاب محترم شهید آیتاللَّه دستغیب (قدّس سرّه) چنین مىفرمایند:
روز اوّل ماه که خواستم شهریّه (حقّ ماهیانه طلاب) را بپردازم و تقریباً مبلغ زیادی مىشد، پولها را شمردم متوجّه شدم یازده هزار و پانصد تومان آن کم است و من در بازار افراد ثروتمند آشنا نداشتم و بنا هم نداشتم از کسى تقاضا نمایم؛ در اطاق تنها نشسته بودم عرض کردم خدایا خودت مىدانى بنا ندارم به سوى غیر تو دست دراز کنم و حال هم امید و اطمینانم به تو است.
لحظاتى بیش نگذشت که درب منزل را زدند یک نفر براى حساب وجوهاتش آمد و بیست هزار تومان مدیون شد دست در جیبش کرد و مقدارى پول بیرون آورد و گفت آقا معذرت مىخواهم بیش از این میسّر نشد؛ وجه را شمردم یازده هزار و پانصد تومان بود مىفرمود بدانید اگر براى خدا گام بردارید خداوند درهاى رزق و رحمتش را بر روى شما مىگشاید که «و من یتّق اللَّه یجعل له مخرجاً و یرزقه من حیث لایحتسب».
شهید محراب مورد نظر ولىّ عصر(عج) بود
خاطره دیگرى که دارم در رابطه این شهید بزرگوار با اولیاء خداست. روزى بیرون حجره نشسته بودم، سیّدى بسیار موقّر و مؤدّب در حالى که دست دو بچّه هفت، هشت ساله در دستهایش گرفته بود وارد شد. سلام کرد و پاسخ سلامش را داد. بعد از احوالپرسى معلوم شد از روستاهاى بوشهر مىباشد با همان لباس قدیمى روستایى و در حالى که مَلِکى به پا داشت گفت آمدهام که خدمت حضرت آیت اللَّه دستغیب برسم؛ گفتم با ایشان چکار دارى؟
اوّل کمى مکث نمود و جوابى نداد پس از چند دقیقهاى که نشست، بنده به ایشان قول دادم که همراهش به منزل آقا مىآیم با اصرار زیاد بنده که چه کار به ایشان دارید سیّد شروع به سخن کرد و گفت: چند روزى است که یکى از فرزندانم سخت مریض شده و وضع زندگى من هم اینقدر وسعت نداشت که بتوانم مداوایش کنم، به هر زحمتى بود او را به درمانگاه بوشهر بردم به من گفتند باید هر چه زودتر بچّه را به شیراز براى جرّاحى ببرى. به روستایم برگشتم در فکر فرو رفتم که با این تنگى و فشار زندگى از کجا این مبلغ وجه را فراهم نمایم.
شب هنگام به حضرت ولىّ عصر (علیه السلام) متوسّل شدم پس از گریه زیاد و ناله و الحاح، امام زمان فرمود (تردید از بنده است که امام زمان (علیه السلام) در خواب یا بیدارى به ایشان فرموده) فلانى هیچ ناراحتى به خودت راه نده، به شیراز برو آنجا نماینده ما آقاى دستغیب (با آن نشانهها و علاماتى که مىداد) حاجت تو را برآورده مىکند. بعد به طرف منزل آقا حرکت کردیم اجازه شرفیابى خواستیم؛ تا وارد شدیم حضرت آقا بلند شدند با این سیّد روستایى احوالپرسى کردند و فرمودند بچّهات را هم آوردهاى؟ هیچ ناراحت نباش که خودم وجه بیمارستان و عمل جرّاحى فرزندت را فراهم مىکنم. من از اینکه بىمقدّمه آقا این طور با سیّد روستایى سخن فرمود یکّه خوردم و برایم خاطرهاى شد و همیشه از فراق او مىسوزم و مىسازم.
در همه حال به یاد دوستان بودند
جناب حاج ماشااللَّه صدقآمیز مشهور به حاج حقیقت چنین مىگویند:
«چندى قبل طبق معمول روزانه وقتى خواستم از خدمت حضرت آقا مرخّص شوم و دست ایشان را بوسیدم، به من فرمود کربلایى محمّد کفّاش را مىشناسى؟ گفتم: آرى، دست زیر پوستینى که زیر پایش بود کرد و دو قطعه اسکناس هزار تومانى بیرون آورد و به من داد و فرمود: از این طرف که مىروى این را به او بده. من وجه را گرفتم و بیرون آمدم با خودم گفتم من کربلایى مزبور را مدّتها است ندیدم حالا آدرسش را از چه کسى بپرسم که ناگهان نرسیده به خیابان کربلایى محمّد کفّاش را پس از چند سال دیدم، خیلى پریشان بود سلام و احوالپرسى کردم پرسیدم تو را چه مىشود؟ گفت: چیزى نیست. گفتم: امانتى از طرف حضرت آقا نزد من دارى و بلافاصله دست در جیبم کردم و دو هزار تومان را به او دادم. با تعجّب پول را گرفت همانطور که دستش روى پول بود، سر به آسمان بلند کرد و چند مرتبه الحمدللَّه گفت و بعد پرسید تو را به خدا خود آقا این پول را فرستاد؟ گفتم آرى سپس گفت پس برایت بگویم: دیروز به درب منزل آقا آمدم هرچه کردم شخصاً بگذارند آقا را ببینم پاسدارها نگذاشتند گفتند بگو چه کار دارى تا به آقا بگوییم ولى من که نمىخواستم احدى از حالم آگاه شود هیچ نگفتم و برگشتم حتّى اسمم را هم به آنها نگفتم. امروز دیدم کارد به استخوانم رسید، گفتم هر چه بادا باد، همسرم در حال وضع حمل است سخت گرفتارم باز مىروم شاید خدا فرج کند. اینجا رسیدم که شما این وجه را آوردید. به جدّش قسم من به کسى حالم را نگفته بودم امّا حضرت آقا این طور دادرسى فرمود. من گفتم خدا کار همه را اصلاح مىفرماید برو شکر خدا را کن که برایت فرج کرد ».
وجه ازدواج به اندازه لازم
جناب حجّتالاسلام شیخ على شهابى یکى از شاگردان شهید نقل مىکند:
در عنفوان جوانى بودم حدود هجده، نوزده سال از عمرم سپرى شده بود و سخت مایل به ازدواج بودم و موردى نیز در نظر گرفته بودم و اشتیاق فراوانى به این کار داشتم لکن طلبهاى بودم با شهریّه مختصر چگونه مىتوانستم خانه و اثاث لازم و وسیله ازدواج را فراهم کنم؟ راه به جایى نمىبردم چون تازه بر حضرت آیتاللَّه دستغیب وارد شده بودم و آشنایى هم با ایشان نداشتم جز دیدار عمومى که با طلاب داشتند. با قرآن استخاره کردم که نامهاى محرمانه بدون امضاء بنویسم شاید ایشان کمکى نماید و ازدواج کنم.
نامه را بدون اینکه نامم را بنویسم نوشتم و آن را پست کردم و نگران بودم که چه مىشود، آیا وقتى به مدرسه تشریف آوردند در جمع طلاب اظهار مىکنند که چه کسى نامه را نوشته است، باز هم شرم مانع مىشود که اظهار کنم و آیتاللَّه اعتناء نمىفرمایند. در این فکر بودم که پس از چند روز در مدرسه وارد شد. به محض ورود نگاهى به بنده کرد؛ نگاهى همراه با محبّت و تبسّم ولى چیزى اظهار نفرمود و بنده هم اصلاً در فکر جریان نبودم که ناگاه صدا زدند آقاى شهابى حاجتتان برآورده است بعداً به منزل بیایید.
بنده مبهوت شده بودم که چطور فهمیده، من که نامهام امضاء نداشت! من که اسم ننوشته بودم! مرا که آقا خوب نمىشناخت!
از اینکه اولیاء خدا یعنى ائمّه اطهار (علیهم السلام) از درون آگاهند، همانطورى که از برون شکّى نداشتم ولى در آن زمان هر چه به خودم فشار آوردم که چه شده که آقا بدون اینکه از بنده بپرسد، این چنین بىپرده و بدون تردید با بنده صحبت فرمود فکر کردم شاید آن وقت که این نامه را مىنوشتم کسى بوده و به آقا گفته است ولى غیر از خدا هیچ کس از قضیّه اطّلاعى نداشت.
به هر حال به منزل آقا رفتم و آیتاللَّه مبلغى به بنده دادند که وقتى به مصرف ازدواج رساندم، درست به اندازه خرج ازدواج به همان نوعى که بستگان مىخواستند شد بدون کم و زیاد و این هم خودش عجیب بود.
یک بار دیگر که منزلم در خانه اجارهاى واقع در سعدى بود و صاحبخانه مقدارى پول به عنوان ودیعه خواسته بود و آقا پول ودیعه صاحبخانه را دادند و فرمودند پس از اینکه اجاره تمام شد و خواستى بلند شوى پول را بیاور.
حدود شش ماه در آن منزل بودیم که استاد بزرگوارمان حضرت حجّتالاسلام و المسلمین آقاى حاج سیّد محمّد هاشم دستغیب دامة برکاته کاروانى ترتیب دادند و طلاب را به مشهد الرّضا (علیه السلام) بردند. بنده که خانوادهام در شیراز بود و نتوانسته بودم همراه کاروان بروم، خیلى برایم درد آور بود زیرا تا آن روز موفّق نشده بودم به زیارت حضرت على بن موسى الرّضا (علیه السلام) بروم و پول کافى نداشتم که با خانوادهام بروم لذا مأیوس بودم و ناراحت. همان روزها بود که کمکم مدّت اجاره خانه تمام مىشد، یک روز مبلغ مذکور را برداشتم و همراه پدرم که به دیدن ما آمده بود به منزل حضرت آقا رفتیم؛ پس از سلام و اظهار ارادت، ابتدا ایشان فرمودند به مشهد بروید و اینقدر نگران نباشید و نمىخواهد پول را پس بدهید بلکه به مصرف زیارت برسانید.
خواستم عرض کنم من از موضوع پول چیزى اظهار نکردم، ولى ابّهت آقا مانع شد و پیوسته فکر مىکردم این چه جریانى بود که من پیش از آنکه اظهار کنم آیتاللَّه بدون هیچ تردیدى فرمودند: نمىخواهد پول را پس بدهید به مصرف مشهد برسانید.
در آن سال به مشهد مشرّف شدم و دانستم که مسأله بالاتر از اینها است که فکر ما گنجایش آن را داشته باشد.
اخلاق اسلامى را با عمل به مردم مى آموخت
داستانى را که حضرت حجّتالاسلام آقاى سیّد مهدى امام جمارانى نقل نمودند به مناسبت «اخلاق اسلامى » در اینجا نقل مىکنم.
ایشان فرمودند: یک نفر از کمونیستهاى هفت آتشه که در رژیم گذشته محکوم به حبس ابد شده بود و مدّتى هم با من زندانى بود مىگفت: من از میان شما اهل علم تنها به یک نفر ارادت فوقالعادهاى دارم و آن شخص آقاى دستغیب شیرازى است.
پرسیدم تو را با ایشان چکار؟ و چگونه به ایشان ارادت پیدا کردى؟ گفت: در زندان انفرادى روى سکوى مخصوص استراحت زندانى خوابیده بودم نیمههاى شب بود ناگهان درب زندان باز شد، سیّد پیرمرد کوتاه قد لاغر اندامى را وارد کردند. من سرم را بالا کرده بودم تا دیدم یک نفر عمّامه سر وارد شد، سرم را زیر لحاف کردم و دوباره خوابیدم.
قبل از ادامه صحبت این شخص، لازم است دو نکته یادآورى شود. اوّل: از بس زندانها پر شده بود زندان انفرادى مستقل نداشتند لذا دو نفر را در یک سلّول یک نفرى جا داده بودند دیگر آنکه عمداً آن بزرگوار را در این سلّول آورده بودند که با یک نفر کمونیست بىدین هرزه بىادب هم زندانى باشد تا بیشتر شکنجه روحى ببیند و از این برخورد نخستین او نیز وضعش روشن مىگردد.
نزدیکىهاى آفتاب بود حس کردم دستى به آرامى مرا نوازش مىدهد؛ چشم باز کردم سیّد پیرمرد سلام کرد و با زبانى خوش گفت: آقاى عزیز نمازتان ممکن است قضاء شود.
من با تندى و پرخاش گفتم من کمونیست هستم و نماز نمىخوانم. آن بزرگوار فرمود: پس خیلى ببخشید، من معذرت مىخواهم شما را بدخواب کردم مرا عفو کنید.
من دوباره خوابیدم، پس از بیدار شدن مجدّداً آن بزرگوار از من سخت معذرت خواست به قسمى که من از تندىهایم پشیمان شدم و گفتم آقا مانعى ندارد و حالا چون شما مسن هستید روى سکو بیایید و من پایین مىروم. ایشان نپذیرفت و گفت نه، شما سابقه دار هستید خیلى پیش از من زندانى شدهاید و زحمت بیشترى متحمّل گردیدهاید حقّ شما است که آنجا بمانید. و خلاصه با اصرار تمام جاى بهتر را از من نپذیرفت و روى زمین ماند. مدّتى که با هم در یک سلّول بودیم، من سخت شیفته اخلاق این مرد بزرگ شدم و ارادت خاصّى به ایشان پیدا کردم.
داستانى از جناب حاج محمّد سودبخش
عجیبهاى آقاى حاج محمّد سودبخش از دو روز قبل از شهادت آن بزرگوار و یارانش نقل مىنماید: سلام و درود بىپایان به روان پاک شهید محمّدرضا عبداللّهى که دلى پاک و ضمیرى روشن داشت وقتى مطلبى رإ تعریف مىکرد و یا در مسافرتها خوابى را به حضور حضرت آیتاللَّه شهید بزرگوار بازگو مىکرد ایشان هم با دقّت به صحبت او گوش مىدادند.
روز چهارشنبه 1360/9/18 یعنى دو روز قبل از واقعه جانگداز به اتّفاق ایشان حسب معمول خدمت آقا بودیم درب منزل مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود و شکایات متفرّقه را به دفتر ایشان مىدادند. اذان ظهر گفته شد حضرت آیتاللَّه دستغیب نماز ظهر را شروع کردند در رکعت سوّم اشتباه کردند و شروع به خواندن تشهّد کردند، بلافاصله متوجّه شدند و بلند شدند و رکعت چهارم را خواندند پس از نماز و سجده سهو با حالت پریشان در حالى که رنگ صورتشان مانند گچ سفید شده بود پاسدار شهید جبّارى(از همراهان شهید، شهید آیت الله دستغیب) را صدا زدند در حالى که صدایشان کاملاً مرتعش و لرزان بود فرمودند مگر اینجا کلانترى یا دادگسترى است چه خبر است مگر موقع نماز نیست؟
بنده در این وقت شهید عبداللّهى را دیدم که بسیار برافروخته و شدیداً ناراحت بود. آقا نماز عصر را خواندند، پس از خاتمه نماز دست گرم و پر محبّت آن پدر عزیز را بوسیدم و از حضورشان مرخّص شدیم. به مجرّدى که از منزل بیرون آمدیم شهید عبداللّهى مرحوم با همان حالت برافروخته چندین بار گفت خدا به خیر بگذراند و ادامه داد از زمانى که با این بزرگوار آشنا شدهام چند بار ایشان در نماز اشتباه کردند و هر بار مصیبتى بزرگ پیش آمده.
یک مرتبه در سال 1342 که ایشان در نماز اشتباه کردند بعد از دو روز خبر دستگیر حضرت آیتاللَّه خمینى رسید.
مرتبه دیگر پس از دو روز خبر فوت حضرت آیتاللَّه حکیم رسید، این بار خدا به خیر بگذراند. در راه که مىرفتیم بیشتر از همین مقوله صحبت مىکردیم تا اینکه پس از دو روز جریان هولناک و اسفبار شهادت آیتاللَّه دستغیب پیش آمد و عبداللّهى را نیز با همراهان آقا در کام مرگ و شهادت فرو برد، خدایشان رحمت بىپایان فرستد و درجاتشان را عالى گرداند.
ماجراى سهم سادات
آقاى خدارحم صادقى از اهالى کازرون راجع به شهید چنین مىگوید:
دامادم که پسر عمویم نیز مىشود آقاى محمّدباقر صادقى کازرونى فرزند عمویم آقاى حاج عبّاس صادقى سال گذشته که عمویم به حجّ مشرّف شد مبلغ سى هزار تومان به فرزندش که داماد من است داد و به او گفته بود این وجه براى خودت ولى خمس آن را ندادهام بپرداز. امّا آقاى محمّدباقر صادقى کازرونى چون سرگرم ساختن خانه بود و به آن وجه نیاز مبرمى داشت همه آن را صرف ساختمان نمود تا بعداً شش هزار تومان خمس آن را بپردازد. چند شب قبل مرحوم شهید آیتاللَّه را به خواب مىبیند در حالى که میخهاى بزرگى را به دیوار مىزند و با کلنگ به آن مىکوبد تا دیوار را خراب کند وقتى آقا محمّدباقر اعتراض مىکند که حضرت آقا این چه کارى است مىکنید؟ مىفرماید: مقدار شش هزار تومان من در این دیوار است.
احیاء مسجد جامع، اقدام اساسى
در بازگشت به ایران با استقبال شدید همشهریان روبرو مىشوند. مردم با شناختى که از ایشان داشته و مشتاق عالمى عامل و زاهدى وارسته بودند، با هیجان عمومى تصمیم به احیاء و تجدید بناى مسجد جامع عتیق که یک پارچه جز عمارت وسطى به صورت انبوه نخاله در آمده بود مىگیرند. با صرف میلیونها تومان پول آن روز و نیروى انسانى زیاد مسجد جامع را به صورت فعلى در مىآورند.
خود آن مرحوم مانند یک نفر عمله مشغول کلنگ زنى و خاکبردارى مىشود و با این کار دیگران را تحریک و بر سر شوق مىآورد به قسمى که با همکارى دستجمعى کارى که ظرف یک هفته با صرف بودجه هنگفتى توسّط کارگر انجام مىگرفت؛ در روز جمعه رایگان توسّط مردم تمام مىشد.
مأمور گزارشگر ساواک در این باره مىگوید: «... آیتاللَّه دستغیب که امام جماعت مسجد عتیق است، وقتى که این مسجد خراب بود، او شخصاً در آغاز امر مانند یک عمله در خاکبردارى مسجد اقدام و سپس با کمک اهالى آن راتعمیر کردند».
التفات به ارتش و سپاه پاسداران
وضع به هم ریخته ارتش را در اوایل انقلاب همه مىدانیم. آن شهید با ضعف مزاج و نقاهت، به همه سربازخانهها سرکشى مىکرد و با آنان سخن مىگفت و به اظهار بعضى از افسران و فرماندهان، با خدمات این مرد بزرگ، ارتش در منطقه فارس دوباره انسجام خودش را به زودى یافت.
نسبت به سپاه پاسداران انقلاب علاقه وافرى داشت مرتّباً از آنان دیدار مىکرد و تأییدشان مىنمود و راستى سپاهیان نیز او را پدرى مهربان براى خود مىدانستند و به او عشق مىورزیدند و دیدیم که چندین نفر از آنان نیز همراهش شربت گواراى شهادت را نوشیدند.
در بعض برنامههاى شهربانى در خدمتش بودم، گاهى در مراسم صبحگاهى آنان شرکت مىکرد و برایشان سخن مىگفت و گاهى هنگام ظهر در جمعشان حضور مىیافت و نماز جماعت را به امامتش اقامه مىنمودند و راستى شگفت است با این همه اشتغالات، چگونه از همراهى و همگامى با قواى انتظامى و نظامى غفلت نمىورزید و شأنى براى خودش قائل نبود که دیگر مثلاً سزاوار من نیست و من بالاتر از این مطالب هستم.
من أطاعَ الخمینی فقد أطاع اللَّه
شهید بزرگوار، حضرت آیتاللَّه دستغیب (قدّس سرّه) چنان عظمت وجودى حضرت امام و اتصال ایشان به مبدأ وحى را دریافته بود که اطاعت از ایشان را همان اطاعت از خداوند سبحان مىدانست و سرپیچى از فرمان امام را نافرمانى خداى تعالى. او عارفانه مىگفت: «من اطاع الخمینى فقد اطاع اللَّه» و بنا بر همین اعتقاد از همان آغاز نهضت اسلامى تا پایان عمر همواره پشت سر ایشان حرکت مىکرد و از نظر خاص و عام سختترین مدافع ولایت فقیه بود.
در ماجراى وقایع خرداد 1342، آنقدر به مقاومت ادامه داد تا بالاخره هنگامى که از طرف دستگاه مأمورین رده بالا و افسران عالیرتبه به شیراز آمدند و خواستند با ایشان ملاقات کنند، حاضر نشد و فرمود هرچه آقایان قم بگویند، حرف ما هم همان است. رئیس ساواک وقت سرلشگر پاکروان مستقیماً به شیراز آمد، امّا شهید دستغیب او را نپذیرفت. پاکروان پیغام فرستاد که غرض شما از این هیاهو و سر و صدا چیست؟ بیایید بنشینید، تفاهم کنید. ایشان فرمود: بروید قم و با امام امت تفاهم کنید. ما پیرو ایشان هستیم هرچه بفرمایند ما هم اطاعت مىکنیم.
شهید دستغیب (قدّس سرّه) معتقد بود که مسئله امام، مسئله شخص سادهاى نیست که انسان فکر کند حالا ایشان یک مرجعى هست که حرفى مىزند و ما هم باید انجام دهیم. مسئله خیلى بالاتر از اینهاست. در بسیارى از مسائلى که ما خدمت امام مىرفتیم اصلاً مسائلى که امام مىگفت احساسمان این بود که امام شاید از خودش نیست که این حرفها را مىگوید و چیزهایى بود که فوق تصور بوده، در بسیارى از جزئیات که امام را در جریان نگذاشته بودیم حرفى که مىزد تطبیق داشت با طرح نظامى که طرح کرده بودیم.
ایشان همانقدر که نسبت به مقام امامت و رهبرى تولّى داشت، در رابطه با هر عنصرى که در جهت خلاف امام بود، بشدّت تبرّى مىورزید. چنانکه خود مىفرمود: «هنگامى که در مجلس خبرگان قانون اساسى دیدم بنى صدر خبیث در رابطه با ولایت فقیه که اساس نظام الهى جمهورى اسلامى است، آن هتاکىها رانمود، بر خود واجب دانستم به دفاع از ولایت فقیه برخیزم و مطالبى را از تریبون مجلس بیان نمایم». نمونه دیگرى از تبرّى وى، تنفر شدید از گروه گرایى و گروهکها بودکه همواره در سخنانش آنها را نصیحت مىفرمود و به تبعیت از حق فرا مىخواند.
همسر شهید در مورد علاقه و ارادت ایشان به حضرت امام مىگوید: «هرگاه حاج آقا با امام امّت دیدار داشتند، در بازگشت بیش از حد خوشحال و شاداب بودند. همیشه خودشان را موظف مىدانستند که اخبار رادیو و تلویزیون و بخصوص صحبتهاى امام امّت را گوش کنند و یادداشت نمایند. ایشان در سخنرانىهاى خود صحبتهاى امام را محور سخنرانى قرار مىدادند».
هنگامى که به محضر امام شرفیاب مىگردید، همچون عبدى در مقابل مولایش و عاشقى در برابر معشوقش به زمین مىنشست و در یکى از ملاقاتها با امام فرموده بود: «در محضر امام مرا یاراى سخن گفتن نیست، لذا بایستى مطالب لازم را خلاصه و فشرده کنم». هم او بود که خطاب به یکى از نمایندگان مردم شیراز در مجلس اظهار داشت: «پسر جان! باید باورت بیاید که حضرت امام (قدّس سرّه) نایب امام زمان(عج) است. تصور کن با امام زمان چگونه باید رفتار کرد؟ احترام به امام، احترام به امامزمان(عج) است. احترام به امام زمان، احترام به خداوند متعال است. مىخواهى عزّت پیدا کنى، عزّت در تبعیت از امام است». جمله معروف «بى عشق خمینى تنوان عاشق مهدى شد» نیز از همین شهید است. در اواخر عمر ایشان طورى شده بود که وقتى صحبتى از امام به میان مىآمد، چندین بار پشت سر هم مىگفت، امام، امام، امام، چه امامى و سپس آهى مىکشید مثل اینکه آن چیزى را که از امام یافته بود، نمىتوانست بیان کند. هیچگاه اسم امام را تنها نمىبرد و اظهار مىداشت که پیروى از ایشان باعث افتخار من است. او این اطاعت را قولاً و عملاً نشان مىداد و هرگز دیده نشد که در برابر امام و فرامینش و یا دولتى که مورد تأیید حضرت امام باشد، به اجتهاد به رأى و استنباط خویش استناد جوید.
به تعبیر رهبر کبیر انقلاب او متعهد به اسلام و جمهورى اسلامى بود و تا روزهاى آخر عمرش چه در خطبهها، چه در سخنرانیها و چه در مصاحبهها و چه در مقالاتى که مىنوشت وظیفه خود، اجتماع و گویندگان را در تقویت ولایت فقیه مىدانست و مىگفت اگر مىخواهید به رژیم طاغوتى برنگردید باید ولایت فقیه را تقویت کنید. حکومت اللَّه به پرچمدارى ولایت فقیه است. حضرت امام ایشان را از مفاخر اسلام مىدانست.
امامت جمعه و نمایندگى امام (قدّس سرّه) در فارس
در نخستین هفته پس از اقامه نماز جمعه در تهران زمزمه درخواست برپا شدن نماز جمعه در شیراز برخاست و با مراجعه مکرّر به ایشان، فرمود چون نماز جمعه از مناصب خاصّ است، اختیارش به دست ولىّ امر است که فعلاً امام خمینى است. اگر ایشان دستور بفرمایند مانعى ندارد.
لذا به فاصله دو سه روز طومارى به طول هشتاد متر از امضاء اهالى خدمت امام (قدّس سرّه) به قم فرستاده شد و ایشان بلافاصله حکم امامت جمعه را با دست خطّ مبارک خویش بدین شرح برایشان فرستادند:
بسمه تعالی
خدمت حضرت مستطاب حجه الاسلام و المسلمین آقای حاج سید عبدالحسین دستغیب دامت برکاته
مرقوم محترم که حاکی از صحت مزاج شریف بود واصل گردید طوماری هم از اهالی محترم شیراز بوسیله حامل نامه رسید که خواستار شده بودند جنابعالی دعوت آقایان را جهت اقامه نماز جمعه بپذیرید و بدین ترتیب مناسب است جنابعالی اقدام فرموده و نماز جمعه را در شیراز بخوانید. از خدای تعالی ادامه توفیقات و سلامتی آنجناب را خواستارم والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
بتاریخ ششم رمضان المبارک 99
روح الله الموسوی الخمینی
راستى که تحوّل عمیقى به برکت اقامه نماز جمعه در سراسر کشور و از آن جمله خطّه فارس پیدا شد و شکّى نیست قسمت معظم دوام انقلاب و پیروزى جمهورى اسلامى، مرهون اقامه این شعار بزرگ اسلامى است.
اهتمام به مسأله ولایت فقیه
آن بزرگوار بر این عقیده بود که اساس جمهورى اسلامى و حکومت «اللَّه» بر پایه ولایت فقیه است و باید با تمام قوا این مطلب را پىریزى کرد تا بنیان استوارى بر آن قرار گیرد.
در کمترین خطبهاى است که به این مسأله پافشارى نکند و در کمترین سخنرانى در ارگانها و مجالس رسمى و غیر رسمى یا در دیدار با انجمنها و جمعیّتهایى که از اطراف یا خود شیراز به ملاقاتش مىآمدند یادآور نشود.
اطاعت امام، اطاعت اللَّه است
مظهر ولایت فقیه را در شخص امام خمینى (قدّس سرّه) مىدانست و این جملهاش را بر دیوارها مىبینیم که از قولش نوشتهاند:
«من اطاع الخمینى فقد اطاع اللّه».
هر کس از امام خمینى اطاعت کند، اطاعت خداوند را کرده است.
راستى عقیدهاش این بود و به طلاب و دیگران نیز سفارش مىنمود این معنى را باید به همگان برسانید و بر آن ثابت قدم بمانید تا انشاءاللّه این جمهورى اسلامى به قیام مهدى (علیه السلام) منتقل گردد.
حکومت اسلامى به رهبرى فقیه عادل مىشود
در تحلیلهایى که از جمهورى اسلامى و قانون اساسى آن مىنمود مىفرمود: حکومت وقتى اسلامى مىشود که در رأس آن نایب امام عصر (علیه السلام) و در این زمان امام خمینى در رأس قواى سهگانه مقنّنه و قضائیّه و مجریّه باشد.
رئیس جمهور وقتى اسلامى مىشود که تأیید رهبرى را به دنبال داشته باشد وگرنه طاغوتى است. فرماندهى کلّ قوا باید به دست فقیه عادل و رهبر باشد و همچنین رئیس دیوان عالى کشور عالیترین مرجع قضایى باید به انتخاب رهبر باشد تا قُضّات زیر دستش نیز اسلامى شوند.
قوانین مجلس نیز باید به تصویب شوراى نگهبان که منتخبین او هستند برسد تا اسلامى باشد.
این حقایق را با بیانات رسا در ذهنها فرو مىکرد و مردم را با حکومت «اللّه» آشنا مىساخت.
روحانى نماها را در معارضه با امام رسوا ساخت
درباره شرایط رهبرى زیاد تأکید مىکرد که تنها فقاهت نیست بلکه عدالت و بیش از آن، نداشتن هواى نفس و حبّ ریاست نیز شرط است.
مخصوصاً وقتى خرابکاریهاى حزب به اصطلاح خلق مسلمان شروع شد و در قم و تبریز دست به جنایاتى زدند، دو سه هفته خطبههایش را بر روى شرایط رهبرى و وحدت مقام رهبرى متمرکز کرد چون احساس نمود با این سر و صداها میخواهند مقام رهبرى تضعیف شود و به طور خلاصه پیش از افشاگریهاى اخیر درباره بعضى روحانى نماها در سطح مرجعیّت، آن بزرگوار کوس رسوائیشان را نواخت و آنان را و همدستهاى آنان را مفتضح گردانید البتّه با نهایت عفّت کلام.
خدمات ارزنده و آثار جاودانه
در سال 1321 شهید دستغیب (قدّس سرّه) اقدام به تعمیر مسجد جامع عتیق شیراز نمود که از بناهاى قدیمى بشمار مىرفت و بیش از هزار سال از تاریخ بنیان آن مىگذشت و به مرور ایّام رو به ویرانى مىرفت. وى با همّت عالى با یارى مؤمنین فارس چنان تعمیرات اساسى انجام داد که گویى آن مسجد به تازگى بنا شده است. مأمور گزارشگر ساواک در این باره مىگوید: «... آیتاللَّه دستغیب که امام جماعت مسجد عتیق است، وقتى که این مسجد خراب بود، او شخصاً در آغاز امر مانند یک عمله در خاکبردارى مسجد اقدام و سپس با کمک اهالى آن راتعمیر کردند».
با پیروزى انقلاب اسلامى، مدارس علمیه قوام، هاشمیه و آستانه در شیراز که سالهاى متمادى توسط رژیم گذشته غصب و خالى از طلبه بود، تحت نظر ایشان در اختیار طلاب قرار داده شد که اکنون توسط مدرسین برجسته و نمونه اداره مىشود. بیش از دهها مسجد و مدرسه و حوزه علمیه از جمله مدرسه حکیم، مسجد الرّضا، مسجد المهدى، مسجد فرج آل رسول، مسجد امام حسین و مسجد روح اللَّه نیز توسط آن شهید ساخته شد و هزاران متر زمین در اختیار مستضعفین قرار گرفت که در این زمینه مىتوان به مجتمع على بن ابیطالب، شهرک شهید دستغیب و مجتمع خاتم الانبیاء اشاره کرد. وى همچنین کمکهاى شایستهاى به ساختمان بیش از 50 مسجد نموده است.
تأسیس حوزه علمیه در شیراز
در ده دوازده سال آخر عمر آن مرحوم اهتمام فوقالعادهاى به تأسیس و توسعه حوزه علمیّه پیدا کرد. خودش مىفرمود: نسل قبل کوتاهى کردند و ما صدمهاش را مىخوریم اینکه کمبود روحانى مخصوصاً در منطقه فارس کاملاً محسوس است لذا دعوت عام کرد، تشویق نمود و عدّهاى جمع شدند و از الطاف الهى و با همکارى بعضى از بستگان و اساتید محترم، مدرسه علمیّه حکیم شروع به کار کرد و با گذشت چند سال مدرسه دیگر نیز افتتاح شد و با پیروزى انقلاب، مدارس قوام و هاشمیّه نیز طلبه نشین گردید. طولى نکشید که بیست و پنج نفر طلبه نخستین به دویست و پنجاه نفر رسید.
1- حاج شیخ محمّد کاظم شیرازى (رحمه اللَّه) مرجع وقت در حدود سال 1290 قمرى در شیراز متولد گردید. در دوران تحصیل از محضر اساتیدى چون حاج شیخ حسنعلى تهرانى (رحمه اللَّه) و آیتاللَّه میرزا محمد تقىشیرازى (رحمه اللَّه) کسب فیض نمود. ایشان در سال 1367 قمرى وفات یافت./ ر.ک: حسن مرسلوند، زندگینامه رجال و مشاهیر ایران، ج4، ص153.
2 - حضرت آیتاللَّه حاج سید ابوالحسن اصفهانى (رحمه اللَّه) (1277 - 1365) مرجع وقت در یکى از مضافات اصفهان متولد گشت. در سال 1307 به عراق عزیمت نمود و نزد آخوند ملامحمد کاظم خراسانى (رحمه اللَّه) و میرزا محمد تقى شیرازى (رحمه اللَّه) به تکمیل تحصیلات پرداخت. پس از فوت مرحوم شریعت، ریاست مطلقه امامیه به او منتهى و شهرتش به شرق و غرب عالم رسید و مرجع کل گشت. از فضائل او همین بس که توقیعى شریف از حضرت صاحب الامر (ارواحنا له الفداه) برایش صادر گردید که در آن وعده نصرت و یارى به کلمه«نحن ننصرک» فرموده بودند. وى داراى رساله عملیهاى به نام «صراط النّجاة» مىباشد و در انقلاب 1320 قمری عراق جزو رهبران جامعه شیعه بوده و یکبار نیز از عراق تبعید گردیده است. / ر.ک: کوثر، ج1، ص308 / شیخ عباس قمى، مشاهیر دانشمندان اسلام، ج4، ص375.
3 - آیتاللَّه حاج سید میرزا آقا اصطهباناتى (رحمه اللَّه) از مراجع تقلید نجف بشمار مىرفت که پس از فوت مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانى بسیارى از مردم فارس از ایشان تقلید مىکردند. وى به محقّق، مدقّق، متکلم، فقیه و جامعه معقول و منقول شهرت داشت و از جمله شاگردانش مرحووم آیتاللَّه نجفى مرعشى (قدّس سرّه) بوده است. میرزا آقا اصطهباناتى (رحمه اللَّه) در یکى از حجرات صحن مطهر حضرت امیرالمؤمنین على (علیه السلام) مدفون مىباشد.
4 - عارف نامى حضرت آیتاللَّه العظمى سید على قاضى طباطبایى (قدّس سرّه) فرزند مرحوم سید حسین، از اساتید بزرگوار عرفان و معرفت الهى و صاحب مکاشفات و کرامات بسیار در 13 ذى الحجة 1285 قمری چشم به جهان گشود.
5 - آقا ضیاء الدین عراقى از علماى بزرگ نجف و از شاگردان آخوند ملا محمد کاظم خراسانى بود که به حسن بیان شهرت داشت. وى یکى از مراجع تقلید بشمار مىرفت، در سال 1320 هجرى شمسى دار فانى را وداع گفت. / ر.ک: مهدى بامداد، شرح حال رجال ایران، ج6،ص125.
6 _ آیتاللَّه سیّد محسن حکیم در سال 1264 هجرى شمسى در لبنان متولد شد. پدرش مرحوم سیّد مهدى حکیم از مراجع زمان خود بود. آیتاللَّه حکیم از 9 سالگى به تحصیل علوم اسلام پرداخت. محضر مراجع و مدرسین بزرگى همچون آقا ضیاءالدین عراقى، حاج شیخ على باقر جواهرى را درک کرد و در درس میرزا محمّد حسین نائینى حضور مىیافت و تلمّذ در محضر مرحوم سید محمّد سعید حبوبى را غنمیت مىشمرد. پس از رحلت آیتاللَّه بروجردى در مقام مرجعیت تامّه شیعه سراسر عمر خود را صرف مبارزه با دشمنان اسلام و تبلیغ دین نمود. از نهضت امام خمینى دفاع مىکرد و نامههاى اعتراضآمیزى به شاه مىنوشت. مرحوم آیتاللَّه حکیم همواره مورد اذیت و آزار بعثیان عراق و کومنیستهاى بغداد قرار مىگرفت و سرانجام در 27 / ربیع الأوّل / 1390 قمرى (1348 شمسی ) درگذشت.